مقایسه ترجمه‌های کتاب «مادام بواری» اثر «گوستاو فلوبر»



کتاب «مادام بواری» شاهکاری رئالیستی در ادبیات فرانسه، و مشهورترین اثر «گوستاو فلوبر» در نظر گرفته می شود.

وقتی کتاب «مادام بواری» اثر «گوستاو فلوبر» در سال 1856 به انتشار رسید، باعث به وجود آمدن جنجال های زیادی شد. «فلوبر» در رمان خود، روابط خارج از ازدواج را به تصویر کشید که در آن زمان، نامناسب و ناپسند تلقی شدند. در حقیقت او مجبور شد به اتهام «تخطی از هنجارهای اخلاقی عمومی» در سال 1857 در یک محاکمه حضور یابد. البته «فلوبر» در این محاکمه پیروز شد و همین موضوع به شهرت و محبوبیت رمان او دامن زد. کتاب «مادام بواری» امروزه یکی از بهترین نمونه های «رئالیسم» در ادبیات قرن نوزدهم در نظر گرفته می شود.

 

 

«رئالیسم ادبی» یک جنبش ادبی در قرن نوزدهم بود که خاستگاه هایش، به فرانسه و آثار نقاش برجسته، «گوستاو کوربه»، بازمی گشت. «رئالیسم» به ادبیات راه یافت و «فلوبر» پس از مدتی به یکی از شناخته‌شده‌ترین پیشگامان در این جنبش تبدیل شد. «رئالیسم» یا «واقع‌گرایی» در ادبیات، بر روایت رویدادهای روتین و روزمره در زندگی انسان های عادی تمرکز دارد. این جنبش را می توان واکنشی به «رمانتیسیسم» (یکی دیگر از جنبش های ادبی جریان‌ساز در قرن نوزدهم) به شمار آورد.

رمان «مادام بواری» بهترین نمونه از «رئالیسم» در میان آثار «فلوبر» است، و روزمرگی زندگی در مناطق روستایی را به تصویر می کشد. با این حال، «فلوبر» از عناصر «رمانتیسیسم» استفاده می کند تا مفهوم «کنایه» را در روایت خود بیافریند.

داستان با دوران کودکیِ «شارل بواری» آغاز می شود. او پس از پشت سر گذاشتن کودکیِ نسبتا دشوار خود و تبدیل شدن به مردی جوان، به عنوان فردی کاملا معمولی به تصویر کشیده می شود که قادر به کسب نمره‌ی قبولی در یک آزمون پزشکی نیست. با این وجود او موفق می شود در منطقه‌ای روستایی به طبابت بپردازد. «شارل» به انتخاب مادرش، با زنی ازدواج می کند که اندکی بعد، جانش را از دست می دهد.

طولی نمی کشد که «شارل» با «اِما»، دختر یکی از بیمارانش، آشنا می شود و آن ها به یکدیگر علاقه پیدا می کنند. «اِما» اندکی پس از ازدواج با «شارل» و نقل‌مکان به خانه‌ی جدیدشان، درمی یابد که نه خودِ «شارل» و نه ازدواج آن ها، با رویاهای رمانتیکِ او درباره‌ی عشق و زندگی مشترک همخوانی ندارد.

روایت به شکل عمده بر توصیف موقعیت ها، افراد، و رویدادهای واقع‌گرایانه تمرکز دارد. «فلوبر» برای تأکید بر احساس کسالت «اِما» نسبت به زندگی‌اش، «رئالیسم» را به کار می گیرد تا روزمرگی و یکنواختیِ زندگی شخصیت اصلی خود را نشان دهد.

«اِما» در قالب یک کاراکتر «رمانتیک» به تصویر کشیده می شود: او آرزوها و رویاهایی آرمان‌گرایانه را درباره‌ی زندگی‌ای سرشار از تجمل، زیبایی، و ثروت در سر می پروراند که با زندگی کنونیِ این شخصیت به عنوان همسر یک پزشک در روستا، فاصله‌ی زیادی دارد. مفهوم «کنایه» در داستان به این شکل نمود پیدا می کند که «رمانتیسیسم»، رویاهای زیبایی را برای «اِما» می آفریند اما قادر نیست این رویاها را در زندگی واقعیِ او به حقیقت تبدیل کند.

«فلوبر» برای تأکید بر تفاوت میان واقعیت زندگی «اِما» و رویاهای رمانتیک او، سبک روایت خود را به شکلی هوشمندانه و هدفمند، بین توصیفات رئالیستی و رمانتیک تغییر می دهد. توصیفات واقع‌گرایانه‌ی «فلوبر»، بی‌حاشیه، بی‌تکلف، و بدون ابهام هستند و جملات به شکل کوتاه، چیزی را توصیف می کنند که در آن لحظه در صحنه وجود دارد.

در طرف مقابل، «فلوبر» از عناصر «رمانتیسیسم» استفاده می کند تا به شکلی آشکار و عمیق، ذهن خیال‌پرداز و آرمان‌گرای «اِما» را به مخاطبین نشان دهد. زبان روایت در این‌گونه از صحنه ها، از «رئالیسم» فاصله می گیرد. آرایه ها و توصیفات خیال‌انگیز باعث برانگیختگی عواطف و قوه‌ی تخیل مخاطبین می شود. مخاطبین به این صورت می توانند با جهانِ احساساتِ «اِما» و ژرف‌ترین امیال او ارتباط برقرار کنند. 

در حقیقت «فلوبر» از دو سبک متفاوت در داستان خود استفاده می کند تا تفاوت های میان دنیای درونی «اِما» و واقعیت زندگی او را به مخاطبین نشان دهد. 

«اِما» احساس می کند که در زندگی‌اش گیر افتاده است. او نسبت به روتین یکنواخت زندگی خود، احساس کسالت، ناراحتی و نارضایتی می کند و آرزو دارد که خودش را از این چرخه‌ی بی‌پایان رها کند. این توصیفات در نقطه‌ی مقابلِ همسر او، «شارل» قرار دارند—مردی که از زندگی خود و روزمرگی آن راضی است.

 

 

کتاب «مادام بواری» شاهکاری رئالیستی در ادبیات فرانسه، و مشهورترین اثر «گوستاو فلوبر» در نظر گرفته می شود. این کتاب در تثبیت جایگاه «رئالیسم» به عنوان یک جنبش ادبی—و گسترش و محبوبیت آن در بریتانیا و ایالات متحده—نقش مهمی ایفا کرد. رمان جنجال‌برانگیز «فلوبر» همچنین بر تعداد زیادی از نویسندگان پس از او، از جمله «گی دو موپاسان» و «ژان پل سارتر»، تأثیر گذاشت.

در ادامه‌ی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «مادام بواری» اثر «گوستاو فلوبر» را با هم می خوانیم.

 


 

 

ترجمه مشفق همدانی – انتشارات امیرکبیر

(بخش دوم، فصل هفتم، صفحه 166)

فردای آن روز برای اِما روز مصیبت‌باری بود. انگار پرده سیاهی همه چیز را فرا گرفته است. غم و اندوه همچون باد زمستانی که به تدریج و به آرامی در کوشک‌هایی متروک می‌شود به اعماق قلب او فرو رفت. از آن نوع غم و اندوهی بود که پس از نابود شدن چیزی که دیگر بر نمی‌گردد به آدمی دست می‌دهد، از آن اندوه‌هایی که ویژه یک درد بی‌درمان است و یا بر اثر محروم شدن از یک انس شدید و یا قطع شدن یک لذت پاک و عادی پدید می‌آید.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 312)

در بندرگاه وسط ارابه‌های باربری و گاری‌های بشکه و همچنین در وسط خیابان‌ها و در کنار جاده‌ها مردم با چشمان مبهوت به این کالسکه با کرکره‌های پایین که شباهت به قبر متحرکی داشت تماشا می‌کردند زیرا در شهرستان حرکت کالسکه به این شکل سابقه نداشت.

نزدیک ظهر هنگامی که کالسکه فرسخی از شهر دور شده و به منطقه غیرمسکونی رسیده بود و اشعه خورشید بر چراغ‌های سیمین قدیمی کالسکه می‌تابید، دست برهنه‌ای از زیر پرده‌های کوچک ماهوت زرد به در آمد و خرده‌های کاغذی را بیرون ریخت. باد قطعات کاغذ را همچون پروانه‌های سفید بر چمنزاری پوشیده از گل‌های سرخ شبدر پخش کرد.

پس در حدود ساعت شش کالسکه در یکی از کوچه‌های تنگ منطقه بووازین توقف کرد و زنی از آن پیاده شد و بدون اینکه سر خود را به عقب برگرداند به سرعت به راه افتاد.

 

ترجمه مهدی سحابی – نشر مرکز

(بخش دوم، فصل هفتم، صفحه 135)

فردای آن روز برای اِما روز مصیبت‌باری بود. همه چیز به نظرش غرق در هوای سیاهی آمد که به نحو گنگی روی سطح اشیاء جریان داشت، و اندوه با هوهوی ملایمی درونش را فرا می‌گرفت آن‌چنان که باد در کوشک‌های متروک زوزه می‌کشد. خیالی بود که آدمی درباره چیزی می پرورد که دیگر برنمی‌گردد، خستگی و ملالی که بعد از هر عمل انجام شده‌ای سر می‌رسد، دردی که از توقف هر حرکتِ عادت شده و از قطعِ ناگهانی نوسانی مداوم ناشی می‌شود.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 267)

و روی پُل، وسط ارابه‌های باربری و گاری‌های بشکه،‌ در خیابان‌ها، در نبش دیوارها، عوام با چشمان گرد از تعجب این چیزی را که در شهرستان بسیار عجیب و خارق‌العاده است تماشا می‌کردند: کالسکه‌ای با کرکره‌های پایین انداخته که مدام می‌رفت و می‌آمد، از تابوتی بسته‌تر بود و مثل یک کشتی تکان تکان می‌خورد.

یک بار در گرماگرم روز، در وسط دشت، در زمانی که آفتاب از هر وقتی شدیدتر چراغ‌های کهنه نقره‌ای‌رنگ کالسکه را می‌گداخت، دستی برهنه از زیر پرده کوچک کتان زرد بیرون آمد و مشتی کاغذ پاره پاره شده را به هوا ریخت که در باد پراکنده شدند و دورترها مثل پروانه‌های سفیدی روی چمنزاری پوشیده از گل‌های سرخ شبدر نشستند.

سپس در حدود ساعت شش کالسکه در کوچه‌ای در محلهٔ «بوووآزین» ایستاد، زنی پیاده شد و با توری پایین انداخته روی صورت، بی‌آن‌که به پشت سرش نگاه کند رفت.

 


 

ترجمه بهاره ربانی – انتشارات قاصدک صبا

(بخش دوم، فصل هفتم، صفحه 169)

روز بعد از رفتن لئون برای اِما روز سخت و کسالت‌باری بود. انگار هاله‌ای از سیاهی همه چیز را احاطه کرده و تباهی بر همه جا سایه گسترده بود. غم و اندوه سراسر وجودش را فرا گرفته و بر روح و روانش تلنگر می‌زد و آن را به فغان می‌آورد، مانند باد سرد زمستانی که در پیچ و خم‌های عمارتی مخروبه زوزه می‌کشد. از یادآوری خاطراتی که هرگز تکرار نمی‌شدند نوعی رخوت بر وجودش مستولی شده بود، گویی دیگر سرآغازی بر آن‌چه خاتمه یافته بود وجود نداشت و با اتمام ناگهانی آن رخدادهای عادی که جزئی از زندگی‌اش شده بودند، درد و رنجی غریب به سراغش آمده بود.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 325)

کالسکه‌چی همچنان در بندرگاه، میان آن همه درشکه و گاری‌های حامل بشکه، وسط خیابان‌ها و در هر گوشه و کنار پیش می‌راند. مردم با چشمانی بهت زده به این صحنه عجیب می‌نگریستند، چرا که تا آن زمان کالسکه‌ای را با کرکره‌های پایین کشیده ندیده بودند که مثل مقبره‌ای قفل و بند شده باشد و چون کشتی اقیانوس‌پیما بالا و پایین بپرد.

یک بار هنگام ظهر، در حومه شهر، زمانی که انوار سوزان خورشید روکش‌های کهنه فانوس‌های کالسکه را می‌نواخت، بازوی عریانی از زیر کرکره‌های کوچک و زرد رنگ کتانی بیرون آمد و مشتی کاغذ پاره را از پنجره به بیرون پرتاب کرد که در مسیر باد پراکنده شدند و دورترها همچون پروانه‌های سفیدی که در دشتی پر از گل‌های شبدر سرخ به پرواز درآمده باشند، روی زمین نشستند.

حدود ساعت شش کالسکه در کوچه‌ای در محله بووازین توقف کرد. زنی که از کالسکه پیاده شد تور کلاهش را تا روی صورت پایین کشیده بود و بدون آن‌که لحظه‌ای سرش را به عقب برگرداند از کالسکه دور شد.

 

ترجمه نیلوفر رجائی – انتشارات مهتاب

(بخش دوم، فصل شانزدهم، صفحه 191)

فردای آن روز برای «اِما» روز غم‌انگیزی بود. انگار همه چیز در ظلمت و سیاهی پیچیده شده بود. غمی جانکاه در روح و روانش همچون باد سرد زمستانی که در قلعه‌ای متروک زوزه کشد، بیداد می‌کرد. دچار افسردگی شده بود. همان حالی را داشت که وقتی آدم به جدایی دائم فکر می‌کند، به او دست می‌دهد. همان ضعف و بی‌تفاوتی که به دنبال یک امر قطعی که دیگر نمی‌توان برایش کاری کرد، گریبان انسان را می‌گیرد. مثل رنجی که آدم از قطع عادتی یا از توقف ناگهانی هر چه مدام در حرکت بود، می‌برد.

(بخش سوم، فصل 25، صفحه 365)

در اسکله در بین گاری‌ها و بشکه‌ها و در هر گوشه و کنار کاسب‌هایی که لب جدول کنار خیابان ایستاده بودند، با چشمان حیرت‌زده به این وضع عجیب که در آن شهرستان خیلی تازگی داشت، می‌نگریستند. این خیلی عجیب بود که درشکه‌ای که کروکش را تنگ کشیده بودند و داخلش مثل قبر تاریک به نظر می‌آمد، مدام از طرفی به طرف دیگر برود و بیاید.

یک بار در وسط روز که درشکه از دشتی رد می‌شد و خورشید بر فانوس‌های کهنه نقره‌ای درشکه می‌تابید، دست عریانی از پشت پرده زردرنگ درشکه درآمد و مشتی خرده کاغذ را بیرون ریخت. پاره کاغذها به دست باد افتادند و روی کشتزاری از شبدر سرخ مانند پروانه‌های سفید پخش شدند.

سرانجام حدود ساعت شش بعد از ظهر، درشکه در یکی از کوچه های محله «بووازین» ایستاد. زنی از آن پیاده شد که روبند چهره‌اش را پوشانده بود. او بدون این که سرش را برگرداند، رفت.

 

ترجمه مهستی بحرینی – انتشارات نیلوفر

(بخش دوم، فصل هفتم، صفحه 174)

فردای آن روز برای اِما روز دلگیری بود. همه چیز در نظرش پیچیده در جوّ سیاهی بود که به طرزی مبهم روی اشیاء موج می‌زد؛ و اندوه، با هوهویی ملایم، همچون باد زمستانی در کاخ‌های متروک، به دل و جانش هجوم می‌برد. این همان خیال‌پردازی‌ای بود که آدمی در رویارویی با آنچه برگشت‌ناپذیر است، دچارش می‌شود؛ خستگی و ملالی که پس از هر عمل انجام شده‌ای دست می‌دهد؛ و سرانجام، دردی که از وقفه در هر حرکت عادت شده‌ای یا توقف ناگهانی جنبشی طولانی ناشی می‌شود.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 327)

در بندر، میان گاری‌ها و بشکه‌ها، و در خیابان‌ها و گوشه‌کنارهای آن محدوده، مردم با چشمان دریده از حیرت چیزی را نگاه می‌کردند که در شهرستان بسیار عجیب و غریب می‌نمود: وسیله نقلیه‌ای با کرکره‌های پایین که سربسته‌تر از گور بود، مثل کشتی تکان‌تکان می‌خورد و مدام می‌رفت و می‌آمد.

یک بار در میانه روز، در وسط دشت، هنگامی که پرتو خورشید داغ‌تر از هر زمانی بر فانوس‌های نقره‌ای کهنه درشکه می‌تابید، دستی برهنه از پس پرده کتان کوچک زرد بیرون آمد و مشتی کاغذپاره به هوا ریخت که در باد پراکنده شدند و دورتر، در یک کشتزار، همچون پروانه‌هایی سفید روی شبدرهای سرخی که گل داده بودند، فرود آمدند.

سپس در حدود ساعت شش، درشکه در کوچه‌ای در محله «بوووازی» ایستاد و زنی با توری روی چهره از آن پیاده شد و رفت بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند.

 

 

ترجمه محمدمهدی فولادوند – انتشارات جامی

(بخش دوم، فصل ششم، صفحه 149)

فردای آن روز برای «اما» روز عزا بود. همه چیز به نظر او کدر و سیاه جلوه می‌نمود و به صورتی مبهم بر ظاهر اشیاء موج می‌زد و اندوه بی‌کراتی بر روح و جانش چون باد زمستانی در کاخهای رها شده با نفیر دردناکی وزیدن گرفته بود. این همان رؤیایی بود که به انسان هنگام جدایی همیشگی یا خستگی پس از پایانِ کاری دست می‌دهد، و بالاخره همان دردی که از قطع هر حرکت عادی یا بریده شدن ناگهانی هر طنین مستمرّی پدید می‌آید.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 292)

در بندرگاه و در وسط کالِسکه‌ها و گاریها، و داخل کوچه ها و گوشه حاشیه ها، شهریها با چشمان دریده از بهت و حیرت به این منظره خارق‌العاده که در شهرستان تازگی داشت خیره شده بودند، چه، سابقه نداشت که در شکه‌ای با کروک کشیده، سربسته تر از قبر و متلاطم تر از کشتی، دایم برود و بیاید و در حرکت باشد.

همین که در وسط روز به میان ییلاق رسیدند در آن لحظه که اشعهٔ خورشید عمودی بر فانوسهای کهنه و نقره ای درشکه می تابید دستی از پس پرده های زردرنگ درشکه بیرون آمد و مشتی خرده کاغذ بیرون ریخت که در باد پراکنده شد، و آن سو تر، مثل پروانه های سپید روی مزرعه گشنیز سرخ فامی که سرتاسر گل کرده بود، پخش گردید. سپس، نزدیک ساعت شش بعد از ظهر، درشکه در یکی از کوچه های محله بووازین ایستاد و زنی از آن پیاده شد و بی آنکه سر برگرداند، رفت.

 

ترجمه محمد قاضی، رضا عقیلی – انتشارات مجید

(بخش دوم، فصل هفتم، صفحه 218)

فردای آن روز برای «اما» روز شومی بود. همه‌چیز در نظر او در محیط سیاهی پیچیده شده بود که به طرزی مبهم بر خارج اشیا موج می‌زد و غم و اندوه در روح او همچون باد زمستان در کاخ‌های متروک با زوزه‌های ملایمی فرومی‌ریخت. این همان کابوسی بود که به انسان موقع جدایی همیشگی یا خستگی پس از انجام کاری دست می‌دهد و بالاخره همان دردی که از وقفه‌ی هر حرکت عادی یا از قطع ناگهانی هر ارتعاش مداومی به انسان عارض می‌شود.

(بخش سوم، فصل اول، صفحه 380)

در بندرگاه و در وسط کامیون‌ها و گاری‌ها و داخل کوچه‌ها و گوشه حاشیه‌ها، شهری‌ها با چشمان دریده از بهت و حیرت به این منظره‌ی خارق‌العاده که در شهرستان تازگی داشت، خیره شده بودند؛ چه، سابقه نداشت که درشکه‌ای با کروک کشیده، سربسته‌تر از قبر و متلاطم‌تر از کشتی، دایم برود و بیاید و در حرکت باشد.

همین‌که در وسط روز به میان صحرا رسیدند، در آن لحظه که اشعه‌ی خورشید عمودی بر فانوس‌های کهنه و نقره‌ای درشکه می‌تابید، دست عریانی از پس پرده‌های زردرنگ درشکه بیرون آمد و مشتی خرده کاغذ بیرون ریخت که در باد پراکنده شد و آن سوتر، مثل مثل پروانه‌های سپید روی مزرعه گشنیز قرمزی که سرتاسر گل کرده بود، پخش شد. سپس نزدیک ساعت شش بعدازظهر، درشکه در یکی از کوچه‌های محله‌ی بوووازین توقف کرد و زنی از آن پیاده شد که با روسری پایین کشیده، بی‌آن‌که سر برگرداند، رفت.