1. خانه
  2. /
  3. بلاگ
  4. /
  5. آثار برگزیده اولین دوره مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب

آثار برگزیده اولین دوره مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب

Selected Works from the First IranKetab Literary Competition

آثار برگزیده و شایسته تقدیر اولین دوره مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب با عنوان «از کتاب رهایی نداریم»

در میانه‌های مهرماه ۱۴۰۳، «ایران‌کتاب» با هدفی روشن، فراخوانی منتشر کرد:

بیایید برای نوشتن کاری کنیم؛ برای داستان، ناداستان و برای تجربه‌های مشترک در مسیر ادبیات. حرکتی آغاز شد و در ادامه، بسیاری به آن پیوستند. موضوع نخستین دوره‌ی مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب، مواجهه با کتاب بود. مواجهه با کتاب در زندگی هرکدام از ما متفاوت است و بنابر تجربیاتی که در زندگی داریم، به نوعی با کتاب‌ها و دنیای ادبیات مواجه می‌شویم. هدف از این مسابقه دعوت به نوشتن و به کلمه درآوردن تجربه‌ها و مواجه شدن‌های منحصر به‌فرد بود.

رویکرد اولین دوره‌ی این مسابقه، کشف استعدادهای نو و حمایت از آن‌ها در بخش‌های مشخص شده بود. پس از طی کردن مراحل مختلف، نزدیک به ۵ هزار نفر ثبت‌نام کرده و نزدیک به ۳ هزار نفر با ارسال آثار در بخش‌های مختلف در این رویداد شرکت کردند.

این دوره در چهار بخش «داستان»، «ناداستان»، «مرور کتاب» و «طراحی جلد» برگزار شد و به ترتیب ۱۳۱۵، ۶۷۲، ۳۳۹ و ۴۶۱ اثر ارسال شد. سپس انتخاب و داوری در سه مرحله انجام شد: ابتدا یک گروه سه‌نفره در قالب هیئت انتخاب، تعدادی از آثار را انتخاب، و پس از آن دو گروه دو نفره، براساس امتیازدهی آثار را داوری کردند.

مراسم اختتامیه‌ی این دوره در تاریخ ششم دی‌ماه ۱۴۰۳ در تالار ایوان شمس با اجرای منصور ضابطیان و با حضور جمعیت کثیری از فعالان حوزه‌ی کتاب، برگزیدگان بخش‌ها و با استقبال گسترده‌ی نویسندگان و هنرمندان حوزه‌ی ادبیات، تئاتر و سینما برگزار شد.



مراسم اعطای جوایز و تقدیر در بخش‌های مختلف با حضور بهزاد فراهانی، اسماعیل خلج، حبیب رضایی، علیرضا رئیس‌دانا، داریوش کاردان، حسن کیاییان، شهاب نادری، مازیار فکری‌ارشاد، مرتضی برازنده‌نژاد، محمود قلی‌پور، نریمان افشاری، امیر قناعت‌زاده، علی قنبری، رضا خندان، مسعود فروتن، عباس یاری، ابراهیم کریمی، محمد حسین‌زادگان، اسماعیل حسن‌زاده، علی بخشی، کاظم علمی، علی جعفریه، عماد شاطریان، نازنین کیوانی، زهرا داودنژاد، نورا هاشمی، فرزین محدث، شاهپور منصف، صدف اسپهبدی، اسماعیل آب‌بندان، مهراوه فردوسی، فرزام شکاری، آرام محضری، رحیم رشیدی‌تبار، وحید آگاه، مرتضی کاردار، رفیع جواهری، هامون سبطی، ناشران مختلف، فعالان صنفی حوزه‌ی نشر که در مراسم حضور داشتند، انجام شد و به برگزیدگان هر چهار بخش این جشنواره تندیس، لوح تقدیر و جایزه اهدا شد.


تقدیر از سه چهره‌ی ادبی

به‌پاس یک عمر فعالیت

تندیس ویژه‌ی این مسابقه‌ی ادبی به دلیل یک عمر فعالیت در حوزه‌ی کتاب به:

گلی امامی

علی باباچاهی (مرد شعر و واژه)

سعید جلالی (فعال حوزه‌ی کتاب از شهر تبریز)

تقدیم شد.


داوران

بخش داستان:

ابوتراب خسروی، بلقیس سلیمانی، کیوان ارزاقی، رامبد خانلری، زهرا گودرزی، مهدی ملک‌شاه، مهدی سلیمی

بخش ناداستان:

نوید پورمحمدرضا، شمیم مستقیمی، مینا حسنی، الهام شوشتری‌زاده، سعد احمدیان، زهرا منصف، حبیب دانشور

بخش مرور کتاب:

اصغر نوری، احسان رضایی، امیرمهدی حقیقت، احسان طریقت، زهرا عباسعلی، حسین گنجی، انوش دلاوری

بخش طراحی جلد:

کیانوش غریب‌پور، مجید کاشانی، حسن کریم‌زاده، مهرداد موسوی


تقدیر از سه چهره در گسترش کتاب‌خوانی

همچنین در بخش دیگری از این مراسم تندیس این مسابقه به دلیل فعالیت تأثیرگذار در حوزه‌ی نشر فرهنگ کتاب‌خوانی به:

سروش صحت / مجتبی جباری / هوتن شکیبا اهدا شد.


در ادامه، آثار برندگان و شایستگان تقدیر این مسابقه منتشر می‌شود؛ آثاری که هر یک بازتابی منحصربه‌فرد از تجربه‌ی زیسته، نگاه خلاق، و مواجهه‌ی عمیق با جهان کتاب و کلمه‌اند.

ایران‌کتاب افتخار دارد که بستری برای کشف استعدادهای نو و حمایت از صدای نویسندگان امروز و فردا باشد. با ما همراه باشید و بخوانید نخستین پژواک‌های ادبی این حرکت فرهنگی مستقل را. 


بخش نظر  خوانندگان

نفر اول: نگار نوشادی

”روایت بازگشت (هشام مطر) نشر نیلوفر، ترجمه مژده دقیقی “


«من هرگز بخشی از هیچ چیز نخواهم بود. هرگز به راستی به هیچ جا تعلق نخواهم داشت. تمامِ زندگی‌ام همین گونه خواهد گذشت، در تلاش برای تعلق داشتن و شکست خوردن»  ‌  «روایتِ بازگشت»، کتابی در تمنای «تعلق خاطر» است.  اثر هِشام مَطَر، نویسنده‌‌ی لیبیایی-بریتانیایی که‌ نمی‌توان او را متعلق به جایی دانست. مطر در این کتاب بخشی از زندگیِ خود را تحت لوای حکومتِ دیکتاتورِ قذافی در لیبی، تبعیدش به مصر و بازگشتِ غمناکِ دوباره‌‌اش به زادگاه روایت می‌کند.   آثارِ مطر پیرامونِ مسائلی مثل تعبید، هویت، ظلم و عدالت می‌چرخند. او که همیشه نویسندگی را به عنوان دریچه‌ای‌ برای بازتابِ تجربیاتِ شخصی‌اش می‌داند، برای نوشتن این کتاب موفق به دریافت جایزه‌ی پولیتزر در بخش ناداستان شد.  ‌  کتاب «روایت بازگشت» به نوعی خودزندگی‌نامه‌‌ی مطر است.  پدرِ مطر، که در زمان دیکتاتوریِ معمر قذافی یک فعال سیاسی و از مخالفان حکومت بود، ربوده و زندانی می‌شود. مطر که در آن زمان فقط ۱۹ سال داشته، با خانواده‌اش به مصر تبعید می‌شود و پس از مدتی برای تحصیل به بریتانیا می‌رود. در این میان، همچنان با مسائل سیاسی‌ای که در لیبی جریان دارد درگیر می‌ماند و‌ از این طریق ما شاهدِ استبداد، سرکوب، زندان‌ها، شکنجه و جنایت‌های‌ حکومت قذافی هستیم. ده سال می‌گذرد و قذافی سقوط می‌کند. حالا مطر بعد از گذشتِ سال‌ها دوری و بی‌خبری از پدر، با سقوطِ قذافی، به لیبی بازمی‌گردد تا پدرش را که حتی از زنده بودنِ او مطمئن نیست پیدا کند و مسیرِ کشفِ عاقبتِ پدر را پیش بگیرد. این بازگشت، نه تنها رجعتی به سمت پدر، که رجعتی به سمت خودش و گذشته‌ای‌ست که گویی شتاب زده از آن دور شده.  ‌  روایت به صورتِ غیر خطی پیش می‌رود. این شیوه روایت، تعمداً با رفت و برگشتِ مدام میان گذشته و حال، پریشانیِ ذهنِ نویسنده و معلق بودنش‌ در زمان و مکان را بهتر انتقال می‌دهد.  شخصیتِ پدر، با اینکه ابداً حضور فیزیکی ندارد، بسیار پررنگ است و رفته رفته شکلی نمادین از استقامت و سرمنشا زندگی را به خود می‌گیرد که به طریقی پارادوکسیکال، او را در متنْ زنده‌تر می‌کند. کشفِ پدر و آنچه که بر او گذشته، کشفی غمناک است. مطر می‌داند با قدم گذاشتن در این مسیر ذره ذره بیشتر در سیاهی غوطه ور می‌شود اما در این سیاهی جلو می‌رود تا “قطعیتی تلخ” را به جای این احساسِ “بلاتکلیفی” در آغوش بگیرد.  وقتی به زندانی که احتمالا پدرش در آن شکنجه شده پا می‌گذارد، دیوارها، صندلی‌های فلزی و میله‌ها، جان می‌گیرند. درست مثل شاهدانی خاموش بر رنجِ بشر. مطر در این مسیر، از طریق تصاویری محو که به شکل یک پازلْ تکه تکه جمع می‌شوند پدرش را نه تنها کشف، که بازآفرینی می‌کند!   ‌  دلمشغولیِ نویسنده، عدمِ تعلق به موقعیتی از آنِ خود است. چیزی که هشام مطر در سراسرِ زیستش از آن رنج می‌کشد نه غمِ سوگ، که غمِ عدمِ قطعیت است. او که نه در سرزمینی جای پایش را محکم می‌داند، نه به واسطه‌ی مجهول ماندنِ سرنوشتِ پدرش، از بودن یا نبودنِ او قطعیت دارد، در جایی می‌گوید:  «من به قطعیتِ خاکسپاری ها غبطه می‌خورم». گویی در مرگ قطعیتی هست که در ناپدید شدن نیست!  او در برزخی زیست می‌کند که از جهنم هم مصیبت وارتر می‌نماید. فقدانْ همیشه به معنای واقعی خلاء نیست. چیزی “نیست” نمی‌شود. بلکه آرزوها و اشتیاق‌ها معلق در زمان باقی می‌مانند. و از طریقِ خاطره، در زمان حالْ جاری می‌شوند. بارِ سنگینِ گذشته‌ای که نویسنده از آن نگذشته‌است هم، به همین شکلْ در تما‌مِ طولِ روایت جاری‌‌ست.  ‌  روایت بازگشت، ناداستانی‌ست که گرچه بریده‌ای از زیستِ خود مطر است، اما نمی‌توان آن را به یک خاطره‌گوییِ صِرفْ فروکاست. چرا که نه تنها بازتابِ تاریخِ معاصرِ جان فرسایِ لیبی‌ست، که توصیفاتِ غنی و بینشِ عمیق و تکان دهنده‌ی نویسندهْ دغدغه‌های شخصیتِ تحت حکومت دیکتاتور را از مرزِ یک انسان و مرزِ یک کشور فراتر برده و جنبه‌ای جهان شمول به آن داده است. مخاطب در نقطه‌ای دور‌ از آن دایره‌ی جغرافیایی، همراهِ مطر تبعید می‌شود، رنج می‌کشد، بازمی‌گردد، و در این بازگشت به ریشه‌ی خود، نه صرفا پدر، که رنجِ پدر را به مثابه‌ی رنج یک تاریخْ باز‌می‌یابد.


بخش نظر  خوانندگان

نفر دوم: مطهره سادات چشمی

بار هستی (میلان کوندرا | ترجمه‌ی پرویز همایون‌پور)  نشر قطره


به یاد آر، به یاد آر   

فرض کنید دوستی می‌پرسد: «رمان بار هستی را خوانده‌ای؟» و بعد از جواب مثبت شما می‌پرسد این کتاب درباره‌ی چیست؟ حالا هزار تصویر به ذهنتان هجوم می‌آورد. می‌گویید همان کتابی که اسم نیچه در اولین سطورش می‌آید؛ همان که قصه‌ای عاشقانه دارد: دکتری به نام توما، زنی زیبا با کلاه‌شاپو، و آهان، یک سگ هم‌اسم شوهر آنا کارنینا. اما... همه‌اش همین است؟    ۲  نمی‌دانم چند نفر بعد از خواندن رمان بزرگ میلان کوندرا،‌ آن را با جزئیات به یاد می‌آورند. اگر تمام‌وکمال آن را به یاد بیاورند –که باید به آن حافظه آفرین گفت- احتمالاً فریبکاری‌ای در کار است. به‌یادآوردنِ رمان «بار هستی» که بهتر است با نام اصلی‌اش، «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» آن را بخوانیم، بخشی از فرایند خواندن این کتاب است. شما این کتاب را در اوج دقت هم که بخوانید، باز باید فراموش‌اش کنید. راهی جز این نیست. این کتابی است که گذشت زمان سنگینی‌هایش را می‌زداید و آنچه در نهایت برای مخاطب باقی می‌گذارد، سبُکی است.     ۳  رمان‌های میلان کوندرا را نمی‌شود خلاصه کرد؛ نمی‌شود به دوستی توضیح داد این رمان‌ها «درباره‌ی چه هستند». این ویژگی آثار اوست. «سبکی...» هم همینطور: از ایده‌های فلسفی نیچه تا روایت عاشقانه، از دغدغه‌های نویسندگی تا بازتاب بهار پراگ. اما جان این رمان، همان سبُکی است که در اولین سطور کتاب به آن اشاره می‌شود. پارمنیدس، فیلسوف پیشاسقراطی، نخستین کسی بود که به سبکی و سنگینی اشاره کرد و ارزش را به سنگینی داد. اما کوندرا می‌پرسد: آیا واقعاً همین‌طور است؟ و معنایش چیست؟  ۴  توما، یکی از شخصیت‌های اصلی رمان، در اولین صحنه، مقابل پنجره‌ای ایستاده و «نمی‌داند چه کند». سه هفته پیش، ترزا را دیده و زندگی‌اش دگرگون شده است. او که همیشه از عشق متعهدانه فراری بود، حالا با تناقض‌های درونی دست‌وپنجه نرم می‌کند. رابطه‌ی آن‌ها در این مدت پیچیده شده است. سبکی یعنی فهمِ کیفیتِ اتفاقی مهم‌ترین چیزها در زندگی و سنگینی یعنی فراموشیِ آن سبکی اولیه. کلمه‌ی عشق را می‌توان با هزاران چیز اتفاقیِ دیگر که زندگی ما را ساخته جایگزین کرد و دید که ما چه‌طور بزرگ‌ترین لذات زندگی را،‌ لذاتِ سبک هستی را با سنگینی، تبدیل به باری تحمل‌ناپذیر می‌کنیم. شاید بیش از هر چیز، این ایدئولوژی‌های شخصی و ارزش‌های اجتماع باشند که امور سبک را سنگین می‌کنند. کوندرا که اینطور می‌گوید.  ۵  شاید تجربه‌اش کرده باشید: اثری هنری که در نگاه اول باشکوه است، اما ته دلتان حس می‌کنید چیزی کم دارد. کوندرا این احساس را با مفهوم «کیچ» توضیح می‌دهد. کیچ، سبُکی را به‌ظاهر سنگین و باشکوه جلوه می‌دهد اما تهی از صداقت است. او این مفهوم را به نظام‌های توتالیتر و کمونیستی هم بسط می‌دهد. آنجا که کیچ، دروغِ بزرگی است که به زبان همه جاری است؛ دروغی که دارد چیزی زشت درباره‌ی زندگی را پنهان می‌کند و دورِ آن زشتی، روکشِ یک دروغ زیبا را می‌پیچد. در جایی از رمان، سابینا فریاد می‌زند که «دشمن من کمونیست‌ها نیستن! دشمن من کیچ‌ـه».  کیچی که کوندرا از آن می‌گوید، در زندگی روزمره، هر روز همین بیخ گوش ما نیست؟     ۶  حالا دیگر مطمئن نیستم این گزاره درباره‌ی کتاب صدق کنند. شاید شما بخوانید و قصه‌ای عاشقانه بیابید، شاید تمثیلی سیاسی یا واگویه‌های فلسفی... شاید هم یک کیچ تحمل‌ناپذیر. نکند این کتاب هربار تغییر می‌کند؟    ۷  اعتراف می‌کنم که «سبکی...» را نخوانده‌ام. با منطقی که توما می‌گوید، وقتی زیر لب آن ضرب‌المثل آلمانی را تکرار می‌کند که «یک بار حساب نیست»، من این کتاب را نخوانده‌ام. چون بار اول که حساب نیست و دفعات بعد، همه اولین‌بارند. این حکمی است درباره‌ی زندگی. همانند حکمی که هراکلیتوس، در قرن 5 قبل از میلاد در کنار رودخانه‌ای می‌گفت نمی‌توانیم دو بار پا در یک رودخانه بگذاریم. هر بار که سراغ کتاب می‌رویم، نه ما آن آدمیم که قبلاً کتاب را خوانده و نه آن کتاب، کتابی است که قبلاً خوانده‌ایم. «سبکی...» کتابی است که هیچ‌وقت نمی‌توان آن را تماماً خواند و می‌شود بارها آن را خواند: ادبیات در باشکوه‌ترین لحظه‌ی خود.    ۸  برای خواندن «سبکی...»، راهی جز فراموشی نیست.  خواندنش خودِ تجربه‌ی سبکی است. اگر متن سنگینی‌هایی با خود دارد، فراموش می‌شوند اما آنچه می‌ماند چیزی است که تا ابد خواننده را ترک نمی‌کند. وقتی یک‌بار سبکی را تجربه کنی، دیگر محال است تن به سنگینی بدهی. کوندرا می‌نویسد: «انگار مغز منطقه‌ی خاصی دارد که شاید بتوانیم آن را حافظه‌ی شاعرانه بدانیم. آنجا جایگاه آنچیزهایی است که روحمان را لمس می‌کند، این است که زندگی‌هایمان را زیبا می‌سازد...»  شاید این جمله برای ادبیات هم صادق باشد. و برای این کتاب هم همینطور. کتابی که شاید جزئیات‌اش را فراموش کنیم اما حس‌اش در حافظه‌ی شاعرانه‌ی ما می‌ماند.     ۹  حالا سبکی تحمل‌ناپذیر هستی واقعاً درباره‌ی چیست؟      


بخش نظر  خوانندگان

نفر سوم: آنالی طاهریان

کتاب «مانه و ابژه‌ی نقاشی» اثر میشل فوکو، ترجمه آرزو مختاریان


و اصلا چرا مانه، چرا آقای فوکو فیلسوفی که بیش از هر فیلسوف دیگر به هنر نقاشی پرداخته، بیش از تمام نقاشان به مانه پرداخته است. نقاشی که او را پدر نقاشی مدرن می‌دانند و همه‌ی تمهیدات، اصول و قواعد نقاشی کلاسیک را به بازی گرفته است. میشل فوکو در کتاب «مانه و ابژه‌ی نقاشی» اینطور جواب می‌دهد: قاب. یعنی چه قاب؟ و بعد پاسخ می‌دهد توالی خطوط افقی، و بعد عمودی، و بعد تکرار فضاهای بسته. انگار همه چیز در نقاشی‌های او بسته است، بسته می‌ماند و این بستگی را تا همیشه ادامه می‌دهد. خطوط بسته شده‌اند، دیوارها بسته¬اند، پنجره‌ها اگرچه تماما باز اما درون قابِ بسته‌ی خود بسته¬اند و اصلا انگار گشایشی در کار نیست. همه چیز گیر افتاده‌ است و وقتی آقای فوکو از همه چیز صحبت می‌کند منظورش تنها نظم فرو رفته در چیزها نیست، بلکه پرتره‌ها هم به تمامی چیزی شده‌اند یا حتی خیلی بیشتر تا سر حد یک بی‌چیزی مطلق فرو رفته‌اند. فرقی هم نمی‌کند که پرتره یک زن پیشخدمت در میخانه‌ای در فولی برژه باشد، با نگاهی غمگین و چشمانی خیره به یک‌سو، یا مردی مغموم در حاشیه‌ی یک نقاشی که پیش‌زمینه‌اش را گفت‌و‌‌گوی بی اعتنای یک زوج جوان پر کرده ‌است. در همه‌ی این نقاشی‌ها قاب نقاشی بنا به عقیده‌ی آقای فوکو، تخت، بی‌عمق و با ابعادی بسته بدل به یک سلول شده تا پرتره در میانه‌اش بنشیند از دریچه‌ی سلول به چیزی نگاه کند که حقیقتا چیزی نیست و اصلا انگار هرگز نبوده. در واقع پرتره ابژه‌ی میلش را گم کرده ‌است، یا که او را در جایی نه جایی که در آن محدود مانده است جست‌و‌جو می‌کند. اما کجا؟ و حقیقتا کجا؟ رو به فضای بیرون، جایی که ما هستیم؟ و اصلا ما کجا هستیم؟ و این دومین سوالی است که آقای فوکو به طرزی هوشمندانه به آن پاسخ می‌دهد. ما جایی که جایی نیست هستیم. یک ناکجا، و این مهمترین تفاوت نقاشی‌های ادوارد مانه با نقاشان پیش از خود است. در نقاشی‌های کلاسیک همه چیز معلوم است، یک جایگاه ویژه وجود دارد که جای-گاه بیننده است، در آن می‌نشیند و از طریق عناصری چون عمق، فاصله، امتداد خطوط و نقاط انقطاع مجذوب چیزی می شود که مد نظر نقاش است. اما در نقاشی‌های آقای مانه به واسطه حذف عمق و فواصل حقیقی نه نظرگاهی وجود دارد و نه جایگاهی، و وقتی جایگاهی نیست مخاطبی هم نیست یا بهتر بگوییم هر بیننده‌ای نمی‌تواند مخاطب نقاشی‌های مانه باشد. آقای فوکو معتقد است مخاطب نقاشی‌های مانه همانی است که پرتره‌هایش با نگاهی پرتمنا او را می‌جویند. هم او که صاحب همان خیرگی نگاه ا‌ست و صاحب همان درد مشترک، درد منتظر ماندن، درد گیر افتادن در جایی که جایگاه او نیست، میان آدم‌هایی که از جنس او نیستند و هر روز و هر زمان به ندیدن او می‌آیند. پس پرتره‌های مانه مخاطب دردمند خود را می‌بینند و مخاطب دردمند درون پرتره‌های مانه در حقیقت به خود خیره شده است، به چشمان مضطرب خود و از همین روست که تصویر پرتره‌های مانه تخت، خیره و با شدت نوردهی بالاست. این خیرگی نگاه ماست که چشمان پرتره را خیره کرده و این چشمان ماست که به فضای بسته‌ی نقاشی نور می‌پاشد، یک فضای پوشالی که همان‌قدر حقیقت دارد که دروغین است و همان‌قدر واقعی است که ناواقعی جلوه می‌کند. آقای میشل فوکو در این کتاب و در کتاب دیگرش به نام «نظم چیزها» از این فضای بی‌فضا تحت عنوان هِتروتوپیا یاد می‌کند. جایی که هیچ ربطی به عنوان خود ندارد و از کارکرد خود خالی شده؛ بیمارستان است اما محلی برای درمان نیست، آسایشگاه است ولی جای آسایش نیست و خانه است، شهر است و کشور است و با این همه به دور از هر آن چیزی است که می‌تواند جای زیستن باشد. درست شبیه فضای نقاشی‌های مانه، با پرتره‌هایی خسته، افسرده، بی‌جان، بی که لحظه‌ای در این فضا ابژه‌ی میل خود را بیابند. و هم از این روست که آقای میشل فوکو فیلسوفی که از انقیاد انسانی در دوران معاصر سخن گفته و به بند کشیدن او را تحت ساختارهای قدرت و گفتمان تحلیل کرده، تا این درجه مجذوب آثار ادوارد مانه شده است.


بخش نظر  خوانندگان

شایسته ی تقدیر: سینا زندی

دنیای قشنگ نو (آلدوس هاکسلی) نشر نیلوفر


آینده ،از دیرباز، برای انسان سرشار از ابهام و شگفتی بوده؛ و ترس از ناشناخته ها منجر به پناه بردن به افرادی شده که به هر طریقی نوعی مرهم بر این ترس و نگرانی انسان قرار داده و سعی بر باز کردن این کلاف درهم پیچیده داشته اند. اما در این میان عده ای به هیچ وجه تلاشی برای مرهم گذاشتن بر اضطراب انسان نکرده و به جای لالایی خواندن برای اطرافیانشان سعی بر بیدار کردن آنها کرده اند.   یکی از این پیشگویی ها که با گذر زمان به نظر می رسد درحال نزدیک و نزدیکتر شدن به آنیم (( دنیای قشنگ نو)) اثر آلدوس هاکسلی است؛ چراکه تصور دنیایی که در آن انسانها با خواست شخصی خودشان برای رضایت جایگاه قدرت تلاش می کنند و فردیت و تمام راه های بروز فردیت انسانها تقریبا به یک افسانه تبدیل شده، برای کسانی که در قرن بیست و یک زندگی می کنند یک مفهوم نه چندان غریب به نظر می رسد؛ اما قسمت نگران کننده این است که کتاب دنیای قشنگ نو در سال 1932 نوشته شده و به ما هشدار پیدایش چنین کابوسی را داده بود.  اگر ناظری وجود داشته باشد که همواره درحال نگاه کردن به ما باشد و هر خطایی که از ما سر بزند را گوشزد کند، بعد از مدتی این گوشزد کردن در ما نهادینه می‌شود و هربار که خطایی مرتکب شویم خودمان به خودمان نهیب خواهیم زد. اما اگر دنیایی وجود داشته باشد که در آن احتمال خطا کردن وجود نداشته باشد چه؟ به نظر ممکن است عجیب بیایید اما اگر در این دنیا کودکان به روش های کلن شدن به دنیا بیایند (و نه از شکم مادر!) و درنهایت به جای رشد کردن و تربیت شدن در بستر خانواده، توسط نظم حاکم و از طریق دستگاه های پیشرفته شرطی شوند و مدام در ذهنشان افکار مورد تایید نظم حاکم جاگذاشته و تلقین شود و درنهایت هرگونه ابزار برای پی بردن به حقیقت از آنها گرفته شود، راهی برای اشتباه کردن باقی خواهد ماند؟ اما اگر نظم حاکم در اینجا متوقف نشود چه؟ شاید بگویید حسی در افراد وجود خواهد داشت که سعی در بیدار کردن آنها کند؛ مانند ناراحتی و یا خشم. چراکه به نظر می‌رسد احساسات انسان حکم قطب‌نما را برای انسان دارند و مارا در خیلی از مسیرهای زندگی‌مان هدایت می‌کنند؛ اما اگر راهی وجود داشته باشد که بتوان ار شر این احساسات راحت شد چه؟ در این صورت دیگر هیچگونه اشتباهی از افراد سر نمیزند و همانطور که گفته شد انسان‌ها ماهیت خودشان به عنوان انسان را از دست می‌دهند و به ماشین بدل می‌شوند!  شاید این دنیا برای عده‌ای درست به نظر برسد اما همانطور که ژان ژاک روسو معتقد بود اگر زنجیر را به گل آراسته کنیم چیزی از ماهیتش کم نمی کند؛ بلکه زنجیر را باید از بین برد. در این نوع دیستوپیا زور و اقتدار حرف اول و اصلی را نمی‌زند؛ بلکه از بین بردن حقیقت و تلقین حقیقتی ساختگی به عنوان راه‌حلی پیشنهاد می‌شود که در آینده می توان به آن متوسل شد؛ چراکه با ظهور و پیشرفت روزانه علم و خاصه روانشناسی، راه‌های بیشتری پیش روی کسانی قرار می‌گیرد که شعار ساخت دنیایی بهتر را می‌دهند.  فیلسوف معاصر ارنست گلنر از مفهومی صحبت می‌کند زیرعنوان فردیت زدایی؛ که به معنای تبیین انسان به عنوان بخشی از جهان طبیعی است که باید مورد مطالعه بی‌طرفانه قرار بگیرد و رفتارش با مفاهیم انتزاعی غیرانسانی و علمی تفسیر شود. اگر این رویکرد به عنوان تنها رویکرد پذیرفته شود و راهش را به ذهن تمامی افراد جامعه، خصوصا قدرتمندان باز کند، انسانیت، با وعده فردایی بهتر، از بین خواهد رفت.  شاید وقت آن رسیده باشد که به صدای آلدوکس هاکسلی گوش فرا دهیم.  



بخش نظر  خوانندگان

شایسته ی تقدیر: زینب صادق پور

همسایه‌ها(احمد محمود، انتشارات امیرکبیر)


«آدم همه‌چیزو می‌تونه تحمل کنه.»  همسایه‌ها سرگذشت خالد، نوجوان اهوازی، است که در مقابل چشمان خواننده قد می‌کشد و به مبارز سیاسی‌ای جسور تبدیل می‌شود. او و خانواده‌اش همراه با چند خانواده‌ی دیگر در اتاق‌های یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کنند. (دنگال) خالد روزها کنار پدرش در آهنگری می‌ایستد اما حالا که بازار کار صنف آهنگری کساد است و به قول پدرش حتی کلنگ هم از خارج وارد می‌کنند، اوقاتش را جور دیگری می‌گذراند. گاهی کفتربازی می‌کند. گاهی هم با دوستانش، که از ساکنان همان دنگال هستند، می‌روند پی بازیگوشی. روزی، تصمیم گرفتند که بروند پنجره‌ی غلامعلی‌خان را بشکنند. ظاهراً عهدوعیال غلامعلی‌خان خارج از شهر بودند و او فاحشه‌ای به خانه‌اش آورده‌بود. خالد فکر می‌کند این کار خوبی نیست اما قبل از اینکه دوستانش را هم راضی کند که سنگ نزنند، سنگی به شیشه می‌کوبند و فرار می‌کنند و خالد گرفتار می‌شود. غلامعلی‌خان او را به پاسگاه می‌برد و بازداشتش می‌کنند. درفاصله‌ی کوتاهی که خالد بازداشت است با پندار آشنا می‌شود. پندار از خالد می‌خواهد خبر دستگیری‌اش را به شفق برساند و این آغاز راهی‌ست که خالد با قدم‌گذاشتن در آن بزرگ می‌شود، مرد می‌شود، تبدیل به یک مبارز جان‌برکف می‌شود، عاشق می‌شود، زیر شکنجه می‌رود و هزار ماجرای‌ جورواجور از سر می‌گذراند.  بنا به گفته‌ی ویراستار، ماجرای همسایه‌ها از پیش از ملی‌شدن صنعت نفت آغاز می‌شود و تا پیش از کودتای ۲۸ مرداد پایان می‌یابد. در فصل‌های ابتدایی کتاب تکاپوی مردم برای ملی‌کردن صنعت نفت و اخراج انگلیسی‌ها از ایران تصویر شده‌است. موقعیت مکانی داستان شهر اهواز است، هرچند هیچ‌کجای داستان صراحتاً از آن اسم برده‌نمی‌شود، اما از روی توصیفات مشخص است.  رمان پر از شخصیت‌های مختلف است و هریک به دقت توصیف شده‌اند. به‌طورکلی می‌توانیم شخصیت‌های اصلی را به چندگروه تقسیم کنیم: دسته‌ی اول اهالی دنگالی هستند که خالد و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کنند. همسایه‌ها. دسته‌ی دوم اعضای گروه چریکی‌ست که خالد باهاشان حشرونشر دارد و دسته‌ی سوم اهالی زندان است که آن‌ها هم به نوعی همسایه‌های خالد به حساب می‌آیند. شخصیت‌های فرعی دیگری هم وجود دارند که در این سه دسته‌ی اصلی نمی‌گنجند. به زندگی طیف‌های مختلفی از مردم در سراسر رمان پرداخته‌شده‌ است که به همین واسطه شرایط اجتماعی آن روزگار منعکس شده‌است. آفاق که برای امرار معاش پارچه قاچاق می‌کند و می‌فروشد و شوهر تریاکی‌اش هیچ کار نمی‌کند. رحیم خرکچی که در کوره‌پزخانه آجر جابه‌جا می‌کند و زنش مریض است.  ناصر دوانی، بنایی که برای کار با کویت رفته‌است. امان‌آقا که قهوه‌خانه‌ای بین راه دارد که پاتوق کارگران است. شفق، صاحب کتابفروشی مجاهد که مغازه‌ش پاتوق مبارزهاست. بیدار، معلمی که مسئول مستقیم خالد است و... سراسر رمان پر از خرده‌روایت‌هایی‌ست که امثال این شخصیت‌ها نقش آن را بازی می‌کنند و خالد راوی آن است.  جملات کوتاه و مختصر است و جزئیات زیاد است. همه چیز به دقت توصیف شده‌است و بعضی از بخش‌های رمان به یک سکانس سینمایی شبیه است. روز عروسی کرم و بانو که رحیم خرکچی با زنش دعوا می‌کند، چیزی از  یک سکانس سینمایی کم ندارد یا شب دیوانگی غلام قاتل در زندان. زبان رمان ساده است و به‌ندرت کلماتی وجود دارد که در فارسی امروزی منسوخ شده‌باشند. یکی از نکته‌های جالب، معادلی بود که برای لفظ رایج پیرسینگ به‌کار برده‌بود: بینی‌واره.  توصیفات از شهر و ساختار آن دقیق است. خصوصاً توصیفاتی که از مبارزه‌ی شهری می‌شود، به تکمیل تصاویر ما از تاریخ کمک می‌کند. دیوارنویسی‌ها، اعتصاب‌ها، پخش و انتشار اعلامیه.  یکی از نشانه‌های تمایز شهر از روستا این است که اهالی یک شهر به اندازه‌ی اهالی روستا یکدیگر را نمی‌شناسند اما خالد به تأکید و چندباره اشاره می‌کند که اگر یک‌بار تا چهارراه پهلوی بروی همه‌ی مردم شهر را می‌شناسی. البته کلام خالد اغراق‌گونه‌ است اما این از عجایب شهر و معنای آن است. خصوصاً در ایران.  جزئیات زیادی از سبک زندگی مردم شهر، مشکلات اجتماعی‌شان، ساختار اصناف مختلف و وضعیت معیشت مردم در رمان وجود دارد که به نحو احسن به آن پرداخته‌شده است.   خالد در‌حالی‌که پانزده‌ساله است شروع می‌کند به روایت قصه‌ی زندگی‌اش و در ۱۸سالگی، زمانی که هزاربار با روز اول داستان فرق کرده‌است، قصه را تمام می‌کند.  سرگذشت خالد خیلی چیز متفاوت و دوری از زندگی امروز جوانان ایرانی نیست. اصلاً این یک روح جمعی بزرگ است که همه چیز را تحمل می‌کند. از زمان خالد و قبل‌تر تا حالا. با تمام ناامیدی‌ها و سرشکستگی‌ها. همان‌جوری که پندار به خالد می‌گفت:«آدم همه چیزو می‌تونه تحمل کنه. که اگه دو روز مقاومت کنی همه چیز تموم می‌شه. اما این دو روز آدم باید فیل باشه.» و ایرانی‌جماعت صدهاسال است که فیل است.


بخش نظر  خوانندگان

شایسته ی تقدیر: پرهام بختیاری

زندگی در پیش رو، رومن گاری، برگردان لیلی گلستان، نشر بازتاب نگار


پرواز از طبقه‌ی ششم    ‌در کوچه‌های نمور و از میان طبقات پوسیده‌ی پاریس است که مومو، قهرمان یکی از خواندنی‌ترین رمان‌های قرن بیستم، زاده می‌شود. "زندگی در پیش رو" اما چیزی فراتر از روایت اوست. این‌بار نوشتار رومن گاری نمایانگر سقفی است که زیرش همه چیز فرو ریخته. یک نجوای خفه‌شده در شلوغیِ جهانی که انسان‌هایش بیشتر به زنده ماندن فکر می‌کنند تا زندگی کردن. آدم‌هایی که می‌انگارند اگر زندگی همان چیزی است که پیشِ رو داریم، شاید گاهی انتخاب امن‌تر نگاه کردن به عقب باشد.  در خانه‌ای که بوی فرسودگی و هراس می‌دهد، مادام روزا در قامت ستونِ ترک‌خورده‌ی ساختمان ایستاده. پیرزنی که با گذشته‌ای از تجارت تن و حال‌ی از تجارت عشق، کودکان ناخواسته‌ی جهان را زیر بال‌هایش گرفته است. اما طبیعتاً تعریف رومن گاری از این عشق هم مانند باقی اجزای نوشتار شخصی او، پیچیده‌تر از چیزی است که گمان می‌بریم. در گوشه‌ای از کتاب، لبخند لطیف بنانیا، یکی از کودکان خانه، بخشی از این تعریف تلخ را برای مخاطب نجوا می‌کند: «رزا خانم حاضر بود بنانیا را به پرورشگاه بدهد، اما لبخندش را نه. و چون هر دو لازم و ملزوم هم بودند، رزا خانم مجبور بود هر دو را نگاه دارد.» خانه‌ی مادام رزا جایی است که در آن عشق بهایی سنگین دارد. چهاردیواری محقری که در آن انسان‌ها مجبورند لبخندهای یکدیگر را نگه دارند، حتی اگر بارش کمرشکن باشد.  مومو در فضایی زیسته که نه‌تنها واقعیتش را باور ندارد، بل‌که شناخت او از خود نیز در آن فضا به خالص‌ترین و بی‌پیرایه‌ترین حد ممکن شکل گرفته. پسری که اولین بار در مدرسه و به‌خاطر فحشی که شنیده فهمیده عرب است و به این خاطر که «کتک درد دارد»، واکنشی در برابر اغلب تهاجم‌ها نداشته، با این ادبیات که: «حالم بهتر شد و شروع کردم به فهمیدن این که بهترین چیز برای من این است که بروم یک جایی زندگی کنم که واقعیت نداشته باشد» ما را به شکافی می‌کشاند که این کتاب بارها و بارها آن را به ما نشان می‌دهد: شکاف میان چیزی که هست و چیزی که باید باشد. چیزی که از خود می‌شناسد و چیزی که دیگری می‌خواهد او را با آن عنوان تعریف کند. اوست که جهان را پیش از آن‌که بفهمد، قضاوت کرده.  کتاب اما در لحظه‌هایی جان دوباره می‌گیرد که بیشترین فاصله را از معنا دارد. جایی که مومو سگش را می‌فروشد و پولش را در گنداب می‌اندازد، زار می‌زند و در عین حال برای سرنوشت سگ که قرار نیست شبیه به زندگی او باشد خوشحال است، زندگی برایش به مرز دیوانگی نزدیک می‌شود. اما این تضادها، نه‌تنها روایت‌گر یک کودک‌اند، بلکه پژواکی از جهانِ خسته‌ای هستند که آدم‌هایش در آن نمی‌دانند بخندند یا بگریند. شاید همین تضاد است که به مادام روزا اجازه نمی‌دهد مرگ را بپذیرد. او از مرگ می‌ترسد، اما بیش از آن، از زجر کشیدن. معتقد است که قانون‌ها برای حمایت از "داراها" ساخته شده و "ندارها" حتی در مرگ هم حقی ندارند. «می‌گفت در بیمارستان می‌گذارند آدم تا نفس آخر جان بکند اما آمپول خلاص را به او نمی‌زنند.» کلماتی که نوای خاموش انسانی‌اند که حتی پایان زندگی‌اش هم به اراده خودش نیست.  اما "زندگی در پیش رو" تنها درباره‌ی مرگ و ترس نیست؛ که بیشتر درباره‌ی ذات دوست داشتن در جهان کودکانه است. همان‌طور که مومو می‌گوید: «نمی‌شود بدونِ دوست‌داشتن کسی زنده ماند، تجربه‌ی کهنه‌ام را باور کنید.» این عشق همان لبخند روی لب مادام روزا است زمانی که مومو از او می‌پرسد که وقتی جوان و زیبا بوده، زندگی‌اش را از راه پایین‌تنه‌اش اداره می‌کرده؟ لبخندی که از پس این یادآوری می‌آید که او هم روزی زبیا و خواستنی بوده. لبخندی از پس یک لحظه نفس کشیدن در روزهای جوانی.  چیزی که این کتاب را متمایز می‌کند، نگاه تلخ و در عین حال سرشار از عشق به زندگی است. وقتی مومو می‌گوید: «فکر می‌کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده؛ این گناه‌کارانند که راحت می‌خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی‌گناهان نمی‌توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند.»، ما از دل اندیشه‌ی کودک با حقیقتی مواجه می‌شویم که هم ساده است و هم غیرقابل‌تحمل، این که بی‌گناهی چیزی جز مسئولیت‌پذیری نیست.  وقتی مومو تمرین مرگ می‌کند و روی سیمان سرد می‌خوابد، ما قهرمان داستان‌مان را می‌بینیم که از مرز کودکی گذشته و پا به جهانی گذاشته که هیچ‌گاه قرار نیست برایش مهربان باشد. اما او همچنان می‌ایستد، چراکه "تمام زندگی را پیش رو دارد" و شاید این خود تراژیک‌ترین پایان ممکن باشد. جایی که نمی‌دانیم قرار است مومو از پنجره‌ی طبقه‌ی ششم به سمت سقف آسمان خیالش اوج بگیرد یا به انتهای زیرزمین سقوط کند؟  


بخش ناداستان

نفر اول: فاطمه رجبی بهشت آباد


من اختتام قصه مجنونِ رام را اعلام می‌کنم     ننه که به رحمت خدا رفت، مادرم و خاله‌ها و تک‌وتوکی از نوه‌ها مسئولیت نگهداری بوا  و خاله‌بلقیس معلول را عهده‌دار شدند. من آن سال دانشگاه قم ارشد ادبیات فارسی درس می‌خواندم. ترم سوم بودم. هر بار می‌آمدم دهدشت، مادرم می‌گفت برو ایدنک  چند روزی پیش بَوَا و خاله‌ بمان. چند کتاب درسی و مقاله و یکی دو رمان گوشه چمدانم می‌گذاشتم و با پدر راه می‌افتادم. بعضی عصرها که برای بوا مهمان نمی‌آمد، می‌رفتم پَس‌تو و از روی طاقچه‌ سیمانی، همان کتاب کاهی قدیمی که جلد و برگ اولش کنده شده بود، برمی‌داشتم و شروع می‌کردم به جمع و تقسیم عدد ابجد اسم خودم و مادرم، تا طالعم را پیدا کنم. هیچ وقت نتوانستم به تفاله‌های نامعلوم قهوه در ته فنجان و مناسک عود و شمع و بشقاب ماه تولد اعتماد کنم و دنبال ردی از آینده باشم. رسیدن به طالعم از راه ریاضی مطمئن‌تر بود. با اینکه قبلاً چندین بار معادل عدد ابجد اسمم را جمع و ضرب کرده بودم، ولی با هر بار رفتن به خانه بوا، باز از نو همان عددها را جمع و تقسیم می‌کردم. این کتاب تنها سرگرمی من در خانه بوا بود. تلویزیون خانه یا آنتن نداشت یا اگر هم دایی و نوه‌های دیگر پیدایشان می‌شد و آنتنِ رفته در پس کوه‌های ایدنک را برمی‌گرداندند، بوا اخبار را که گوش می‌کرد، می‌گفت خاموشش کن، صدایش بلقیس را اذیت می‌کند.  بوا خیلی وقت بود دیگر به این کتاب کاهی قدیمی کاری نداشت. همه ادعیه و جمع و تقسیم‌های کتاب و دعای مخصوص هر گیر و گرفتاری را حفظ بود. ملا بود و همیشه قصه کسانی را که برای دعا می‌آمدند، برایم تعریف می‌کرد. همه مبتلابه عشق بودند. یا دنبال راهی برای رسیدن به معشوق بودند یا دنبال چاره‌ای برای برگرداندن معشوق رفته. می‌خواستند ریسمان نازک‌شده یا پاره فصل را ترمیم کنند. یا هم کلاً دوست داشتند ازدواج کنند. سالی یک بار هم چوپانی برای گوسفند گمشده‌اش یا زنی برای بچه چندماهه‌اش که زیاد گریه می‌کرد، دعا می‌خواستند.  دعایی که می‌نوشت همیشه یک دعا بود، فقط نوع استفاده از آن برای هر کسی متفاوت بود. یکی از دعاهایش که در حد عوالم موازی فیلم‌های کریستوفر نولان بود و از یادم نمی‌رود، دعایی بود برای یکی از زن‌های فامیل. بوا از ترکیب سنت و فناوری یک تجویز نو کرد. به زن گفت کاغذ دعا را بین باطری گوشی و درِ آن قرار بدهد. اثر دعا همراه ارتعاش گوشی می‌رود و مردت را بی‌قرار می‌کند. همان شب مردی که چندین ماه دست از زن شسته بود، تماس زنش را جواب داد و برگشت و تا همین الان با هم‌اند. اینها خلاقیت‌های بوا در مواجهه با دعا و عشق بود.    بوا دنبال کتابی دیگر می‌گشت. خیلی سال پیش کتاب را داشت، اما بعداً کسی دزدیدش. وقتی سطرهای درهم‌برهمش را می‌خواند، فکرهای خلاقی فراتر از استیوجابز و انیشتین به سرش می‌زد. خیلی‌ها را به هم رساند و بچه‌های کج‌راه را اهلی کرد. ولی مواجهه من با کتاب کلاً متفاوت بود. با خواندن حافظ، سعدی، خاقانی و غزالی، صرفاً دنبال پیدا کردن ایده‌هایی بودم برای نوشتن مقاله. فراتر از این نمی‌رفتم که شور عشق کسی را با خوانشم شعله‌ورتر کنم. اصلاً جایش نبود. دانشگاه هم که قرار نبود ما را ادیب بار بیاورد و  اصرار داشت متخصص ادبیات شویم. چه جای فکر کردن به این اداها بود. فقط دوره کارشناسی برای بچه‌های رشته‌های فنی گاهی شعر می‌خواندم. ابتدای لیلی و مجنون و بخش مناجات مجنون در کنار خانه خدا. یا شعرهای از سهراب سپهری و حمید مصدق. فقط وقتی تنهایی لیلی و مجنون می‌خواندم، توی دلم می‌گفتم یعنی توی قبیله مجنون یک دعانویس نبود برود پیشش و کارش را راه بیندازد و این‌قدر برای یار دل‌رمیده‌اش زار نزند؟ راستش دعاهای بوا ما را تنبل کرده بود و با پیش‌آمدن هر مشکلی، به اولین چیزی که متوسل می‌شدیم، دعا بود. حتی یک بار یکی از مشتری‌های بوا پسری پشت کنکوری بود، مادرش امد برایش دعا گرفت تا در کنکور قبول شود.  این‌بار ماندنم در ایدنک بیشتر از همیشه شد. صبح چند ملافه‌ شستم و آفتاب تندوتیز جنوب سریع خشکشان کرد. بعد از ناهار یکی از ملافه‌ها را وسط هال پهن کردم و پتوی خاله‌بلقیس را رویش گذاشتم. سوزن و نخ سفید ضخیمی برداشتم و مشغول دوخت شدم. بَوَا به دیوار تکیه داد و شروع کرد به شاهنامه‌خوانی. همه این سال‌هایی که کتاب دعا را گم کرده بود، عصرها از حفظ شاهنامه می‌خواند. یک‌دفعه شاهنامه‌خوانی‌اش را قطع کرد و گفت: «یه دعایی هِسی، به اسم یاسین مغربی. رفتی قم، اَ  کتاب‌فروشی‌یَل  بپرس، شاید داشته بُوهِن ».  اولین باری نبود که سراغ کتاب را می‌گرفت. چند سال بود هر وقت می‌رفتم پیشش، می‌گفت یک دعایی هست به اسم یاسین مغربی، اگر داشتمش، کارهای زیادی می‌کردم. کار زیاد یعنی دعاهای قوی‌تری برای مشتری‌هایش می‌نوشت و نکرده‌های برزمین‌مانده‌ای که به علل و عوامل طبیعی و فکر بشری حل نمی‌شدند، بوا انجام می‌داد. اگر دایی‌حسین اینجا بود، می‌گفت: «بَو اِی کتابَلَ ول کن، همو شاهنامه بَعضَ هَمَه شُونِه».   دایی ادیان می‌خواند و گه‌گاهی که خانه ما می‌آمد، با هم مولانا می‌خواندیم؛ ولی بوا دست‌بردار نبود و به نوه‌های ساکن تهران، قم و شیرازش سپرده بود رد کتاب را بزنند. نمی‌دانم چرا هر وقت به قم می‌رفتم، خرید هر چیزی یادم می‌ماند، جز خرید کتاب دعا. حتی یک بار هم که گفته بود مفاتیح خط‌درشت برایم بخر، خریدم، اما دنبال هیچ کتاب دعایی نرفتم. تنها سفارش فرّار ذهنم بود.  ملافه پتو را سریع دوختم و جمعش کردم. باید می‌رفتم کتاب و مقاله‌هایی را که با خودم آورده بودم، می‌خواندم. کنارش نشستم و صور خیال «شفیعی کدکنی» را باز کردم. چند صفحه که خواندم، دید ساکتم. گفت: «اَ اِی کتابَلی که ایخونی، سی مِهَم بخون».    صور خیال را زمین گذاشتم و کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم «زویا پیرزاد» را برداشتم. هر صفحه‌ای که می‌خواندم، خودش پی حرفم را می‌گرفت و یک خاطره از قدیم تعریف می‌کرد. داستان یکی از گاوهای‌شان که یک‌بار موقع دوشیدن شیرش به سینه ننه لگد زد، اینکه چطور برای اولین بار برنج پختند و دانه‌هایش سفت از آب درآمد، یا شب‌هایی که همراه همسایه‌ها شاهنامه می‌خواندند. نمی‌دانم این‌ها چه ربطی داشت به کلاریس و بچه‌هایش، ولی با هر اتفاق در آشپزخانه کلاریس، بوا می‌رفت به گذشته خودش و یک رمان از زندگی‌اش تعریف می‌کرد.  هر روز بعد از ناهار، کارمان شده بود خواندن چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. تا اینکه تمام شد. حرفی از دعا و عشق دخترها و زن‌هایی که برای دعا می‌آمدند، نمی‌زدیم و دوست داشت بیشتر پیشش بمانم. دلش یک همدم می‌خواست که از صبح تا شب با او حرف بزند یا اینکه کتاب دعا را پیدا کند و ناممکن‌ها را ممکن کند. ولی باید می‌رفتم قم برای نوشتن پایان‌نامه‌. وقت خداحافظی دمِ در ورودی برای بدرقه‌ام ایستاد. این اولین بار بود می‌دیدم برای بدرقه‌ام بلند می‌شود. دستش را که بوسیدم، سرم را بوسید و گفت: «وقتی رسیدی قم، هر روز وَم  زنگ بزن.»  توی این چند روز وقتی از خودسانسوری کلاریس می‌خواندم، به این فکر می‌کردم بوا به چه فکر می‌کند. اینکه همچین کسانی با مسئله زندگی و عشق چه برخوردی می‌کنند و چاره‌شان چیست؟ و خودش باید چه دعایی برای این آدم‌ها بنویسد تا حظ زیادی از عشق ببرند؛ ولی نه حرفی زد و نه از کتاب دعا چیزی گفت. فقط گفت بهم زنگ بزن.  ***  چند روزی که قم بودم، خوابگاه اعلام کرد برای تابستان تعطیل است. همراه دوستم برای نوشتن پایان‌نامه‌ رفتیم مشهد، در یک خانه وقفی. یک ماه بعد برادرم از تهران آمد دیدنم. خودش بود که کتابخوانم کرد و اولین هدیه‌اش چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم بود. وقتی دیدمش، یاد بوا افتادم و عصرهایی که با هم زویا پیرزاد می‌خواندیم و آن سفارش همیشگی‌اش. سمت حرم که می‌رفتیم، نزدیک چهارراه شهدا کتاب‌فروشی کوچکی بود. برادرم ایستاد و بی‌مقدمه گفت: «شاید کتاب دعای بوا رو داشته باشه».  کتاب‌فروش اول خندید؛ بعد گفت: «پیدا نمی‌شه، زیرمیزیه.»  چقدر هر دو خوش‌خیال بودیم. فکر می‌کردیم کتاب ادعیه یا روایی است. بوا که اهل طلسم‌کردن نبود، فقط خیلی دوست داشت دعانویس قَدَری شود یا دست‌کم از دعاها و خواصشان بیشتر بداند و بتواند سرکتاب باز کند. خوشحال شدم از این حرف. دیگر عذاب وجدان نداشتم از اینکه پیگیر کتابش نیستم. با اینکه دوست داشتم خوشحالش کنم، ولی می‌دانستم اگر دایی‌حسین بویی ببرد، نمی‌گذارد بوا سرگرم کتاب شود.  دایی توی آینه که نگاه می‌کرد و با موهایش ور می‌رفت، فقط شجریان می‌خواند و بقیه وقتش را مشغول پایان‌نامه می‌شد. دیدن همچین کتاب ممنوعه‌ای را در خانه پدرش تاب نمی‌آورد و حتماً یک جوری سربه‌نیستش می‌کرد. دوست نداشت خانه محل رفت‌وآمد آدم‌هایی باشد برای بستن طلسم و ساییدن مهره مار. همه این کنش‌های دون شأن را از چشم این کتاب می‌دید.  ***  چند ماه بعد که از مشهد به قم برگشتم، مادرم زنگ زد و گفت چشم بوا عفونت کرده است. بعد از یک عمل ناموفق، آن را از دست داد و چشم دیگرش هم ضعیف شد. شب بود. بعد از نماز مغرب، گیج و گریان از حرم بیرون آمدم. دعا می‌کردم جور شود درس‌ها سبک‌تر شوند و بروم ایدنک و یک بار دیگر ببینمش. نزدیک پاساژ قدس که رسیدم، مردی بساط کتاب‌های دست دوم پهن کرده بود. خیابان ارم پر است از این دست‌فروشی‌ها. هیچ وقت هم از آنها خرید نکردم، جز یک بار که نسخه‌ای قدیمی از مجله روایت دیدم با موضوع مهاجرت. همه‌جور کتابی داشت. چند کتاب رنگ‌ورورفته‌ هم در کارتونی گذاشته بود. کتاب‌ها را یکی‌یکی بیرون آوردم و به فهرستشان نگاه ‌کردم. بینشان کتابی بود کاهی. شبیه همان کتاب روی طاقچه سیمانی خانه بوا. ورق زدم. خودش بود، همان که بوا می‌خواست. از یاسین مغربی‌اش فهمیدم. تویش بود. همان یاسین مغربی که وقتی گوگل کردم، نوشته بود نوعی طلسم است. یکی بهش فحش می‌داد که حاجتم را نداده و شب خواب‌های آشفته دیدم و یکی می‎گفت سر سه‌روزه حاجت گرفتم.  باز ورق زدم. برج طالع خودم را دیدم. حاشیه‌های کتاب، فالنامه هم داشت؛ ولی چه فایده! بوا که چشمش ضعیف بود و نمی‌توانست این کلمه‌های ریز را بخواند. پیرمرد از وقتی کتاب دعا را گم کرده بود، قرآن خوانده بود و ادعیه روزانه و شاهنامه. الان یاسین مغربی چه کاری می‌تواند برایش کند.  بیشتر ورق زدم. نسخه‌های تجویزی‌اش وسوسه‌انگیز بود. اگر می‌خریدمش، دایی چه می‌گفت. آخرین باری که با او تلفنی صحبت کردم، گفتم مشغول مطالعه زبان‌شناسی استاد «صفوی» هستم. دایی هم از «گوردون آلپورت» گفت که معتقد است «زیباترین فصل زندگی، عشق است.»  عشق همان گزاره‌ای بود که بوا و مشتری‌هایش دنبال‌کننده همیشگی آن بودند. به نظرم دایی اتفاقی به آلپورت و این سطر برجسته سخنانش درباره عشق نرسیده بود و اصلاً هروقت با هم صحبت می‌کردیم، ته حرف‌های‌مان یک جوری به عشق و دوست داشتن و مشتری‌های بوا می‌رسید. مواجهه بوا با کتاب دعا فقط عشق بود و کل زندگی را این‌طور می‌دید که زن و شوهر باید کنار هم باشند. مواجهه دایی با بوا، فکر کردن به مسئله عشق بود؛ ولی مواجهه من همیشه رسیدن و ماندن نبود. نرسیدن مجنون به لیلی، برایم تعلیق بیشتری داشت تا اینکه بخواهم با اولین دست ردی که به سینه مجنون می‌خورد، او را بفرستم پیش دعانویسی تا برایش سرکتاب باز کند و با نوشتن دعایی، عشقی پلاستیکی و زورکی از آنها بخوانم. آن هم مجنونی که نظامی در وصفش گفته:  «سلطان سریر صبح‌خیزان   سرخیل سپاه اشک‌ریزان»  کتاب را سر جایش گذاشتم. حالا وضع فرق می‌کرد. بوا آدم‌های زیادی را به هم رسانده بود و از این به بعد باید استراحت کند. من هم برایش از کلاریس و آشپزخانه‌اش و رمان‌هایی از این دست بخوانم، از زندگی‌های واقعی‌ که هیچ دخل و تصرفی در روابط آدم‌هایش نشود و زیستی طبیعی دارند و شنیدنشان مُمِد حیات است، تا بیشتر یاد قدیم بیفتد و هوش و حواسش سرجایش بماند. دایی هم آلپورتِ پایان‌نامه‌اش را با اعصاب راحت بنویسد و من همچنان مناجات مجنون، آن زنجیری کوی عشق‌بازی کنار خانه خدا را بدون فکر کردن به هیچ راه‌حلی برای رسیدن به لیلایش بخوانم.    



بخش ناداستان

نفر دوم: آزاده عبدی فرد


نام ناداستان: فصل‌های جامانده  از کتاب‌هایی که چاپ نخواهند شد.    مادرم علاقه‌ی عجیبی به نگهداری اشیاء قدیمی دارد. فرقی هم نداشته چرخ‌خیاطی مارشال قدیمی‌اش باشد یا مجله‌های کیهان بچه‌ها مربوط به هزار سال پیش که ما مدرسه می‌رفتیم. در طول سی و چند سال گذشته و از سر لطف بازی‌های روزگار، به دفعات خانه‌به‌خانه شدیم. هر بار هم با کوچک‌تر شدن خانه‌ای که اجاره می‌کردیم، فضا برای نگهداشتن خرت و پرت‌های قدیمی، کم و کم‌تر می‌شد. جبر زمانه باعث شده بود مادرم مجبور باشد به تدریج از قید بار سنگین گذشته‌ای بزند که دوست داشت هر جا می‌رود، همراه خودش بکشد. علاوه بر شرایط جبری، من هم به عنوان یک داوطلب اختیاری در پروژه‌ی سبک‌سازی زندگی نقش پررنگی داشته‌ام. در شروع، وسط و پایان هر اسباب‌کشی در خلال بحث‌های فراوان، راضی‌اش می‌کردم که تا حد امکان از خرت‌وپرت‌های قدیمی دست بشوید. اوایل جدال بر سر وسایل تزیینی قدیمی بود، بعد متقاعدش کردم لحاف و تشک‌هایی را که با دست‌های خودش دوخته بود، رها کند.  بعدتر نوبت یادگاری‌های دوران کودکی شد؛ از اسباب‌بازی و دفتر و کتاب‌های دوران دبستان تا دم و دستگاه‌های قدیمی بازی، و دست آخر نوبت رسید به کتاب‌های سنگین و جزوه‌های پایان‌ناپذیر دوران دانشجویی خودش. و از آن‌جایی که گاهی به هیچ وجه راضی نمی‌شد چیزهای قدیمی را دور بریزد، به شکلی موزیانه از شلوغی و بلبشوی اسباب‌کشی استفاده می‌کردم تا هرآن‌چه از خرده خرت‌وپرت‌های قدیمی که دستم می‌رسید، دور بریزم. تقریبا مطمئن بودم اگر بخت یارم باشد، وسط شلوغی‌های زندگی روزمره، دیگر متوجه غیبت آن‌ها نخواهد شد. خیلی‌هایشان را سال به سال نمی‌دیدیم و فقط داخل کارتون‌های خاک‌گرفته، از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر جابه‌جایشان می‌کردیم. با این وجود برای مادرم نگهداری از همین‌ کارتون‌های گردگرفته، به معنی حفظ و حراست از تاریخ زندگی‌ بود. انگار با اطمینان از این‌که آن وسیله‌های قدیمی هنوز و همچنان همراهش هستند، امنیت خاطر را در قلبش تجربه می‌کرد.  حوالی شانزده هفده سالگی‌ام، در خانه‌ای ساکن بودیم که در انتهای آشپزخانه‌اش یک فضای خالی کوچک کار شده بود. از آن به عنوان انبار استفاده می‌کردیم و مادرم بخش بزرگی از قفسه‌های چوبی‌اش را با کارتون‌های مقوایی قدیمی پر کرده بود. بیشتر شب‌های سال کنکور، در آشپزخانه را می‌بستم و تا دیروقت همان‌جا درس می‌خواندم. به روشنی شبی را به خاطر دارم که خسته‌ی درس خواندن، از پشت میز ناهارخوری گرد بلند شدم و آهسته شروع کردم به قدم زدن. دست به کمر ایستادم بین قفسه‌های انبار آشپزخانه و از سر ملال و البته قدری هم فضولی شروع کردم به وارسی نزدیک‌ترین کارتن‌های قفسه که دستم می‌رسید. تعداد زیادی سررسید قدیمی کنار هم چیده شده بودند. رنگ زرد ورق‌هایشان و بوی کاغذ خاک گرفته، همیشه برای آدم‌های خوره‌ی کاغذ و ورق، وسوسه‌ کننده است. بیرون کشیدمشان و شروع کردم به ورق زدن. دست‌خط پدر و مادرم را خیلی خوب می‌شناختم و می‌دانستم هر سررسید مربوط به کدامشان است. نوشته‌هایشان از نظم خاصی پیروی نمی‌کرد. بیشتر یادداشت‌های پدرم محدود می‌شد به محاسبات مخارج و هزینه‌ها و اسم‌ها. نام آدم‌هایی که کار ناتمامی با آن‌ها داشت را نوشته بود و جلوی اسم‌ها هم یادداشت‌هایی کوچک برای یادآوری. در سررسید‌های مادرم، علاوه بر لیست مایحتاج و غذاهای روزانه، در تعدادی از صفحات، یادداشت‌های کوتاه و بلندی هم بود؛ در تعدادی از آن‌ها گلایه‌ها و دلتنگی‌هایش را نوشته بود و در بعضی صفحه‌ها هم، از تعلقات خاطرش و امیدواری‌هایش. انگار لابه‌لای آن سررسید، خلوتی پیدا کرده بود برای واگویه کردن جریان احساسات مختلف، و من در واقع غریبه‌ای بودم که از زمان آینده، بی‌اجازه و سرزده وارد حریمش شده بود. عذاب وجدان حضور در آن خلوت شخصی، هم‌زمان درآمیخته بود با تجربه‌ای عمیق و تکان‌دهنده. تجربه‌ای یگانه و غیرقابل تکرار. انگار مشغول کشف زوایایی نادیده از مادر و پدرم در گذشته بودم. به هر حال بسیار بعید بود بتوانم سوار ماشین زمان شوم و با هوش و حواس فعلی‌ام، زندگی‌شان را در خلال آن سال‌های دور تماشا کنم، و این یعنی شانسی نداشتم که ذهن پرسش‌گر نوجوانم را در میان همه‌ی جواب‌های ممکن و احتمالی درباره‌ی گذشته، به مسیری واضح‌تر هدایت کنم. حالا، از لابه‌لای آن جمله‌ها و اعداد، فرصتی استثنایی نصیبم شده بود تا بخشی از پرده‌های ضخیم و فروافتاده‌ی سال‌های گذشته را کنار بزنم و از لابه‌لایشان، شبحی از آن‌ها را تماشا کنم. شبحی که میان آن کلمات زنده بود و خودش در آن لحظه‌ها ماندگار کرده بود. به وضوح داشتم حسرت صفحات خالی را می‌خوردم. حسرت جمله‌های بیشتری که اگر نوشته شده بودند، ابهامات بیشتری را برایم شفاف‌تر می‌کردند. حال و هوایم نسبت به اَشکال کشف و فهم آدم‌ها، به شکلی عمیق در حال تغییر بود. بعد از گذراندن یک شب لابه‌لای تعداد زیادی سررسید قدیمی، به نظرم می‌آمد مارک تواین تشبیه بی‌نظیری از انسان‌ها ساخته؛ »هر انسان یک کتاب است و هر سال یک فصل از آن.« آدم‌های اطرافم را بیشتر از هر وقت دیگری شبیه کتاب می‌دیدم. کتاب‌هایی زنده و در حال نگارش، با فصل‌هایی به تعداد سال‌های زندگی‌شان.    شاید آن حسرت صفحات خالی مانده بود که باعث شد شروع کنم به نوشتن یادداشت‌های روزانه‌ در سررسیدهایم. کلماتم را با وسواسی عجیب انتخاب می‌کردم. مداد را برای نوشتن انتخاب کرده بودم تا بتوانم پاک کنم و از نو بنویسم. گمان می‌کردم حالا که دارم فصل‌های زندگی‌ام را می‌نویسم، باید به بی‌نقص‌ترین شکل ممکن این کار را انجام دهم. دوست داشتم در سال‌های دور آینده، وقتی دست می‌کنم توی کارتن‌های خاک خورده و سررسید‌هایم را بیرون می‌کشم، تصویری شفاف و ممتد از خودم را تماشا و مرور کنم. می‌خواستم برخلاف سررسیدهای نیم‌نوشته‌ی پدر و مادرم، کتابی باشم منسجم، با فصل‌هایی کامل، بدون صفحات سفید.  نوشتن، یعنی ماندگار کردن همیشگی تمام چیزهای فرّاری که با سرعتی غریب از ذهن‌هایمان گذر می‌کنند و ممکن است دیگر دستمان به آن‌ها نرسد. اغلب می‌نویسیم که از ماهیت فرّار همه‌ی چیزهای درگذر کم کنیم، که وادارشان کنیم در یک لحظه و یک‌جا روی کاغذ و بین کلمات آرام بگیرند، تا قابل تماشا و مرور باشند. می‌نویسیم که بعدتر، به‌خاطر آوریم یا به‌خاطر آورده شویم. این‌ها همه یعنی نوشتن شکلی از جرات‌مندی را طلب می‌کند که ممکن است چندان هم ساده نباشد. این را وقتی فهمیدم که متوجه شدم خیلی اوقات انتقال آن‌چه در ذهنم می‌گذرد به‌واسطه‌ی کلمه‌ها، می‌تواند یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا باشد. به‌تدریج و در طول چند سال، یادداشت‌های روزانه‌ام کوچک و کوچک‌تر شد. گاهی در صفحه‌ی روز، یک کلمه‌ی تک و تنها، بدون فعل و حرف اضافه ثبت شده بود، گاهی هیچ کلمه‌ای ننوشته بودم و تنها به یک سه نقطه اکتفا کرده بودم. در روزهایی هم، علیه ناکافی بودن کلمات برای بیان آن‌چه بر من می‌رفت، به شکلی عصیان‌گر پناه برده بودم به طرح زدن. طرح‌هایی که درک مفهومش حتی برای خودم هم چندان راحت نبود. دچار شورشی تمام عیار علیه انعکاس تمام و کمال خودم در آینه‌ی کلمات شده بودم. نمی‌دانستم این عصیان مرموز از کجا آب می‌خورَد. تنها حقیقت ملموس و قابل فهم برایم این بود که هرچه می‌گذشت، نسبت به عاقبت‌به‌خیری پروژه‌ی نگارش یک کتاب کامل و منسجم که با ثبت یادداشت‌های روزانه شروعش کرده بودم، نامطمئن‌تر می‌شدم.  شاید چون کم‌کم داشتم می‌فهمیدم که ثبت به‌واسطه‌ی کلمات، تنها راه خلق کتاب آدمیزادی نیست. وقتی مشغول نظافت خانه‌ای بودم که قرارداد اجاره‌اش را به‌تازگی بسته بودیم، به‌خاطر آوردم در تمام سال‌های گذشته، هنگام اسباب‌کشی به خانه‌ای جدید، خواندن بخش‌هایی از کتاب زندگی مستاجرهای قبلی، بدون حضور کلمات اتفاق افتاده. در این خانه‌ی آخر، لکه‌های بزرگ و کوچک روغن روی هود و دیوارهای آشپزخانه، قصه‌ی آشپزی‌های عجله‌ای و کمبود وقت برای یک آشپزی آرام و سرحوصله را به‌خوبی روایت می‌کرد. وقتی رفتم سروقت دستمال کشیدن کمدها، یادداشتی کوچک را دیدم که پشت در کمد چسبانده‌ بودند: وسایل اسنورکلینگ*  لیلا. یادم آمد بنگاه‌دار همان اول به ما گفته بود که ساکنین قبلی این‌جا، زوجی شاغل و شلوغ بوده‌اند. لبخند زدم، پس لیلا در همان فرصت‌های کمی که پیدا می‌کرد، دوست داشت سرگرم تماشای دنیای زیر آب باشد. کاغذ کوچک یادداشت را برای مدتی طولانی میان کاغذهای خودم نگه داشتم، شاید چون حس می‌کردم مردی که این یادداشت را نوشته و چسبانده روی کمد، یک جور دل‌نشینی هوای لیلا را داشته. شاید چون آن یادداشت راوی فصلی از زندگی‌شان بود، فصل دوست داشتن لیلا. هر چه جلوتر می‌رفتم، با تجربه‌های بیشتری مواجه می‌شدم که نشانم می‌داد به احتمال بسیار زیاد آن‌چه مارک تواین می‌خواست بگوید، با برداشت شخصی‌ام فرسنگ‌ها فاصله دارد. محدود کردن آدم‌ها به کلمات، احتمالا آخرین چیزی بود که او میل داشت از جمله‌هایش برداشت شود. تواین داشت از ماندگاری حرف می‌زد، ماندگاری تمام سال‌ها و روزهای زندگی آدم‎ها، و چه کسی گفته بود تنها کلمات مکتوب هستند که راوی زندگی آدم‌ها خواهند بود؟ گاهی حتی یک نگاه یا جمله‌ی ساده‌ی شفاهی هم می‌توانست فصل‌هایی طولانی از زندگی آدم‌ها را بازگو کند، بدون نیاز به درازگویی. وقتی در مراسم ختم برادر دوستم، دست‌هایم را دور شانه‌هایش حلقه کردم، تنها یک کلمه از میان لب‌هایش بیرون آمد: «سوختم.» لازم نبود چیز بیشتری بگوید. حتی لازم نبود چیزی در جوابش بگویم. هرآن‌چه باید، میان ما رخ داده بود.  در آن میان، بخت یارم بود که به شکلی تصادفی با کارهای فلسفی ویتگنشتاین آشنا شدم. فیلسوفی که بخش بزرگی از زندگی‌اش را صرف فهم ساختار زبان انسان و محدودیت‌هایش کرده بود. ویتگنشتاین اواخر زندگی، برخلاف اعتقاد قبلی‌اش، باور داشت که زبان صرفا ابزاری‌ست در خدمت ذهن. معتقد بود برای فهم معنای زبان بایستی به کاربرد آن در زندگی مردم توجه کنیم؛   «آن‌چیزی که بیان ناشدنی‌ست، پس‌زمینه‌ای‌ست که در برابرش، آن‌چیزی که می‌توان بیانش کرد، معنی پیدا می‌کند.» **   کلماتش ضربه‌ی نهایی به ترک‌های تردیدهای قبلی بود. به نظر می‌رسید رسالت کلمات را بیش از اندازه جدی گرفته بودم! و همین اصرار بی‌اندازه‌ام به بازنمایی تمام دنیا در قالب کلمات، جریان سیال و رهای زندگی‌ام را دچار طغیان و قهر کرده بود. رسالت اصلی متعلق به جریان زندگی بود! جریانی که هیچ خوش نداشت به تمامی در حصار کلمات محدود شود. حالا دیگر می‌دانستم تمام صفحات خالی سررسید‌های پدر، مادر و خودم، همان‌قدر ارزشمند بوده که صفحات پر شده. سال‌ها گرفتار حسرت و سخت‌گیری بیهوده‌ای بودم. نفسی راحت کشیدم و حقیقت رهاکننده‌ی تازه را در آغوش گرفتم؛ کتاب زندگی‌ خودم و دیگران، بدون نیاز به آن یادداشت‌های مفصل، هوشمندانه و مصمم فصل‌هایش را پیش می‌برد و جلو می‎رفت.    هرچند خستگی و فرسودگیِ اسباب‌کشی‌های سنگین و مداوم،‌ خودم را آدم سبک‌باری بار آورده، مدتی‌‌‌ست که دیگر با خواست مادرم برای انباشت وسایلی که دوستشان دارد، کاری ندارم. می‌دانم او هم دارد کتاب زندگی‌اش را به همان روشی که دوست دارد، سر و شکل می‌دهد. گرچه خودم از انباشتن پرهیز می‌کنم و کمدها و انبار خانه‌هایم را تا آن‌جا که می‌توانم خلوت و خالی نگه می‌دارم، هنوز و همچنان چند کارتون کوچک از گذشته را همراه دارم. بیشترشان یادگاری‌هایی هستند از جنس کلمات روی کاغذ؛ دفترچه‌های یادداشت، سررسید‌های کوچک و بزرگ، یادداشت‌های ردوبدل شده با دوستان قدیمی و در نهایت کارت‌های تبریک و عروسی‌. گرفتاری آدم‌های خوره‌ی کلمات و کاغذ!  این روزها که بیشتر از هر زمان دیگری، مشغول تماشای جریان آزاد زندگی و بخش‌های تعریف‌ناشدنی‌اش شده‌ام، مدام از خودم می‌پرسم اگر تونل زمان حقیقتا کار می‌کرد و ویتگنشتاین و هوگو، همین حالا می‌توانستند دور از هیاهوی امروز، سر یک میز بنشینند و راجع به کتاب‌های زندگی‌شان حرف بزنند، چه می‌گفتند؟ آیا سکوت می‌کردند؟ یا‌ از واژه‌ها وام می‌گرفتند؟ آیا هیچ‌وقت دچار شگفتی و جادوی فصل‌های پنهان کتاب‌ خودشان و آدم‌ها شده بودند؟ فصل‌هایی که در موج بلند و همه‌گیر چاپ و نشر لحظات بی‌نقص و پرسروصدای این روزها، جایی برای رقابت نداشتند و بی‌سروصدا می‌گذشتند. فصل‌هایی که مطابق با خوشامد صنعت نشر و به اصطلاح بازاری و خوش‌فروش نبودند.  جایی خواندم ویتگنشتاین در لحظه‌های پایانی عمرش در خانه دکتر بوان، به او می‌گوید:   «به آن‌ها بگو زندگی فوق‌العاده‌ای داشتم.»   نگاه کن! نگاه کن! حتی فیلسوف سخت‌گیر عزیزم هم دچار بود! دچار حس تکلیفی نانوشته روی شانه‌هایش! او هم لحظاتِ آخر فصل آخر کتاب زندگی را سپرده بود به کلمات، تا جاری شوند و برسند به گوش دنیای اطراف. انگار مسئله‌ای مشترک میان ما وجود داشت! آن تکلیف چه بود؟ تکلیفی که موهبت برخورداری از زبان، همه‌ی ما را به نوعی گرفتار خود کرده. گمان می‌کنم پاسخ «روایت» باشد! ما حتی در بی‌کلمه‌ترین لحظات زندگی‌مان هم، راوی قصه‌ها هستیم. قصه‌های کتاب خودمان و دیگران. و این تکلیف را خواهی نخواهی، تمام عمر روی شانه‌های آدمیزادی‌مان حمل می‌کنیم. دست آخر در حوالی چهل سالگی، از دنیای شلوغ و پرسروصدای کلمات، روایت‌ها و قصه‌ها، بالاخره سهمم را پیدا کرده بودم؛ شیفتگی بی‌پایان برای کلمات و روایت‌های پنهان در ورق‌های سفید‌. هر روز با شوق تماشای فصل‌های نانوشته و فراموش شده می‌روم سراغ زندگی، شوق خوانش فصل‌های جامانده از کتاب‌هایی که چاپ نخواهند شد.      پاورقی‌ها:  *  غواصی در عمق کم  ** گزاره ۴.۱۱۵ از رساله منطقی-فلسفی، ۱۹۲۱ میلادی  


بخش ناداستان

نفر سوم:سعید اسلامی راد


تاریخِ یک زندگی     بچه‌ای نداشتند. هرچه داشتند، کتاب بود. اصلا خانه‌شان را برای همین عوض کرده بودند تا اتاق کاملی را به آن قفسه‌هایِ تیره‌یِ چوبِ گردو اختصاص بدهند؛ هفت قفسه‌ی هشت طبقه‌ که عرض هر طبقه به یک متر و ده سانت می‌رسید. این را از روی متر پارچه‌ای که روی لبه یکی از طبقه‌ها چسبانده بودند، می‌شد به راحتی حساب کرد. حتی بالایِ قفسه‌ها، کتاب‌ها به ردیف روی هم چیده شده بودند که می‌رسید به سقفی به رنگ سبز پسته‌ایِ روشن.   آن دو سال‌ها پیش از هم طلاق گرفته بودند. اما بعد از طلاق بود که دعواهای همیشگی و هرروزه جای خودش را به آتش‌بسی چندساله و البته شکننده داد. برعکس این روزها که زوج‌ها همچنان زن و شوهر هستند اما طلاق عاطفی می‌گیرند، آنها فقط طلاق رسمی گرفته بودند. توی آن هالِ کوچکِ مربع‌شکل که دیوارهایش سبز زیتونی بود، روی دو کاناپه روبروی هم، دراز می‌کشیدند و فقط کتاب می‌خواندند. روی دیوارهای بالای این کاناپه‌ها، دو نقاشی آبرنگ آویزان بود، نقاشیِ سورئالی که شبیه کارهای مارک شاگال بود؛ در میانه جنگل‌های انبوهِ گرمسیریْ چند زن و بچه‌ با لباس‌های کولی‌وارِ رنگی و سربندهایِ بلند پارچه‌ای دور هم ایستاده و گرم صحبت بودند. بعد از طلاق بود که به گفته خودشان حالا می‌توانستند در فاصله‌ای امن از هم زندگی کنند؛ بیرون از خانه زن و شوهر بودند و در جمع دوستان‌شان همان زوج تحصیل‌کرده، اما در خانه شبیه دو هم‌خانه بودند که شاید گاهی روابط‌شان به صمیمیتی تنانه هم منتهی می‌شد. این را بعدها از مرد شنیدم در توجیه علاقه‌ یا عادتی که هنوز به زن داشت.   اولین‌بار که به این خانه رفتم بعد از طلاقشان بود. به خانه‌های قبلی‌شان هم رفته بودم و این خانه، سومین خانه‌شان بود و البته بزرگ‌تر از قبلی‌ها؛ اولی، سوئیتی سی‌متری بود با دریچه‌‌ای شیشه‌ای بر سقفْ که خانه بدونِ پنجره را روشن می‌کرد (در این خانه، هفت‌سالم بود که رفتم)، دومی، خانه یک خوابه‌ایِ چهل ‌متری بود (در این خانه، سیزده‌سالم بود) و سومی، همین خانه شصت‌وپنج متری (اولین‌باری که آنجا رفتم، شانزده‌سالم بود). آن سال‌ها در تهران زندگی نمی‌کردم و چندسالی بعد از آمدن به این خانه‌شان بود که به دیدن‌شان رفتم. بعد از جداشدنِ همیشگی‌ و عاطفی‌شان، زن در همین خانه ماند و روزهای آخر منتهی به مرگش بعلت سرطان هم در همین خانه گذشت. روزهایی که آن بدن توپُر و چارشانه جایش را داده بود به بدنی لاغر و استخوانی با صورتی که شبیه به روزهای جوانی‌اش بود؛ گرچه تکیده شده بود اما زنانه‌تر به نظر می‌رسید، و این را می‌شد در ظرافت و ملاحت حرکات و اندام‌هایش هم دید که ناشی از ضعف عضلانی بر اثر شیمی‌درمانی بود.    اما چیزی که آن خانه را برایم دوست‌داشتنی می‌کرد، کتابخانه‌اش بود.   یکی از اتاق‌ها مال زن بود. باتوجه به اینکه بیشتر کتاب‌ها مال زن بود، آن اتاق دیگر -اتاق کتاب‌خانه- هم به نوعی متعلق به او بود. به دلیل ساعت‌های نامتقارنِ خواب و بیداری‌شان–چون زن کارمند بود و مرد در خانه می‌نوشت- از همان ابتدا زن در اتاقِ خواب و مرد در اتاق کتاب‌ها می‌خوابید و وقتی مهمانی داشتند، مرد روی کاناپه می‌خوابید و مهمان در اتاق کتاب‌ها. اتاق خواب، تختی دونفره داشت که روی سمت چپِ آن همیشه خدا انبوه لباس‌های زن روی هم تلنبار بود. فقط روی سمت راستِ تختْ جای فرورفتگی داشت. میز آرایشی بزرگی هم بود که با عطرها، کِرِم‌ها، لاک‌ها و مجسمه‌های چوبیِ مینیاتوریِ بودا که زن در سفرش به هند و چین خریده بود، پُر شده بود. مجسمه‌های برنجیِ شیوا و دیگر خدایان هندی هم بود که حالا وقتی دارم این‌ها را می‌نویسم، به خاطر می‌آورم. حالا می‌توانم آن سه مجسمه برنجیِ طلایی، که به اندازه یک کف دست بود اما سنگین‌تر از آن که با یک دست بشود بلندشان کرد، را ببینم که زیر میز تلویزیون شیشه‌ای، کنار هم چیده شده بودند. اما بیشتر از مجسمه‌ها، کتاب‌ها را دوست داشتم. می‌خواستم مال من باشند. زن با من نسبت فامیلی نزدیکی داشت که بعد از جدایی با شوهرش، به دلیل دوستی نزدیکش با مادرم، به دوستی با من هم بدل شد. بعد از مرگ مادرم، آخرین رشته ارتباط زن با خانواده ما گسسته شد. زن خانه دیگری هم خریده بود که وقتی به تهران آمدم مستأجرش شدم، گرچه با هزینه‌ای کمتر از نصفِ اجاره واقعیِ آن خانه. چون خوره کتاب بودم، رابطه‌مان سوای رابطه صاحب‌خانه و مستأجر، به خریدن و پیداکردن گاه به گاه کتاب‌هایی منجر شد که برخی را برای تولدش به او هدیه می‌دادم؛ کتاب‌هایی مثل رمان‌های پاتریک مودیانو یا چرا باید کلاسیک‌ها را بخوانیم نوشته ایتالو کالوینو. کتاب‌هایی هم بود که پیدایشان نمی‌کرد و نایاب شده بودند، مثل مجموعه نامه باستان نوشته دکتر کزازی که یادم هست یک روز تمام را در دست‌دوم فروشی‌های خیابان انقلاب گشتم تا بتوانم جلدهای ناقص آن را از چند کتابفروشیِ مختلف با هم جور کنم. به همین دلیل است که می‌گویم رابطه ما یک رابطه مبتنی بر کتاب بود. مثل خیلی از کِرم کتاب‌ها بیشتر از آنکه کتاب بخواند، کتاب می‌خرید. یادم هست، حتی از فروشگاه نزدیک به محل کارش، کتاب‌ها را قسطی می‌خرید و حتی وقتی هنوز صاحب‌ خانه‌ای نبودند، نیمی از حقوق ماهیانه‌اش را برای کتاب می‌داد. کتاب‌های چندجلدیِ قطوری که قفسه‌های یک متر و ده سانتی را به‌راحتی پُر می‌کرد: تاریخ طبری، شاهنامه به تصحیح جلال خالقی مطلق، فرهنگ آثار، تاریخ تمدنِ دورانت، در جستجوی زمان ازدست‌رفته‌یِ مارسل پروست و ... . حالا سعی می‌کنم چشمانم را ببندم و خودم را توی اتاقی که کف آن یک قالیچه سه‌متری دستبافِ قشقاییِ لاکی‌رنگ پهن شده بود و هربار آنجا بودم شب را روی آن قالی می‌خوابیدم، تصور کنم تا ردیف کتاب‌ها را در ذهن مرور کنم، شاید اسم‌ بیشتری از کتاب‌ها را به یاد بیاورم، مثل دانشنامه چندجلدی ایرانیکا که زن مدخلی هم برای آن نوشته بود. گاهی هم پیام‌های ما –بیشتر پیام‌هایی بود که من می‌فرستادم و بهانه‌ای بود در آن سال‌های بیماری و تنهایی تا از او احوالی بپرسم- از کتاب شروع می‌شد، خبرهایی مثل چاپ‌شدن فلان رُمان –از جمله رُمانی که خودش نوشته بود و نمی‌دانستم برای چاپ به ناشر سپرده و روزی آن را در شهر کتاب دیدم- یا خبر برنده‌های جایزه‌های ادبی مثل مَن‌بوکر و نوبل، مثل آن سال که ایشی‌گورو برنده نوبل شده بود و خواست اگر کتابی از او دارم، برایش ببرم تا بخواند: وقتی یتیم بودیم را برایش بُردم.   می‌خواستم در این نوشته از جروبحثی درباره یک کتاب بنویسم اما فقط دارم از ارتباطی که برپایه علاقه به کتاب شکل گرفته بود، می‌گویم. البته نمی‌شود کتمان کرد، علاقه‌ای که به آن همه کتاب داشتم باعث می‌شد تا دوست داشته باشم آنها را داشته باشم، چون می‌دانستم چقدر باعلاقه و حوصله جمع شده بودند. البته اولین‌بار که کتابخانه را دیدم، اهل کتاب نبودم، بعد از دیدن آن همه کتاب و با خواندن بیگانه کامو در همان سفر اول به خانه‌شان بود که کتاب‌خوان شدم. حالا که زنده نیست، برایم کنجکاوی شده بدانم، سر آن همه کتاب چه آمد. آخر او هم مثل من عشقِ آرشیو بود، اگر یک کتاب از نویسنده‌ای می‌خرید، آن یک کتاب مثل خوره به جانش می‌افتاد تا دیگر کتاب‌های آن نویسنده را هم بخرد. یا اگر برحسب اتفاق مجله‌ای می‌خرید، شروع می‌کرد به جمع‌کردن شماره‌های دیگرش، اصلا برای همین هم بود که آن جلدهای ناقص مجموعه نامه باستان را می‌خواست، چون فقط دو ماه بعد از پیداکردن آن کتاب‌ها بود که مُرد.    شش سال بعد از طلاق، تصمیم گرفتند تا بالاخره خانه‌هایشان را از هم جدا کنند. زن توی همان خانه ماند و مرد خانه دیگر را برداشت و یکی دو سال بعدتر آن را هم فروخت و به شهرش برگشت. این شد که نوبت به کتاب‌ها رسید. تمام دارایی‌شان خلاصه می‌شد به دو واحد آپارتمان، دو سه هزار جلد کتاب و یک ماشین پراید سفید. اما کتاب‌ها؛ اگرچه تقریبا تمامی آنها مال زن بود، اما آن چند کتاب باقی‌مانده که متعلق به مرد بود را هم می‌خواست. یادم هست روز دعوایشان، من هم آنجا بودم؛ آمده بودم تا به مرد در اسباب‌کشی وسائل ناچیزی که داشت و همه‌اش روی صندلی عقب و صندوق پرایدش جا می‌شد، کمکش کنم. مرد با موهای جوگندمیِ کوتاهش که کمی تُنُک بنظر می‌رسید، کلافه به لبه میز تحریر تکیه داده بود. آنقدر که بالغانه خانه‌ها و ماشین را تقسیم کرده بودند، تقسیم غنائم فرهنگی اما کودکانه بود. زن می‌خواست از گنجینه کتاب‌هایش چیزی کم نشود، نمی‌خواست حتی جای دو ردیف از کتاب‌ها خالی بماند. مرد به ندرت کتابی می‌خرید، مگر اینکه لازم داشت؛ برخلاف زن که هر هفته چند کتاب می‌خرید. زن به کسی کتاب امانت نمی‌داد، چه برسد به اینکه بخواهد کتابی را از کتابخانه‌اش کم کند. اما کتاب زیاد هدیه می‌داد، مثل آخرین کتابی که من ازش هدیه گرفتم: تصرف عُدوانی.  اما آنچه برای زن، تصرفِ عُدوانی به معنای واقعی‌اش بود، تصرفی بود که مرد بر کتاب‌خانه‌اش کرده بود. بعد از کلی بحث و دعوا تصمیم شد که زن تنها به دادن کتاب‌هایی رضایت بدهد که مرد خودش آن‌ها خریده بود، آن هم کتاب‌هایی که امضا و تاریخی به دست‌خط مرد داشتند. این، البته سوای آن کتاب‌هایی می‌شد که مرد خریده و به زن هدیه داده بود؛ چون دست‌خط مرد، صفحه اول همه آن کتاب‌ها بود. بدیهی است که هدیه‌ها در تملک گیرنده باقی ‌ماند ولی زن این شرط را درباره کتاب‌هایی که به مرد هدیه داده بود، نپذیرفت و آن‌ها را هم خودش برداشت، چون عادت نداشت روی صفحه کتاب چیزی بنویسد؛ بنابراین، نمی‌شد ثابت کرد که آن کتاب‌ها به مرد هدیه شده‌اند. دعوایِ آخر اما کتابی بود که نه امضا داشت، نه هدیه شده بود و نه مشخص بود که چه کسی آن را خریده: تاریخ سینمای هنری ترجمه هوشنگ طاهری. مرد که عشق سینما بود، این را دلیلی می‌دانست تا نشان دهد که کتابِ اوست. اما زن نپذیرفت و مُهر فروشگاه کتابی که نزدیک محل کارش بود و روی صفحه اول کتاب خورده بود را گواهی می‌دانست بر اینکه خودش کتاب را خریده است. در میانه اتاقی که کتاب‌ها پخش زمین بودند -و روی میز هم پُر از دست‌نوشته‌هایی بود که توی دو کارتن گذاشته شده بودند تا عصر آن روز مرد به خانه خودش ببرد- تنها چیزِ محل بحثْ آن کتاب تاریخ سینما بود. همین‌جا بود که جروبحث‌های همیشگی‌شان دوباره شروع شد و سینما بدل شد به علت و مقصر این جدایی. از آن آشناشدن در دانشگاه هنر تا امروز، سینما برای زن همیشه چیزی مهرآکین بود؛ هم فیلم‌ها را دوست داشت و هم از سینما متنفر بود. مرد که نویسنده بود، بعد از نوشتن چند فیلم‌نامه، دیگر سفارشی دریافت نکرده بود. توی کارتن اما دست‌کم بیست‌تایی فیلمنامه فیلم کوتاه و بلند و طرح اولیه‌هایی بود که قرار بود روزی رونق سینما باشد و فصل جدیدی در زندگی آن‌ها.   آن روز، آن کتاب جرقه‌ای بود که به گفته و ناگفته‌های سالیان سالِ زنْ مجالی برای گفتن می‌داد. مرد که از شنیدن این حرف‌ها خسته شده بود، بعد از چند دقیقه کتاب را به گوشه‌ای پرت کرد و با کارتن‌ها از اتاق خارج شد؛ با همان پاهای پرانتزی که نشانی از میان‌سالی بود و حالا روی زمین به آرامی کشیده می‌شدند. بعد از آن سال، برای مرد این کتاب مثل حسرتی بود که به دلش مانده، یا رویا و زندگی‌ای که بر باد رفته بود. حال سینما با همه جذابیتی که برایش داشت، زندگی‌اش را نابود کرده بود. بیکار بود، طلاق گرفته بود و مجرد هم بود؛ تجردی که دیگر نمی‌شد از کسی پنهانش کرد. آن کتاب، مثل جهان از دست‌رفته‌ای، حالا در دستان کسی مانده بود که مرد را دل‌آزرده می‌کرد. بعد از آن روز، رابطه‌شان به‌کلی تمام شد. حتی در سال‌های تنهاییِ سرطان هم علی‌رغم مِهری که بیماری در دل مرد بیدار کرده بود، از سویِ زن شاید به دلیل تنفر از ترحم، به ارتباط دوباره‌ای منجر نشد.   یک سال و نیم پیش بود که خبر مرگ زن را شنیدم. دو هفته بعد، آن کتاب به‌همراه عکس‌ها و نوشته‌هایی که متعلق به مرد بود، به دست من رسید، با عکسی که سال‌ها قبلْ مرد از جوانیِ زن گرفته بود، با همان صورتِ استخوانی‌ای که شبیه چهره روزهای آخر زندگی‌اش بود. چندماه بعد، کتاب را مثل خاکستر یک زندگی به مرد برگرداندم. حال کتاب همچون یادی از گذشته در دستانش بود. چندهفته بعدترش بود که مرد به صرافت آن افتاد تا بی‌خبر بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، شبانه به سمت تهران راه بیفتد، بی‌وقفه رانندگی کند، صبح تا ظهر را توی ماشینش بخوابد و عصر برای مراسم سالگردِ زن، به خانه‌ او –یا خانه‌ای که روزی خودش هم در آن زندگی کرده بود- برود؛ خانه‌ای که در آن همه‌چیز حتی مجسمه‌ها و تابلوها آنجا بود، جز کتاب‌ها. تنها قفسه‌های خالیِ خاک‌گرفته در آن اتاق مانده بود و کسی نمی‌دانست، زن پیش از مرگش با آن همه کتاب چه کرده است!     

بخش ناداستان

شایسته ی تقدیر: محمد امانی

سرترالین 100:  بر خلاف سرهنگ آگوستینا که سال‌ها در فقر و بیهودگی چشم به راه رسیدن نامه‌ی رییس‌جمهور ماند، تمام انتظاری که من برای آن تماس تلفنی شگرف کشیدم به یک هفته هم نرسید. در تمام دقایق انتظار تنها هراس‌م این بود که کسی نتواند خط یاجوج‌ماجوجی که شماره تلفن خانه‌مان را نوشته بود، درست بخواند.   در یکی از اردیبهشت‌های اواسط دهه هشتاد شمسی که هنوز نوزده سال هم ندارم، با لباس‌هایی که بوی علف و میش حامله می‌دهد، گرسنه و مشتاق دارم میان قفسه‌های یک کتابخانه‌ی قدیمی و نا گرفته در شهرستانی از توابع خراسان شمالی برای خودم می‌چرخم. چیزی شبیه به باستان‌شناسی کم‌تجربه و ناشی میان شکاف‌ها و سوراخ‌های ناشناخته‌ی اهرام ثلاثه. در قلل گرسنگی و خجالت‌ام که مرد میانسال مونارنجی، لمیده بر صندلی فلزی تاشو پشت میز می‌خواهد پیشش بروم. در دوطرفش انبوه کتابها‌ مثل برج پیزا آنقدر بالا رفته که تا سقوط یک نسخه‌ی لاغر از مسخ را لازم دارد.   فوری قصدش را از این فراخوان غیرمعمول و ناگهانی می‌فهمم. بی‌گمان قصد دارد در خصوص تاخیر همیشگی در بازگرداندن کتاب‌های امانتی بازخواست‌م کند. خون به صورت‌م می‌دود و شبیه گناهکاری که تا پای گیوتین چند قدم فاصله دارد و هنوز شانس اندکی برای گریختن‌ش هست، در ذهن یگانه راه خروج را مرور می‌کنم. اما برای هر اقدام انتحاری زیادی گیج و منگ هستم. در عوض سعی می‌کنم تمام افکار مبتنی بر آزادگی و شرافت‌م را در چند جمله تجمیع کنم و لرز صدایم را بگیرم و در اعترافی جسورانه علت تاخیرهای همیشگی را شرح بدهم.   بگویم که برای رسیدن به آن سنگر امن ناگزیرم چه موانعی از سر بگذرانم. از بلایای خفیف طبیعی نظر سیل در بهار و برف در زمستان که راه‌های کلاته را می‌بست. از فصل زاییدن میش‌ها که مجال نمی‌داد حتی یک نصف روز به روزگار خودت باشی. از فرآوری آلوبخارا که انسان را رسما می‌فرسود. از پستان‌ بی‌انصاف گاو‌ها در تمام صبح‌ها. از رفتار وقیحانه‌ی توده‌ی گنجشک‌ها بر فراز تاکستان اجدادی.   بگویم که همه‌ی این‌ها حتی نصف رخدادهای کلاته هم نیست و خیلی چیزهای دیگر هم هست که حالا یادم نیست. همین‌ها کلاته را بدل به زندانی بی‌سقف می‌کرد که بیرون آمدن از آن به دلخواه نبود.   در ثانی طی کردن فاصله‌ی هفتاد کیلومتری از کلاته به کتابخانه و برگشتن مستلزم هزینه‌ای بود که نمی‌شد صرفا جهت مراجعه یک نوجوان به کتابخانه آن را صرف کرد. باید موعد خرید سموم می‌شد یا فروش کشمش‌ها یا درک کهنه بودن کفش و لباس‌ها برای عروسی یکی از همولایتی‌ها توسط پدر و مادر.   مونارنجی را پیش از آن هم بارها در ساختمان کتابخانه دیده بودم. تکه کاغذ بی‌قابلیتی در دست داشت سعی داشت شمایلی صمیمی داشته باشد اما بیقراری‌اش وضوح بیشتری داشت.  نامم را پرسید و عین پزشکی در ساعات آخر شیفت ناخوانا روی کاغذ نوشت. اسامی دیگری هم روی کاغذ بود. بعد شماره تلفن خواست که از اقبال بلند کابل‌های تلفن همان یک ماه قبل به خانه‌های کلاته رسیده بود و دادم. در ادامه چند جمله گفت که هرچند معنای لغوی‌ش را می‌دانستم اما از تصویر‌سازی آن عاجز بودم. کلماتی نظیر نمایشگاه بین‌المللی، سفر، هتل و از همه عجیب‌تر، تهران.   اگر آن دوبار بار و سه باری که مثل گروهانی که تردید دارد عملیات‌ش لو رفته از خراسان خارج و با احتیاط وارد استان گلستان شده بودیم و بعضا چند کیلومتری هم در مازندران پیش رفته بودیم تا به اولین شهری که دریا داشت برسیم را قلم می‌گرفتیم، جغرافیای زیست‌م از دویست کیلومتر تجاوز نمی‌کرد. حین توضیحات مونارنجی که جز لوازم شخصی چیز بیشتری برندارم، سینه‌ی استخوانی‌ام مثل یک بالن تفریحی همینطور فراخ‌تر شد. اگر موسیقی بلد بودم با آن حجم شش‌ها می‌توانستم یک ساعت تمام در حفره‌های کلارینت‌باس بدمم.   در شب‌های محرم و صفر که باقی پسرها در مسجد داشتند عقب سر پدرها سینه‌شان را سرخ می‌کردند چون خوب می‌دانستند همان لحظان دخترهایی از روی بالکن پرده را کمی پس زده‌اند و دارند نگاهشان می‌کنند، من مثل آدمی معذور کنار در نشسته بودم و در بوی آبگوشت و سیب‌زمینی آب‌پز و چای جوشیده داشتم در میانه‌ی کتاب قصص قرآن بر تنهایی یوسف افتاده در قعر چاه اشک می‌ریختم. به این دلیل ساده که علی‌نقی مثل ماری سیاه بر آن چند جلد کتاب صد ساله چنبره زده بود و نمی‌گذاشت از مسجد خارجشان کنیم. شاید این نخستین مواجه من با کتاب‌ها بود. یک تلاقی کلیشه‌ای و تقریبا همگانی. نظیر آنچه یک فوتبالیست مشهور از زمین‌خاکی جنوب شهر و پاهای با استعداد فاقد کفش در خود زندگینامه‌نایشان می‌نویسند.   من یقین دارم تا به امروز هم که نزدیک به دو دهه از ورود سیم‌های پیام به کلاته می‌گذرد، هنوز هیچ ارتباطی به اهمیت آن مکالمه‌ی بیست ثانیه‌ای برقرار نشده است. نمی‌دانم در آن لحظه چه تحول روحی یا حتی فیزیولوژیکی در مونارنجی رخ داد که تصمیم گرفت عضو ساده و ناجور کتابخانه را همراه با نخبگان فرهنگی شهرستان راهی نمایشگاه بین‌الملی کتاب تهران بکند. اما این اقدام چنان روال عادی یک جوان شرم‌رو و معذب را با آن سفر یک هفته‌ای به پایتخت با آن دلبرکان زیبا و خوراک‌های عجیب و شهروندان بی‌پروایش از روال و ریل خارج کرد که رویا و آرزوی آن جوان از دوشیدن گاو هلشتاین‌ی از آن خود به خلق اثری که بار دیگر موافقان نظریه‌ی مرگ رمان را متحیر کند، تغییر داد.   هرچند درست در همان سال‌ها که قلب‌م داشت برای افتخارات آیند سکو می‌ساخت، مغزم مشغول آماده‌سازی پیش‌نویس دستور و فرمانی به تمام سلول‌ها بود تا با کم‌کاری هورمون سروتونین یک توقف همه‌سویه را صادر کند. یک حفره‌ی نیمه‌تاریک که می‌بایست سال‌ها در آن می‌ماندم تا نسخه‌ی جدیدی از سرترالین بتواند من را به لبه‌های زندگی آویزان نگه دارد.   اتوبوس بنز چنان فرسوده و داغان بود که آغاز سفر را از ساعت هشت شب به شش صبح به تعویق انداخت و موجبات جدال من و همسفرم که یحتمل او هم دارای زیستی مشابه بود را در طول سفر بنا گذاشت. چون تمام مسیر یازده ساعته در روشنایی روز طی می‌شد و انگار اتوبوس قصد عبور از حاشیه باغات گل در آمسترام یا خیابان‌های تاریخی حومه لندن را داشت بر سر اینکه کدام‌مان کنار پنجره باشیم، کشمکش‌هایمان شروع شد. حوالی نیشابور توافق کردیم شهر به شهر جایمان را عوض کنیم. آن سال‌ها بسیاری از روستاها توانسته بودند با یک استشهاد و تنها در حد یک نام، روستا را با اصطلاح شهرجدید جایگزین کنند. همانطور که چند سال بعد کلاته خودمان با دویست خانوار را به بخش تبدیل کردیم. بی‌اینکه از مواهب و رفاه بخش یا شهر برخوردار باشیم. هنوز چشممان برای زمین‌های دیم‌مان به آسمان است و در اغلب خانه‌ها قاب عکسی هست با روبان کج سیاه بر گوشه‌اش که به خاطر اشتباه سهوی یا عمدی در محاسبات زمان‌بندی از آب قنات قرمزباغ به قتل رسیده است.   همین تحول اجتماعی آن سال‌ها سبب مجادلات بیشتری شد. چه چیز تازه‌ای در آن‌سوی شیشه‌ی چرک اتوبوس بود مگر که ما آنقدر در اشتیاق‌ش می‌سوختیم؟! جز بیابان بی‌انتها که تا چشم کار می‌کرد کوه‌های دوردست بود و بوته‌های خار و پشته های خاک.   ماجرا این بود که ما شهروندان کمونیستی بودیم که از بخت بلند‌ بلیتی به جامعه‌ی آزاد برایمان صادر شده بود. می‌توانستیم دنیای آن سوی پرده آهنی را تماشا کنیم. پس می‌خواستیم تا خرخره فضای آزاد حافظه‌‌ را برای روزهای ملال‌آور آتی انباشته کنیم. تبعید‌شدگانی بودیم که پیش از موعد شامل عفو شده بودند و مشتاق بودیم حتی تصویر کلاغی در دور دست، نشسته بر کابل‌های فشار قوی را هم در خودمان ثبت کنیم.   آن سال‌ها در خلال نمایشگاه کتاب تهران، نمایشگاه مطبوعات هم برگزار می‌شد که حقیقتا عیش مضاعفی بود. می‌دانید نخستین زن غیر محارم که تا آن وقت هنگام احوالپرسی با من دست داد و چه دستان یغور و پهنی داشت چه کسی بود؟! منیرو روانی‌پور بود که بر درگاه غرفه‌ی نشرقصه ایستاده بود و وقتی من را میان جوان‌های کوله‌های رنگی به شانه دید که با مشمایی آویزان از مچ دارم به کتاب‌ها دست می‌کشم، مثل مادری که پسرش در مدرسه کتک خورده باشد کشید و برد داخل غرفه و پهلوی بابک‌تختی نشاند. پسرش که کوچک‌تر از من بود وظیفه داشت به مهمان‌های غرفه در لیوان‌های کاغذی چای بدهد. بابک‌تختی هم به نظرم رسالت‌ش این بود که با یک دست کت‌و‌شلوار رسمی، ناموزون بودن لباس پسر و همسرش را جبران کند. وقتی خواستم پول "نازلی" امضا شده را بدهم، بلند خندید و کوبید بین دو شانه‌ام و گفت بروم بیرون و برای خودم سیب‌زمینی سرخ شده بخرم.   من این پیشنهاد را مثل فرمانی رسیده از رهبر حزب تلقی کردم و داشتم بر لبه‌ی استخر بزرگ سیب‌زمین سرخ‌شده می‌خوردم که یکباره تظاهراتی در گرفت. یعنی راست‌ش من تصورم از تظاهرات‌ یک چنین چیزی بود. جمع شدن چند‌صد آدم در مکانی محدود که با هیجان شعار بدهند. حالا می‌خواهد شعارها از آزادی و غم نان باشد یا از سلطانی به نام علی پروین که هر چه چشم گرداندم نتوانستم ببینم‌اش.   با حفظ فاصله‌ی احتیاطی با جمعیت وارد سالن پهناوری شدم که تمام نشریات وطن با قشنگ‌ترین کارمندانش در آن بود. غرفه‌ها یا آدم معروفی در خودش داشت که قیامت بود جلویشان. غرفه‌های ورزشی و سینمایی این‌جور چیزی بودند. باقی حجره‌ها دو نفر را در خود داشتند که شبیه چریک‌ها سرها را نزدیک هم مرده بودند و در گوشی حرف می‌زدند.   اما محمد‌علی‌سپانلو تک و تنها در غرقه‌ی مجله‌ی شعر نشسته بود و باهای بلندش را روی هم انداخته بود و کتابچه‌ای را مرور می‌کرد. همانطور ماندم تا سر بلند کرد و دستی به موهای لخت قشنگ‌ش کشید و من را به صندلی خالی کنارش دعوت کرد. با فشار خون بیست اعتراف کردم که ایشان را از روی فیلمی که مدتی قبل دیده بودم و شهاب حسینی هم در آن بازی می‌کردند، شناختمش. وقتی بلند خندید من به این فکر کردم هیچ کدام از مردهای کلاته که به سن و سال او بودند، دندان‌های سفید و یک‌دستی شبیه آنچه او داشت را نداشتند. تمام گردن لاغرم را در دست‌هاش جا داد و گفت که محمدعلی سپانلو نیست و برای اینکه از هولناکی اشتباه‌م بکاهد اضافه کرد خیلی‌ها او را که محمدمحمدعلی بود با محمد‌علی‌سپانلو اشتباه می‌گیرند.   نزاع داخل سالن اصلی مانند زلزله در ساعت امتحان نهایی ریاضی برای دانش‌آموزی پخمه نجات دهنده بود. سبب شد با یک خداحافظی سرسری مانع پرسش‌های تخصصی استاد بشوم.  زود لابلای جمعیت گم شدم و خودم را نزدیک هسته‌ی مرکزی نزاع رساندم . علت مشاجره بر این بود که یکی می‌خواست یکی دیگر را قلمدوش کند و آن یکی هیچ تمایلی به این کار نداشت. وقتی جمعیت شعار" تو دریایی ولی ساحل نداری/آهای فرهاد مجیدی" تازه ستاره‌ی شماره هفت استقلال را شناختم.   از پشت شیشه‌های ضخیم یک استودیوی کوچک دانستم سیب گلوی عادل فردوسی پور خیلی تیز‌تر از آن چیزی است که ما در تلویزیون رنگی چهارده اینچ می‌دیدیم.   در میان غبار و دود همبرگرها که در صحن نمایشگاه پراکنده بود فهمیدم وزن کتاب‌های قطوری که زیر بغل "سید‌حسین‌حسینی" مترجم هست از وزن خود پیرمرد که شبیه هلال ماه قدم برمی‌داشت بیشتر است. برای من حتی ورود مصطفی‌مستور به رستوران نمایشگاه و انتخاب میزی جنب میزی که من نشسته بودم هم دستاورد عظیمی بود.   راستش چون هیچ واحد اندازه‌گیری برای رشد روح وجود ندارد می‌توانم بگویم در آن سفر اندازه‌ی سینه و حجم شش‌هایم حداقل دوبرابر شد. از بس که از شدت ذوق و ناباوری نفسم در سینه حبس ماند. خیلی وقت‌ها به این فکر کرده‌ام که چه علتی باعث گرایش‌م به کتاب و وسوسه نوشتن شد! در دسترس بودن شاید علت مهم‌اش باشد. یک دفتر چهل برگ کاهی و یک خودکار بیک و هزار تومان حق عضویت سالیانه‌ی کتابخانه سرمایه ای بود که می‌شد از پس‌اش برآمد. چه بسا که من می‌توانستم مجسمه‌ساز خوبی بوده باشم. یا بسکتبالیت با استعدادی، یا نوازنده‌ی پیانوی چیره‌دستی.   اما وقتی به وقایع گذشته نگاه می‌کنم بسیار راضی‌ام از ورودم به جهان کلمات و گرفتن شهروندی از جزیره کتاب‌خوان‌ها. در روزهایی که از غذای تکراری زندگی بی‌زار بودم این کلمات و رفقای کلمه‌بازم بودند که برای این غذای تکراری چاشنی و سس و سالاد‌های خوشمزه فراهم می‌کردند تا یکباره دست به اعتصاب غذا نزنم و با انگیزه‌ی چشیدن این خوراکی‌های فرعی، خوراک روزمرگی را تاب بیاورم.   همانطور که سرهنگ آگوستینا سال‌ها منتظر ماند تا بلکه نامه‌ی رییس‌جهور را دریافت کند، من هم امیدوارم به زودی شرکت‌های بزرگ داروسازی محصولی تولید کنند که با مصرف یک قرص روزانه هورمون‌ها در مغز انسان تراز شود. در این فاصله قصد دارم در یک آموزشگاه، موسیقی یاد بگیرم. بعد یک غروب آفتاب به کلاته بروم و نردبان لق خانه‌ی نیمه‌ویران پدری را بر لبه دیوار بگذارم و روی بام برای گاوهای هلشتاین و میش‌های حامله و مردهایی که پیش از چهل‌و‌پنج سالگی دیگر هیچ دندان سالمی در دهان ندارند، کلارینت باس بزنم. آخر بردن یک پیانو به روی پشت‌بام باید کار خیلی دشواری باشد.


بخش ناداستان

شایسته ی تقدیر: فاطمه سادات موسوی


« اوفِلیا »  وقتی متخصص تغذیه‌ام ‌پرسید: «به نظرت دلیل اینکه نمی‌تونی به برنامه‌غذایی پایبند باشی چیه؟» گفتم: «معلومه تقصیر کتاباست، تقصیر اوفلیا.» و توضیح دادم اوفلیا کیست و بیشترین کاری که در طول شبانه‌روز بهش مشغولم چه کاری است، نه احتیاج به تحرک خاصی دارد نه لازم است برای انجام‌دادنش از جایم تکان بخورم. شبیه یک مومیایی باندپیچی‌شده به شکل عمودی یا افقی بی‌حرکت می‌مانم. چشمانم را توی حدقه چپ‌وراست می‌کنم و هم‌زمان خوراکی‌های‌پرکالری می‌خورم تا قند مغزم نیفتد و گیرایی‌ام پایین نیاید. کتاب است که نمی‌گذارد بروم موادغذایی سالم تهیه کنم و بیایم خانه غذای رژیمی بپزم. نمی‌گذارد تحرک داشته باشم و بروم پیاده‌روی یا باشگاه اسم بنویسم. مقصر زانودرد و کمردردهم هست و می‌تواند گناه‌سیری‌ناپذیربودنم در خواندن را برعهده بگیرد. کارهای‌خانه دشمن کتاب‌خواندن‌اند. آن‌قدر لفتش می‌دهم تا بیشتر توی اتاقم بمانم. ظرف‌ها را می‌گذارم تا آخرین لحظه‌ای که می‌شود نشست، جاروکردن و تمیزکاری برایم روتین نیست. برای سروسامان‌دادن به نیازهای همسرم و بچه‌ها از اتاق بیرون می‌روم. محصوربودن بین کتاب‌ها روتین من است. دوتا از دیوارهای اتاقم را قفسه سرتاسری زده‌ام. دودیوار دیگر مبلی برای نشستن و جایی برای چسباندن برگه‌هایم روی تخته‌وایت‌برد. کتاب‌ها توی اتاقم پخش‌وپلا می‌مانند تا روزی که از دنده چپ بلند شوم. وقتی حوصله‌خواندن نداشته باشم یا توی یک بحران‌عاطفی زنجیرشده باشم. وقت‌هایی که عصبی‌ام، پراز استرس و بی‌قراری‌ام و بدانم یک‌ترومای‌جدید در راه است. آن‌وقت تمام کتاب‌ها را از قفسات بیرون می‌ریزم. دستمال می‌کشم و با نظم‌وترتیب توی کتابخانه‌ می‌چینم. ‌روزی که قرار بود پسرم برای چندسالی خانه را به مقصد خوابگاه ترک کند، یکی از همان روزها بود. از صبح چندبار با اخم‌وتخم توی خانه دعوا راه انداختم. به دخترها و پسرم گیر الکی دادم. بعد رفتم توی کتابخانه‌. تا شاید لحظاتی از بحران‌جدایی در پیش‌رو، در امان بمانم.   من زن مرتبی نیستم. هیچ مدل وسواسی هم ندارم، نه وسواس تمیزی و نه پاکی و طهارت. رفتارزنانه‌ خاصی در من پیدا نمی‌شود که بتوانم با وجود آن در زمره‌ی کدبانوهای دارای خانه‌ی دسته‌گل جا بشوم. گل‌وگلدان‌ها توی خانه‌ام زیاد عمر نمی‌کنند. حوصله مراقبت ازشان را ندارم. تنها بعد از چند روز برگ‌هایشان زرد می‌شود و می‌میرند. تابلوهای نقاشی یا رومیزی‌های طرح‌دارگلدوزی شده‌ای ندارم که نشان‌دهنده ظرافت‌های زنانه‌ام باشند. کف‌زمین خانه را پالازموکت پهن کرده‌ام تا مجبور نباشم سرامیک‌ها را مدام برق بیندازم و نگران تارموها و پرزها و لکه‌ها باشم. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر تنها زندگی می‌کردم اوضاع بغرنج‌تر می‌شد. می‌توانستم گردگیری را در حد ضرورت انجام بدهم تا وقت بیشتری برای خودم ذخیره کنم. پخت‌وپز را هم با «همه‌چیزتوی‌قابلمه» پیش می‌‌‌‌‌‌‌بردم. غذایی که با هرمدل سبزیجات توی یخچال می‌توان پخت و بازدن هرچاشنی یا ادویه‌ای سرسفره ‌آورد. این‌طور می‌توانستم وقتم را برای پاک‌کردن‌گاز، سرخ‌کردن طولانی مدت قرمه‌سبزی و انتظار برای دم‌کشیدن برنج زعفرانی از دست ندهم و سریع‌تر بروم سراغ کارهای موردعلاقه‌ام. نمی‌دانم «های‌جمع» را برای چه استفاده کردم. تمام زمان من در طول شبانه‌روز و هر پولی که داشته باشم صرف یک کار می‌شود، صرف‌کتاب‌خواندن، جایی کنار اوفلیا ایستادن. برای من نوشتن از تبعات‌ثانویه ‌خواندن‌ و تجمع کلماتی است که در مغزم تکثیر ‌شده‌اند.  توی کتابخانه نمی‌توانستم بند شوم. رفتم تا چمدان و لباس‌های پسرم را آماده کنم. غذای‌موردعلاقه‌اش را پختم. بعد از ناهار خواستم چای و کیک‌عصرانه بخورد، اما دیرش شده بود و رفت. ‌می‌خواست دانشجوی خوش‌قول و منظمی باشد. یکی از روزهای شهریورماه 1402بود که افتادم توی جدال‌عاطفی دیگری که راه‌برون‌رفت از آن را بلد نبودم. مثل تمام روزهای تنهایی، چاره‌ای نداشتم جز اینکه به کتابخانه‌ام پناه ببرم. مامنی که من را باتمام حال‌خرابی‌ام به حضور می‌پذیرفت. قبلش رفتم سراغ فریزر تا تن گرفته‌ام را خنک کنم. قالب‌مستطیلی‌یخ را بیرون آورم. لیوان را پر از آب‌ویخ کردم. آب از دیواره‌های لیوان شره می‌کرد. یک‌قلپ‌آب خوردم. یکی‌دومکعب یخ را با گوشتکوب خورد کردم. با هر ضربه‌ای که به یخ‌ها می‌زدم، بلورهای‌یخ از هم می‌پاشیدند. پودریخ را گذاشتم توی دهانم. سرم پر شد از صدای قرچ‌قرچ بلورهای یخ. دندان‌‌هایم یخ زدند. زبانم و سقف‌دهانم سر شد. لیوان را برداشتم و با یک عالمه شکلات و شیرینی برگشتم توی کتابخانه.  در را قفل‌کردم. یعنی: «هیچ‌کس حق نداره تا وقتی حالم بهتربشه بهم نزدیک بشه.» باید با کتاب‌ها، بی‌هیچ حسی به جهان پیرامونم تنها می‌ماندم. جای قاب عکس‌ها،جاقلمی،ماگ‌ها و شمع‌ها را تغییر دادم. کتاب‌ها را به ترتیب چیدم. سعی کردم حواسم به رنگ‌جلد و عطف‌ها باشد که نارنجی‌ها و قرمزها کنار هم باشند و سبزها و آبی‌ها توی قفسه دیگری. دست بردم تا از ردیف کتاب‌های‌خوانده‌نشده یکی را بردارم، اما هنوز دل‌ودماغی برای ‌خواندن نداشتم. نشستم پشت میز. یک عالمه کاغذ را به‌شکل مربع‌های پنج‌سانت‌پنج‌سانت قیچی کردم و روی میزی که پر از کتاب‌بود، چیدم. روی هر کدام از مربع‌ها یکی از چالش‌های‌قهرمان داستان را نوشتم و با آهنرباهای‌رنگی به تخته‌وایت‌برد زدم.   حواسم بود همه مدل سنگ‌‌ریزودرشت جلوی پای شخصیت بیندازم، همه چیز جز گره‌های عاطفی‌و دلبستگی‌های‌ مضطرب‌کننده. هیچ‌وقت سمت خواندن کتاب‌های عاشقانه نمی‌روم و توی داستان‌ کسی را در دام عشق نمی‌اندازم. نمی‌گذارم شخصیت‌هایم شکست‌عشقی بخورند و برای رسیدن به محبوبی پافشاری کنند. گاهی دلم خواسته روی آن برگه‌های‌کوچک بنویسم دل‌دادگی، سرمستی، محبوب‌بودگی، اما ‌ترسیده‌ام از پس اجرای یک داستان‌عاشقانه برنیایم. عشق برای من وابستگی بیش از اندازه به آدمی یا چیزی بود که احتمال رهاشدن‌‌ و به سرانجام‌نرسیدن آن زیاد بود. شاید تنها استثنا برای داشتن یک رابطه‌بلندمدت و کم‌چالش‌ این بود که وارد رابطه بااشیاء به ظاهربی‌جان شوم. عروسک‌وفاداری که از سال‌های‌کودکی با من بوده، بشقاب‌چینی‌مادربزرگ توی آَشپزخانه‌ام، کتاب‌ها و کاغذهایی که توی اتاقم می‌ماندند و رهایم نمی‌کردند. وقتی پدرومادرم توی هشت‌سالگی‌ام از هم‌ جدا شدند، برای اولین بار پرت ‌شدم توی یک جدال‌عاطفی. هر دوتایشان خانه را ترک کردند، اما وسایلشان هنوز بود. لباس‌ها و اثاثیه و کتاب‌هایشان هنوز جلوی چشمم بودند. کتابخانه‌پدرم را حفظ بودم، مدل قرارگرفتن عناوین درکنارهم و نحوه‌چیدمان موردعلاقه‌‍‌اش را. بهترین کتابخوانی بود که می‌شناختم. وقت‌‌هایی که نبود من توی کتابخانه‌اش احساس‌امنیت می‌کردم. کتاب‌هایش را لمس می‌کردم. احساس می‌کردم توی آغوش او آرام گرفته‌ام. خودم را به داستان‌های‌خیالی می‌سپردم. می‌توانستم تصور کنم یک خانواده‌معمولی‌خوشبخت بااعضای‌همیشه‌حاضر دارم. شبیه خیلی از کتاب‌هایی که خوانده بودم. می‌شدم اوفلیا دخترکی که با مادروناپدری‌اش زندگی می‌کرد و هرجا می‌رفت کتابی چسبیده بود به قفسه سینه‌اش که او را به سمت جهان اسرارآمیز «هزارتوی پن» و موجودات پری‌مانندی می‌برد. اوفلیا فهمیده بود بعد از فقدان پدر به جادو نیاز دارد، به رابطه با کتاب‌ها به‌خاطر صبوربودنِ کاغذ. با کتابی که توی دستش داشت می‌توانست زرهی بسازد و کارهای‌بزرگی کند. می‌خواست با کمک کتاب برادرش را نجات بدهد، دستی در جهان بزرگترها داشته باشد، از گذشته‌اش شرم نکند و «من بیچاره‌ام» را دور بزند. وقتی می‌دیدم آدم‌های هم‌سن‌وسال خودم هر روز به پدرومادرشان زنگ می‌زنند، یادم می‌آمد چقدر همیشه با این مدل دلبستگی‌ها بیگانه بوده‌‌ام و باز به کتاب‌ها پناه می‌بردم. یکبار خواستم رابطه‌ از هم گسیخته‌ام را ترمیم کنم. هر روز چند دقیقه‌ای به مادرم زنگ بزنم، نگرانش بشوم و نخ‌های اتصال نامرئی بسازم. سه‌چهارروزی که گذشت، دیدم نه مادرم از اینکه هر روز بهش زنگ می‌زنم، خوشحال است و نه حتی خودم. بعد تبدیل شدیم به همان مادرودختر قبلی. همان رابطه‌ی‌کم‌رنگ‌و بی‌رمقی که من را هل می‌داد سمت جهانی که با کتاب‌ها بیشتر وقت بگذرانم‌. شماره تلفن پدرومادرم را حفظ نبودم، اما آمار تازه‌های کتاب را داشتم. نمی‌دانستم توی پنجاه‌وخورده‌ای سالگی قندوفشار خون داشتند یا نه، اما دقیق می‌دانستم سیرمطالعات‌ادبی امریکا از کجابه‌کجا رسیده، کدام نویسنده‌ها دوره‌های مختلف ادبیات را از نامه‌ها و موعظه‌ها به سمت شعر، داستان‌کوتاه و نمایشنامه و رمان برده‌اند.   از عشق‌ورزی به آدم‌ها می‌ترسیدم. کتاب‌ها برایم قابل‌اعتمادتر بودند. عاشق‌شدن برایم معنای ابتلا به اندوه را داشت. عشق در کامل‌ترین شکل خود رشته‌ای از مرگ‌ها و تولدهای دوباره بود. برای عشق ورزیدن باید جرات رقصیدن بامرگ را پیدا می‌کردم. بیشتر آواز می‌خواندم.حیات می‌بخشیدم. بچه به دنیا می‌آوردم.بی‌آنکه بمیرم، روزها خونریزی می‌کردم. بچه‌دارشدن حس مالکیت عشق را بهم می‌داد. مادرشدن یعنی می‌توانستم تا سال‌ها برای خودم موجودی را نگه دارم، بزرگش کنم و هر دوتایمان عشق زیادی به هم بدهیم. عشقی که افسانه‌ای بود و احتمالا می‌توانست به اندازه بودن با کتاب‌ها دوام بیاورد. وقتی توی اتاق ریکاوی بعد از عمل سزارین پرستار می‌زد توی صورتم و می‌پرسید: «اسمت چیه؟ منو می‌بینی؟» پلک‌هایم را به اندازه‌ی یک خط‌باریک باز کردم. لب‌هایم را با مکافات جنباندم. تنها چیزی که بعد از آن فراموشی ‎عمیق و حافظه ‎ضعیف‌‎شده توانستم به‌یادبیاورم یک‌چیز بود. جهان تاریکی که داشتم توی آن دست‌وپا می‌زدم را پس زدم و عاشقانه‌ترین سوال جهان را پرسیدم: «بچه‌م سالمه؟!» و جواب گرفتم: «سالمه، ایناهاش ببین. شبیه خودتم هست.» همه چیز خوب پیش می‌رفت، تا وقتی پسرم برای ادامه تحصیل از خانه ‌رفت. همان‌روز از دنده‌چپ بلند شدم. تمام تلاشم را ‌کردم تا به خودم ثابت کنم یک رابطه‌طولانی‌مدت عاطفی تجربه نکرده‌ام، اما باز با وسایل‌پسرم، کتاب‌ها و کتابخانه‌اش تنها شدم. آن‌شب چند بار چیزی یادم آمد بهش بگویم. می‌خواستم صدایش بزنم. چند باری خیالات برم داشت و صدایش پیچید توی سرم. دلم می‌خواست تمام حافظه‌مادرانگی‌ام یک‌جا پاک شود و فراموشی بگیرم. برایش پیامک فرستادم: «خیلی جات خالیه مامان!» معمولی جوابم را داد، خیلی معمولی. از پسرجوانی که وارد مرحله‌ی تازه‌ای از زندگی‌اش شده بود چه توقعی داشتم؟ باید خودم تلاش می‌کردم خاطراتم را محو کنم، اما من بهترین حافظه جهان را داشتم. مگر راهی جز وقت‌گذراندن با کتاب‌ها برایم مانده بود؟ کتاب‌هایی که هربار تنها می‌شدم، دست دراز می‌کردند سمتم، صدایم می‌زدند تا من را پیش اوفلیا ببرند. دستمال‌مرطوبی برداشتم و سرم را با گردگیری‌کتاب‌ها گرم کردم. از بین قفسه‌ها سوگنامه‌ها را بیرون کشیدم و روی هم ‌گذاشتم. نوشته‌هایی که می‌توانستند تسکینم بدهند. آدم‌هایی که سوگنامه نوشته بودند معجزه‌ی‌زمان را تجربه کرده بودند، بهترین داروی فراموشی. زمان اجازه می‌داد نویسنده‌ها خودشان را بهتر بشناسند. زمانی که  برای داستان‌نویس‌ها برگ برنده بود. تولستوی، همینگوی و حتی موراکامی کشوهای‌مخصوصی داشتند برای عبورجادویی زمان.جایی برای تکمیل فرایندخلق کتاب‌هایشان، رحم‌قابل‌اعتمادی برای تکثیرمیلیون‌ها کلمه تا مرحله‌سردشدن. بعد از رفتن پسرم باید می‌رفتم توی همان محفظه‌ها و مرحله گذار را تجربه می‌کردم. باید سوگنامه‌‌ها و نامه‌های عاشقانه را زیرورو می‌کردم. بین کلمات آغشته‌به‌غم عشاق تن به غرق شدن دادم. گاهی خودم را جای معشوق می‌گذاشتم گاهی جای عاشق. دلبری‌های اگزوپری به معشوقه‌اش را خواندم، نامه‌های داستایفسکی به آنا، هر چیزی که آلبرکامو خطاب به ماریا نوشته بود. عشق‌هایی که گاهی با هجران کم‌رنگ‌تر می‌شدند و از خودشان درد و اندوهِ جهان‌شمول‌تری باقی می‌گذاشتند. انگار آدم‌ها هر کجای جهان شبیه به هم رنج می‌کشیدند. نویسنده‌ها بعد از آن بحران‌های عاطفی به کتاب‌ها و نوشتن چنگ‌‌می‌زدند. خودافشایی‌هایی که چاره‌گذر زمان شدند. محفظه‌های‌امن‌وانفرادی برای مرحله‌سردشدن. نمونه وطنی‌اش می‌شود در سوگ‌وعشق یاران. شاهرخ مسکوب هم با نوشتن کتابی، به جنگ نیستی و مرگ رفته بود. تمام قد ایستاده و آدم‌هایی که دوست داشته بود را لابه‌لای کاغذها زنده نگاه داشته بود. دلم می‌خواست شخصیت‌های داستانم این مدل عشق را تجربه کنند نه آن دلدادگیِ رمان‌های عاشقانه و پرفروش را. یکی از برگه‌های مربع روی میزم را با قیچی برش زدم و روی آن نوشتم «دلبسته‌بودن به کسی که عین جاودانگی باشد، تاابدفداشدن، درآغوش‌کشیدنِ کتاب‌ها توسط اوفلیا.»   به برگه‌های روی تخته‌وایت‌برد نگاه ‌کردم. آینه‌ای از خودم شده بودند. آینه‌ای که می‌توانستم خودم را توی آن‌ها‌ ببینم. قهرمانی که تکه‌هایی از خود و ترس‌هایش را لابه‌لای کتاب‌هایی که می‌خواند و می‌نوشت در معرض تماشا می‌گذاشت. آن‌شب قبل از اینکه به خواب بروم خانه را مرتب کردم و حسابی پرخوری عصبی کردم. توی تخت مشغول ورق‌زدن کتاب‌های الکترونیک شدم تا چشمم گرم شود. یکی‌دوتا کتاب دیگر هم باز شده بود که مال من نبودند. کمی که گذشت، یادم آمد پسرم به کتاب‌خانه‌مجازی‌ام دسترسی دارد. دور ازخانه درحال کتاب‌خواندن بود. از هم دوربودیم، اما کلمه‌ها می‌توانستند بینمان در جریان باشند و ما را به هم برسانند. من آوازهای‌کوچکی برای ماه را می‌خواندم که نامه‌های فلوبر به معشوقه‌ی‌ راه دورش بودند و پسرم کتاب‌های مربوط به رشته تحصیلی‌اش را ورق می‌زد.



بخش ناداستان

شایسته ی تقدیر: زینب محمدی مقانک


نفس عمیق  اولین خاطره‌‌ی بودنم، در تصرف شرکت چاپ و نشر بازرگانی‌ست. نیمه زمستان سال هشتاد و پنج، لبه‌ی کاپشن صورتیم را به دندان‌گرفته بودم و داشتم می‌جویدمش. دستم را تکیه داده بودم به تنه‌ی لیفتراک و منتظربودم بابا کارش تمام شود تا من را سوار کند و باهم چاپخانه را دور بزنیم. سرم پر از خیال چرخاندن فرمان لیفتراک بود که صدای لَخ‌لَخ کردن کفش‌های زمختش روی آسفالت کارخانه را شنیدم. من از جعفرآقا سرایدار چاپخانه، می‌ترسیدم؛ چون همه ویژگی‌های غول‌ها را داشت. آنقدر که هنوز هم وقتی به شکل و شمایلش فکر می‌کنم، غول‌ها از داستان‌ها و افسانه‌ها سُر می‌خورند به واقعیت. من بُو کوچولو و صورتی‌پوش بودم و جعفرآقا، جیمز سالیوان فیلم کمپانی هیولاها که دنبال بچه‌ی کوچکی بود که بترساندش. همه‌چیزش ترسناک بود، صدای کلفتش، دندان‌های یکی درمیانش،‌ موهای به هوا رفته‌اش و ناخن‌های دست‌اش که همیشه خدا بخاطر جویدن‌های وقت و بی‌وقت‌اش، نصفه نیمه بودند. اما با وجود این‌ها، هیچ‌چیز بدتر از سایه‌اش نبود. سایه‌ای که اندازه نصف کف حیاط چاپخانه بود و هرلحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. بابا صبح من را توی سبد جلوی موتورش گذاشته بود و به آنجا برده بود، سبدی که بهش می‌گفتیم بچه‌دان. می‌خواستم بروم بنشینم توی بچه‌دان و درش را ببندم اما یادم آمد که بابا برای اینکه گربه واردش نشود، وقت‌هایی که من و داداش نبودیم، درش را قفل می‌کرد. پاورچین پاورچین رفتم و پشت لاستیک سمت راستی لیفتراک قایم شدم. می‌خواستم جیغ بزنم و گریه کنم تا بابا نجاتم بدهد اما ممکن بود صدای دستگاه برش نگذارد صدای من به گوش‌اش برسد. اگرهم می‌فهمید ترسیده‌ام، دیگر من را به چاپخانه نمی‌آورد و تمام لیفتراک‌سواری‌ها و شکلات گرفتن از همکاران بابا، می‌شد سهم داداش. نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم تا کوچکتر دیده شوم، آنقدر که جعفرآقا یا غول قصه‌ها نتواند من را ببیند. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای چلیک قفل در سالن تولید آمد و کفش‌های پوسته‌پوسته شده‌ی بابا از آن بیرون زد. بابا آن لحظه خریدار همه پاستیل‌های جهان، صحاف، کارمند، یا بلندکننده‌ی مدام کاغذ‌های انباشته‌ برهم نبود، کسی بود که آمده بود تا من را از چنگال مرگ بیرون بکشد. بابا باریک و استخوانی بود و می‌ترسیدم سایه‌اش به بزرگی سایه جعفرآقا نباشد، اما سایه‌اش آن‌لحظه بزرگتر از خودش بود، خیلی بزرگتر. کتاب‌ها و مجله‌های روز را به‌زور بغل گرفته بود و داشت می‌رفت سمت اتاق مدیرعامل. نگاهم کرد و من دویدم به سمت‌اش. دستم را دور ران پایش پیچیدم و خودم را توی سایه کتاب‌ها و مجله‌ها گم کردم. بعد چشم‌هایم را بستم، دستم را روی عکس موش روی لباسم گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. جعفرآقا نزدیک‌تر آمد. از بابا پرسید: سوگلی اسمش چیه؟ بابا‌نگاهی به من کرد، بعد من کمی‌ این طرف‌تر آمدم و درحالی که دستم را به لبه‌ی‌ کتاب‌های توی بغل بابا تکیه داده بودم و نگاهم به عکس اسکناس و کلمات درهم و ناخوانای جلد مجله‌ها دوخته شده بود، با غرور گفتم: زینب.  مشاورم وقتی این خاطره را شنید گفت خیلی عجیب است که خاطرات آدم با ترس آغاز شود، لبخند کمرنگی زدم و توی دلم گفتم عجیب‌تر این است که خاطرات آدم با ترس ادامه پیدا کند. مامان وحشت زده دستش را روی در خانه خانم ساویزی می‌کوبید. وسط تابستانی بود که من قرار بود پاییزش بروم کلاس دوم. دندان‌هایم از ترس بهم می‌خورد و آن بیرون صدای قرآن عبدالباسط می‌آمد. چندلحظه بعد که در باز شد،‌ مامان‌ من را هل داد توی خانه‌ی خانم ساویزی و گفت: عزیز مرده. میشه زینب تا شب پیش شما باشه؟ و بعد در را بست و رفت. خانم ساویزی زن روس‌تباری بود که وقتی بچه بود، زمان اشغال ایران در جنگ جهانی دوم، آمده بود اردبیل و بعد با ازدواجش سر از وردآورد درآورده بود. او مامانِ صابر، دوست بابا بود؛ دوست و همکارش درچاپخانه. کسی که من هیچ‌وقت ندیدمش چون چهارسال قبل از تولدم و قبل از اینکه ازدواج کند، مرده بود. من و خانم ساویزی دست در دست آمدیم و روی مبل نشستیم. او همانی بود که همیشه توی فریزر یخچالش، برای ما بستنی داشت و وقتی مجله دنیای خانواده را می‌خواند، صفحه‌های سرگرمی کودکانش را نگه می‌داشت تا من بروم و رنگ‌شان کنم. دست‌های تپلش را روی چانه‌ام گذاشت و گفت: ترسیدی؟ فقط نگاهش کردم. حتا اگر حرفی بود‌، به‌ هم‌خوردن دندان‌هایم نمی‌گذاشت چیزی بگویم. خانم ساویزی رفت توی اتاق و من به سراغ پنجره آمدم تا ببینم آن بیرون چه خبر است، بابایم‌ کجاست؟ و مردن یعنی چی. دستم به پرده نرسیده بود که صدایم کرد. نشست روی مبل و من را روی پاهایش گذاشت. بعد انگشت اشاره‌ام را توی دستش گرفت، روی خطوط کتابِ نازک و کاهی‌ای که از کتابخانه صابر آورده بود حرکت داد و باصدای بلند گفت: فلورین روی ابرها! کتاب را کلمه به کلمه خواندیم و به عکس‌های سیاه و سفیدش نگاه کردیم. اما مهمتر از همه چیز دیگری بود. خانم ساویزی موهایم را از روی صورتم کنار زد و گفت: دوستش داشتی؟ من که مثل فلورین آخر قصه تازه از ابرها پایین آمده بودم، هیجان‌زده جواب دادم: آره! و اینجا بود که فهمیدم دندان‌هایم دیگر بهم نمی‌خورند، من دیگر نمی‌ترسیدم.   سال کنکورم، همان سالی بود که خفاش‌خوران چینی کرونا را انداخته بودند به جان آدم‌های دنیا‌. آدم‌های پیر و جوانی که دوتایشان ما بودیم؛ من و امیرعباس پسرداییم که هردو سال ۹۹، ۱۸ ساله شدیم. روزهایی بود که ما وسط احتمالات مردن با چندتا سرفه و عطسه، داشتیم برای برنده شدن در یکی از مزخرف‌ترین و مهم‌ترین ماراتن‌های زندگی تلاش می‌کردیم. من زیرزمین خانه‌مان زندگی می‌کردم که مثلا در سکوت درس بخوانم. امیرعباس دوروز بود که بخاطر کرونا بستری شده بود و من مدام فکر می‌کردم نکند خوب شدنش طول بکشد و نتوانم عربی گاج را بهش پس بدهم. نیمه‌شب، سقف بالای سرم از شدت مشت کوبیدن‌های مادرم شروع به لرزیدن‌ کرد. من از رختخواب بیدار شدم و رفتم طبقه بالا. مامان همین که من را دید با صدای بلندی گفت: دیگه باید تنها کنکور بدی مامان. عباس رفت. عباس‌مون پرپر شد. من فروریختم‌‌. تکه پاره شدم و آثار سوختنم را در گزگز انگشت‌ها و داغی گلویم‌ لمس کردم‌. من هیچ‌وقت در زندگی آن‌قدر خوشحال نبوده‌ام که بتوانم قدر یک لحظه بگویم تمام شادی و لذت و شوق و سرخوشی دنیا برای من است، اما آن لحظه تمام اندوه و بغض و خستگی و یاس و ملال و ترس دنیا را یک‌تنه تصرف کرده بودم. من خلع سلاح شدم و بعد از آن چیزی نبودم جز کسی که مدام زیرسِرُم بودم و باهر عطسه از  اطرافیانم، مغزم‌ من را تا تهِ سناریوی مرگ آن آدم، کشان کشان دنبال خودش می‌برد. هیچ لحظه‌ای از فکر مردن رها نبودم و از هردری می‌خواستم جلوی این واهمه را بگیرم، وقتی می‌نشستم سر تست زدن، اضطراب مرگ زودرس، زودتر از مداد و خودکارم بالا سر آزمون‌هایم ایستاده بود. قرار بود بعد از کنکور با دوستم سارا برویم چین و من ده‌هزار تومن ده‌هزار تومن جمع می‌کردم تا بشود ۵ میلیون. یکی از همین روزها قید سفر را زدم و رفتم از یک سایت برای خودم کلی رمان نوجوان قطور از جمله نارنیای سی.اس لوییس را خریدم. هم ارزان بودند و هم طولانی. زمانی که دکمه خرید را زدم آرزو کردم کاش یکی‌شان در دنیای نارنیا باشد و من را از زندگی‌ای که داشتم نجات بدهد. این آخرین سنگرم برای رها شدن بود. فکر می‌کردم این یکی می‌تواند من را به حال و هوای لحظه‌ای ببرد که از ترس جعفرآقا توی چاپخانه، پشت بابا و کتاب‌ها پناه گرفتم. یا زمانی که بعد از روزهای فوت عزیز، به کتابخانه صابر می‌رفتم و کتاب خیام را با خودم می‌آوردم. بعد آنها را به‌زور و غلط و غلوط برای خانم ساویزی می‌خواندم و او اندازه شنیدن نوار ترانه‌های روسی خوشحال می‌شد. برایم دست می‌زد، بهم بستنی می‌داد و من یادم می‌رفت که دیگر مادربزرگ ندارم. کتاب‌ها رسیدند و من قایمکی آوردمشان توی زیرزمین چون نمی‌خواستم مامان و بابا فکر کنند جا زده‌ام یا شکست خورده‌ام. اولین کتاب نارنیا را باز کردم و طبق عادت دکمه کرنومتر درس خواندنم را فشار دادم. چندصفحه گذشت. انگار از خواب بیدار شده بودم و مثل عارفان، طی العرض کرده بودم و از زیرمین رفته بودم به جایی دیگر. نگاه به صفحه کرنومتر انداختم و دیدم ۱۶ دقیقه و ۳۷ ثانیه بود که بعد از روزها، به مرگ فکر نمی‌کردم‌. بابا این لحظه از جلوی زیرزمین رد شد و باصدای گرفته‌اش گفت: خوبی بابا؟ داری می‌خوانی؟ و من جواب دادم: آره. خوب خوبم.  تیک نات‌هان راهب و پژوهشگر بودایی، در یکی از خطابه‌هایش درباره‌ی ترس گفته که این در توان آدم‌ها و جوامع نیست که به‌طور قطع پایشان را از ورطه ترس بیرون‌ بکشند. شاید تنها مواجه‌ی منطقی در مقابل این حس، این باشد که به خاطراتمان درباره برطرف شدن ترس‌هایمان رجوع کنیم و از آنها یاد بگیریم. در واقع وظیفه ما، انکار ترس‌هایمان نیست، بلکه پیدا کردن راه‌هایی‌ست که با رفتن آنها، پیشتر توانستیم با ترس‌‌هایمان کنار بیاییم. من از دور آدم فرهیخته‌ای به نظر می‌آیم؛ عینک روی چشم دارم و برجستگی لبه‌ی کتاب‌های گالینگورم همیشه از کوله‌پشتی‌ام می‌زند بیرون‌. تازه هرکسی جلوتر می‌آید و از نزدیک‌ نگاهم کند می‌بیند که توی اتاقم، از شدت انباشت کتاب‌ها درهرطرف، جا برای راه رفتن و حتی نشستن نیست. اینها همه برای اهل فرهنگ و ادب به‌نظر رسیدن‌ نیست، که ناخواسته باخودش چنین چیزی را به ارمغان می‌آورد. اصل این خواندن‌های مدام و چنگ زدن به کتاب‌ها و قصه‌ها، برای این است که من هنوز و تا ابد همان دخترکوچک حیاط چاپخانه هستم. کسی که با دندان‌های لرزان، پشت در خانه خانم ساویزی ایستاده. من از مرگ خودم و کسانی که دوست‌شان دارم، می‌ترسم و برای اینکه از خودم محافظت کنم، برای اینکه بتوانم دستم را روی سینه‌ام بگذارم و دروسط احتمالات رو به افزایش مردن در این جغرافیا، ‌نفسی عمیق بکشم، به جز تکیه دادن دست‌هایم به کتاب‌ها و خواندن‌شان، راهی برای دوام آوردن ندارم.  یکبار مشاور دانشگاه، توپ را انداخت در زمین والدینم و گفت احتمالا آنها گره‌های ترسناکی در کودکی و نوجوانی داشتند که آنها را مستقیم با خودشان به بزرگسالی آورند و انتقال دادند به تو. بعد با بردنت به یک محیط مردانه و مراسمات ختم و خاکسپاری بدترش کردند. گفت اگر این‌شکلی نبود، حالا شاید این‌قدر اذیت نبودی. من از دست پدر و مادرم ناراحت نیستم. آنها هیچ‌وقت مثل هیچ‌کس دیگری توان این را نداشتند که مانع از بروز ترس در من بشوند. احتمالا من هم خواسته یا ناخواسته چیزهای ناخوشایندی را به بچه‌‌ام انتقال می‌دهم. چاره‌ای نیست. ما نمی‌توانیم خودمان را از ورطه ترس بیرون بکشیم، اما شاید بتوانیم راه‌هایی برای نفس کشیدن پیدا کنیم. کتاب برای من همین است؛ فرصتی برای نفسی عمیق درلحظه‌هایی که فکر می‌کنم دیگر رمقی برایم باقی نمانده. اما بعد از آن نفس عمیق، بعد از بسته شدن کتاب‌ها و بیرون آمدن از پناهگاه، یک روز دور یا نزدیک، می‌خواهم داستان بنویسم. من نمی‌توانم جلوی جریان ترس را در بچه‌ها و بزرگترهایشان بگیرم. اما می‌توانم‌ کاری کنم که برای لحظه‌ای نترسند. همان‌کاری که بابا و خانم ساویزی با من کردند. آنها با کتاب‌های توی دست‌شان و من مثل سی.اس لوییس نویسنده نارنیا، با کتابی که می‌خواهم خودم آن را بنویسم.  




بخش داستان

نفر اول : یحیی محسن پور


چگونه می‌شود آرتمیو کروز را از مرگ رهاند    می‌دانم دل توی دلت نیست، می‌دانم که سر صبح بیدار شدی، یا کل شب را از فکر اینکه هر چه زودتر کارت را عملی کنی خوابت نبرده. ولی از من می‌شنوی عجله نکن. صبحانه‌ات را بخور، لباست را (معمولی‌ترینی که داری) بپوش و بعد برو سر کار سعی کن روزی عادی مثل همه‌ی روزهایی را که پشت سر گذاشته‌ای پشت سر بگذاری. کارت که تمام شد در کمال خونسردی چرخی دور شهر بزن، اگر سه‌شنبه بود یک فیلم سینمایی هم ببین و اگر وضع خیلی خراب بود برو پارک، توی گوشیت، خودت را مهمان یک فیلم سینمایی بکن. خلاصه هرطور که میلت کشید، یکی دو ساعتی وقت بگذران تا شب شود. شب‌ها همیشه بهترین زمان است؛ هوا خنک شده، شهر شلوغ می‌شود و اگر یک نفر آدم کل روز را لابه‌لای کتاب‌های دست دوم ماند، دلش می‌گیرد، می‌خواهد کسی بیاید با او سر صحبت را باز کند. آن‌وقت است که خودت را به کتاب‌فروشی آقای فاطمی می‌رسانی. یک‌دفعه داخل نشو! دم در قدری با کتاب‌های افست جلوی مغازه‌اش ور رو، شب هول را باز کن، ملکوت را ورق بزن و یکطور به صفحات سنگ صبور خیره شو که معلوم نشود قبلا سه بار خوانده‌ای. حالا سرت را بیاور بالا، از توی آینه‌ی ورودی کتابفروشی، آقای فاطمی را می‌بینی؛ یک سبیل هدایتی، یک عینک ته استکانی و موهایی که از فرط پیری سیاه شده. قطعا حواسش به تو بوده، ولی تو که این را نمی‌دانی و مثل کسی که برای اولین بار کسی را می‌بیند به او لبخند می‌زنی. حالا برو داخل! به خاطر ملکوت هم شده برایت بلند می‌شود. اگر مرد باشی شاید دست هم بدهد. بعد خوش‌آمد می‌گوید. بعد می‌نشیند و از بالای عینکش لحظه به لحظه‌ات را دنبال می‌کند تا سر صحبت باز شود. کار سختی نیست، خیلی چرخ نزن، یک راست برو سراغ رمان و داستان ایرانی، از عباس معروفی رد شو، به رضا قاسمی رسیدی قدری مکث کن و بعد روی گلشیری طوری توقف کن انگار ایستگاه آخر است. حالاست که قلابت می‌گیرد، چرا که چند باری سر تکان می‌دهد و می‌گوید معصوم‌ها، معصوم‌ها... آن وقت می‌گویی، بله! با من بودین؟! چون از قضا اسم تو هم معصوم است یا اگر زن باشی معصومه و دوستان نزدیکت مصی صدایت می‌زنند. او هم می‌تواند اینطور صدایت کند. آن وقت است که همه چیز را به فال نیک می‌گیرد و سر صحبت باز می‌شود. می‌توانی با او از خودت بگویی، از تحصیلاتت، از لیسانس ادبیاتی که هرگز نداشته‌ای و اینکه گهگاه محض تفریح هم شده چیزکی می‌نویسی. ولی بالاتر نرو چون طرف خودش اینکاره است و حالا زمینه را مناسب دیده جولان دهد. چیزی نیست، بگذار بدهد. فقط به او نزدیک شو، نزدیک‌تر، خجالت نکش، باید چهره‌ی مشتاقت را ببیند. حالا خودت را برای نیم ساعتی سیخ ایستادن، سر تکان دادن و تصدیق‌های زیرلبی آماده کن. تصدیق خوب است. حکم نخ تسبیحی دارد که کلام پشت کلام می‌آورد و حواست باشد طوری باشی که نشان ندهی حواست نیست و رفته جایی که آرتمیوکروز رو به مرگ توی ردیف خاک‌گرفته‌ی کتاب‌های ادبیات لاتین به سرفه افتاده است. آن‌وقت او برایت از دو قرن سکوت می‌گوید، از سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، از انواع سیف‌القلم‌ها و همه‌ی آن چیزی که به گوهر گذشت و بعد می‌بینی چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد می‌رسد به مبحث مورد علاقه‌اش تاریخ؛ یک راهزن لاابالی را از جایی میانه‌های حکومت قاجار برمی‌دارد، برگ و نوایش می‌دهد، فرمانده‌اش می‌کند، جانش را در یکی از سرکوب‌های داخلی می‌گیرد، برایش مقبره می‌سازد و بعد کم‌کم می‌بینی مناره‌های مقبره آجر آجر می‌رود بالا می‌رسد به امام‌زاده‌ی شهرتان. تو هم با اینکه معصوم‌ها را خوانده‌ای سرت را با تاسفی عمیق تکان می‌دهی و به یاد مادرت که هر وقت می‌رفت زیارت از النگوهایش کم می‌شد، می‌گویی عجب... عجب... عجب... درست همان سر و شکلی که نیما می‌گفت، شمرده و کشدار. حالا کم‌کم شراره‌های رضایت را توی چشمان آقای فاطمی می‌بینی، انگار از هم‌صحبتی با تو خوشحال است، چرا که با عجله رفته سراغ مشاهیر شهر و تا همه را بدنام نکند بی‌خیال نمی‌شود. تو هم خوشحالی و دم نمی‌زنی (یعنی چاره‌ای نداری)، آرتمیو هم دیگر خون سرفه می‌کند و لابه‌لای سرفه‌هاش فریاد می‌زند: رجینا! رجینا! به فریادم برس! بعد هم یک فصل تمام فحش سفید نثار کائنات می‌کند. البته تو متوجه‌ی هیچ‌کدامشان نمی‌شوی، چون ترجمه نشده‌اند، ولی نگرانش هستی. پیرمرد انگار دم‌دمای آخرش است. اینجاست که می‌گویم نگران نباش! همین حالاست که بختش بزند. چون که می‌بینی آقای فاطمی از میان آن گرد و خاک تاریخی هرازگاهی سر خم می‌کند و پشت سرت را می‌بیند. او هم نگران است، نگران یکی دو مشتری که آن پشت‌ها گیج و گول از ردیف بی‌نظم کتاب‌های دست دوم، پی چیزی می‌گردند. اول به روی خودش نمی‌آورد، ولی بالاخره بلند می‌شود، ضمن عذرخواهی و قول اینکه هرچه زودتر برمی‌گردد، می‌رود تا با انبوهی از کتاب‌ها تنها شوی. پس چرا معطلی، دیگر وقتش است! تو هم باید دن‌کیشوت‌وار، مثل اولین کرمی که به جان ماشادو دِ آسیس افتاد، بلولی توی ردیف کرم‌خورده‌ی کتاب‌ها، از توی تونل ساباتو رد بشوی، هزارتوهای بورخس را بگذرانی، به مردگان کومالا سلام کنی و پس از گذر از سرهنگی که هیچ‌وقت، هیچ‌کس، در هیچ‌کجا از تاریخ برای او نامه ننوشت، برسی به جایی کناره‌های صد سال تنهایی، پیرمردی را می‌بینی، آرتمیوکروز نام، روی تخت‌خواب بیمارستانی تنها مانده و دارد به تنهایی دم مرگش فکر می‌کند.  سلام آقای آرتمیو کروز، من بالاخره آمدم!  آه... پادیلا، تو هستی؟! منتظرت بودم، ضبط صوت را آوردی؟  ضبط صوت؟!  بله ضبط صوت! باید گذشته‌ام را ضبط کنم، دیگر وقتی نمانده!  آه دوست عزیز من! خواهش می‌کنم، این حرف‌ها را نزنین!  نه... نه... پادیلا! دیگر کارم تمام است. دکترها می‌گویند که نجاتم می‌دهند، ولی فکر کنم از زندگی!  آرتمیوی عزیز، اینجا جای شما نیست! توی بیمارستان این شهر خاک مرده ریخته‌اند. شما را می‌برم خانه، پیش خودم، آنجا حتما حالتان خوب می‌شود. لطفا با من بیاین!  بعد دست پیرمرد را می‌گیری، از روی تخت‌خواب بلند می‌کنی و بی‌معطلی می‌چپانیش توی شلوارت، درست زیر پیراهن یا مانتوی جلوبسته‌ای که تن کرده‌ای. و لحظه‌ای به این فکر نمی‌کنی توی شهری که آبکنار را در ردیف پشتی قفسه‌ها می‌تپانند، آقای فاطمی، صادق چوبک را برداشته، عین انتری که لوطیش مرده باشد، گذاشته روی ویترین جلوی مغازه‌اش، و تو داری از اینطور آدمی می‌زنی. در عوض خوشحالی، چرا که زندگی‌ات قدر یک قوطی روغن هشتصد گرمی پیش افتاده‌است. دیگر ضرورتی ندارد تا آخر ماه سیب‌زمینی را آب‌پز بخوری، بی‌استرس خوردش می‌کنی، می‌ریزی توی ماهیتابه تا صدای جلز و ولزش به جانت بنشیند. صدای آقای فاطمی می‌آید. خوب موقعی برگشته، همیشه همین است، آنقدر پیر شده که برای به موقع برگشتن کافی است. تو هم برمی‌گردی و مثل دوستی که دوستی را می‌بیند نگاهش می‌کنی. اگر زن باشی نگاه به نگاهت می‌اندازد و می‌نشیند، اگر مرد باشی دست می‌گذارد روی شانه‌ات، دست می‌گذاری روی دستش، می‌نشیند، مشایعتش می‌کنی و درست لحظه‌ای که دهان به ادامه‌ی داستان باز می‌کند، دهان باز می‌کنی که ببخشید جناب فاطمی، من خیلی دیرم شده، توی خانه منتظرند. و منتظر می‌مانی که حرف‌هایت به چهره‌اش بنشیند، مثل چند لکه حسرت:  حیف...  واقعا که زود دیر می‌شه، داستانمون نیمه کاره موند!  بله! واقعا حیف! حتما باز هم میام پیشتون، من تازه شما رو پیدا کردم.  حتما... ولی... فکر کنم دنبال کتابی بودی!  کتاب... آهان... بله... درسته... کتاب... پوف...   چی؟!  پوف... پوفِ نعلبندیان رو دارین؟  آفرین! انتخاب خوبی بود، چون هیچ‌وقت زورش به آن نرسیده. ولی قول می‌دهد یک نسخه هم که شده از زیر سنگ برایت جور کند. حالا دیگر فرقی ندارد زنی یا مرد، دستت را به گرمی می‌فشارد و آرزوی موفقیت می‌کند. تو هم حواست باشد دستش را بفشاری، و طوری نگاهش کنی که نگاهش نرود به کمی آن‌ورتر، جایی که ردیف ادبیات لاتین دهان باز کرده و قدر یک قوطیِ کوچکِ روغن خمیازه می‌کشد. همه چیز خوب پیش رفته‌است، ماموریت تمام شده، رسالت خود را از پنج صبح پا شدن و تا هشت شب انتظار کشیدن به نحو احسن به پایان رسانده‌ای. با این همه درست لحظه‌ای که می‌رسی دم در باز هم صدای سرفه می‌آید. عجیب است، فکر می‌کنی آرتمیوست، ولی صدا از پشت سرت است. یک لحظه برمی‌گردی، آقای فاطمی است. عینکش را برداشته، جایی میان انبوه آن کتاب‌های خاک گرفته فرورفته و سرفه می‌کند. دلت می‌گیرد. می‌خواهی کمی بیشتر کنارش باشی، می‌خواهی سنگ صبورش شوی و عین یک عنکبوت گوشه‌ای از گوشه‌های مغازه‌اش بتنی، تا با تو از خودش بگوید، از تنهایی‌اش، از همه‌ی آن روز و شبی که لابه‌لای کتاب‌ها نشست و فکر کرد و فکرهاش پله پله رفت بالا، کنج دیوار، منتظر زنی شد گوهر نام، که از توی آینه‌ی دم در و از خم کوچه‌ی بارفروشان، همیشه‌ی خدا در حال آمدن بود، و هیچ وقت نیامد. اصلا شاید که برگشتی و چیز بهتری گیرت آمد. شاید به جای آن آرتمیوی رو به مرگ، آن پدرو پاراموی از پیش مرده را گرفتی تا پیرمرد دویست و هشتاد و چهار صفحه‌ی تمام سرت قر نزند و بعد هم تلف شود. یا دست کم آن آئورای یک بار خوانده را برداری، تا دوباره یاد کسی بیافتی که روزی تو را یاد کسی انداخت. اینجاست که به تو می‌گویم رویت را کم کن، سرت را بیانداز پایین، مثل بچه‌ی حوا راه خانه را پیش بگیر و برو، که یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک.                


بخش داستان

نفر دوم:عمار پور صادق


کتاب خواندن برای من از اول شکل برق گرفتگی‌ای لذت بخش بود. از همان بچگی فکر می‌کردم برقکارها به خودشان برق می‌دهند و از ولتاژهای کم شروع می‌کنند تا بالاخره بتوانند سیم فاز و نول 220 ولت را توی دستهایشان بگیرند. من بارها با این ولتاژ بازی کرده‌ام. فکر می‌کردم در آینده  یک کتابخوان  حرفه‌ای بشوم. چون مهرداد پسر عمویم برقکار شد.  ماجرای ما از یک کتاب به نام ماجراهای هکلبری فین شروع شد. هکلبری فین‌ای که بر خلاف تام سایر خیلی صادقانه لب مطلب را گفته بود: بزنید به چاک.   من از همان اول هاکلبری فین بودم و مهرداد پسر عمویم تام سایر شده بود. اینطوری هر دوتا به اندازه‌ی کافی مسئولیت پذیر می‌شدیم. راستش  این کتاب را  از کف یک کوچه‌ی فرعی قبل از اینکه باران تند بشود، به سرپرستی گرفته بودیم. بعد به نوبت خواندیم. اول من، چون من کتابخوان تر بودم و مهرداد برقکارتر. سه روز بعد قرار شد کتاب را بدهم به مهرداد. من دهن لق بودم و تا آمدم داستانش را تعریف کنم مهرداد گفت: خفه شو. برای همین بی صدا کتاب را گرفت و رفت. سه -چهار بار این رد و بدل شدن اتفاق افتاد.   توی یک نمایشگاه کتاب، قصه‌های مجید خودش را به ما نشان داد. یک کتاب با  جلد آبی که رویش عکس یک پسر کچل بود. پسر بچه کاملا استحاله شده بود و جز تعدادی نقطه‌ی کمرنگ خاکستری چیزی از کلیتش پیدا نبود. طوری که هر کسی می‌توانست باشد.  گفتم شاید من دیر رسیدم  و توی جلد پنجم طبیعی است از قبلش خبر ندارم. همیشه و حداقل توی کتاب خواندن دیر میر‌سیدیم که سرفرصت خواهم گفت. بعدها شنیدم توی جلدهای قبلی، مجید یتیم نبود و زیر سایه‌ی پدر مادر داشت بزرگ می‌شد. چون مهرداد یتیم بود سعی کردم کتاب را از دسترسش دور نگه دارم. گفتم: ببین برنامه عوض شد. ما یه کتاب رو سه چهار بار می‌خونیم. بذار من سه چهار بارم رو پشت هم بخوانم.   مهرداد که تازه سبیلش داشت سبز می‌شد همیشه خونسرد بود و این دفعه هم از سلاح خودش استفاده کرد و گفت: خفه شو!   بعد از آن تصمیم گرفتیم عضو کتابخانه کانون پرورشی بشویم تا هرکسی مجزا کارش را بکند.  آدمیزاد هر موقع دلش بخواهد می‌تواند خودش را توی یک تله‌ی شیک و دلخواه بیاندازد.   کانون برای ما از صبح تابستان قبل از اینکه آفتاب خیلی بالا بیاید و لباسها به تنت بچسبند، شروع می‌شد. به خواندن انواع کتابهای آیزاک آسیموف. الکترونیک ساده‌است. ترانزیستور ساده است و حتی سفرنامه‌ی اورازان بسنده نکردم. مسابقه‌هایی برپایه‌ی سوال و جواب و کارت بازی: نزدیکترین کشورهای دنیا: دومینیکن و هائیتی. زن عمو می‌گفت: چی کاره می‌خوای بشی؟ جواب کوتاه بود: نویسنده.   یک روز وسط مرداد، همینکه خانم جهرمی پر چادرش را کشید و رفت توی آبدار خانه، دیدم مهرداد هوس کرد کتابهای روی میزش را بخواند. کتابهای تن تن و میلو. همانجا توی فاصله‌ی یک چایی ریختن ساده مات شده بود. نه حرف آقای بخشی کتابدار را می‌شنید نه متوجه اخم خانم جهرمی شد. خانم جهرمی گفت: لطفا اینا رو بدین من. جاش اون بالاست.   دیدم آقای بخشی، پیر مرد ترکه‌ای  کتابها را ازش گرفت و با کمک نردبان برد گذاشت توی بالاترین قفسه. نردبان را هم برد توی حیاط خلوت فسقلی کانون. حس کردم دوباره از فصل پاییز بیزار شدم. همین بیزاری وقتی ترمیم شد که دو سه روز بعد رفتم خانه‌ی مهرداد پسرعمویم و مشغول بازی شدیم. می‌دانید که تحقیر، موتور محرک زندگی ما ایرانیهاست. رو به مهرداد گفتم: بیا مث هاکلبری فین بزنیم به چاک.   اول سعی کرد با خفه شو کار را تمام کند ولی نشد. من خفه نشدم. نقشه‌ی ما این بود که یک کلک بسازیم و باهاش بزنیم روی رودخانه ای که بعدها فهمیدم فاضلاب روباز شهری شده است. قرار شد سر شب با یک کفتر بیاید توی تاریکی زنگ ما را بزند. بعد سر کفتر را ببرد. خونش را بریزد جلوی خانه و بعد با هم بزنیم به چاک.  مخفیگاهی کنار رودخانه‌ی نه چندان تمیزی که از وسط شهر ما رد می‌شد، جایی بود که به سرعت تصویب شد. آنجا خانه‌ی قدیمی خاله‌ی مادرم بود. پیر زن فقط می‌توانست برای دکتر رفتن از خانه بیاید بیرون. من داوطلب سرکشی به خانه‌شان شدم و مادر با تعجب خودش را قانع کرده بود که می‌خواهم از درخت انجیر توی حیاطشان بالا بروم و کارهای اینطوری انجام بده.  همان روز رفتیم و شروع کردیم به ساختن کلک. الوارهای قدیمی  را از انبار بیرون  آوردیم. همه‌ شان را یک اندازه بریدیم و با طناب به هم و به چند تا 20 لیتری پلاستیکی وصل کردیم. رطوبت داشت ما راتوی خودمان جمع می‌کرد. سبیل مهرداد حسابی به صورتش چسبیده بود و عرق از شقیقه‌هایش می‌رسید به آبشخور سبیلها. مهرداد توی اول راهنمایی چنان سبیلی داشت که کمک می‌کرد سال دیگر از مدرسه فارغ التحصیل بشود که شد.    20 لیتری ها به شدت بوی سرکه  می‌دادند. شب شده بود هوا داشت خنک می‌شد. اما ما دست بردار نبودیم. کلک اولیه را کشان کشان کشیدیم و بردیم انداختیم توی رودخانه. داشت می‌رفت. مهرداد طنابش را مثل اسبی سرکش، کشید تا مهار شود. بعد مثل اینکه سالها ملوان بود شروع کرد به تاباندن دور یک تیر چوبی و بعد گره های زیادی زد تا به همین راحتی در نرود. نای رفتن نداشتیم. روی چمنهای کنار رودخانه ولو شدیم و آسمان شب را نگاه می‌کردیم. بهش گفتم: مهرداد من باید اون قفسه‌ی کتابها علی الخصوص تن تن و میلو رو به دست بیارم. بعد با همین کلک بزنیم به چاک.   فردا نشسته بودیم چشم توی چشم خانم جهرمی و آقای بخشی.  هر چه کشیک کشیدیم نه خانم جهرمی می‌رفت آبدار خانه و  نه آقای بخشی حاضر بود لحظه‌ای از آن صندلیهای کوچولو که در واقع مال نشستن بچه ها بود رها شود.   ما مجبور شدیم مثل تمام آدمهای خوش خیال با تاسف نقشه‌ی B  را اجرا کنیم.  من و مهرداد منتظر یک شب بارانی با رعد و برق شدیم تا وقتی سر و صدای آسمان به اوج رسیده است، از حیاط پشتی و از آن پنجره‌ بیاییم تو و کتابهامان را در آغوش بگیریم. توی شمال ایران تنها چیزی که انتظارش شما را خیط نمی‌کند، انتظار باران است.  هر روز از نجار روبروی کانون که جنسش را بیرون می‌چید، می‌پرسیدم امشب بارون می‌آد؟ چون فضول نبود بالاخره بعد از یکی دو روز بدون اینکه بداند برای چی این را میپرسم گفت: امشب بارون میاد با رعد و برق و مخلفات. حتی قسم خورد، امشب ابرها پدر آسمان را درمی‌آورند.   ما مثل آدمهایی که دل را به دریا زده‌اند که شب را بروند قبرستان، راه افتادیم  تا فقط شجاعتمان را ثابت کنیم. با دوچرخه‌ی مهرداد راه افتادیم و تا بیخ دیوار سفید کانون رفتیم. زیر یک تکه سقف منتظر شدیم تا باران از حالت پودری و قطره‌های پراکنده، جان بگیرد. آسمان حسابی کبود بود و شروع شد. با اولین رعد و برق مهرداد اشاره زد. سبیلش خیس شده بود و توی تاریک روشن هوا برق می‌زد. قلاب گرفتم و به زحمت رفت بالا. بعد از روی دیوار دست دراز کرد تا مرا بکشد بالا. بعد از آن طرف پریدیم توی باغچه. یک نمازخانه بود که درش باز بود ولی هیچ چیزی تویش نبود. بیرون زیر پنجره‌ای که باید فقط یک میله‌اش را می‌کندیم. یکی دو تا قالب گچی بود که حواسم نبود و پایم رفت توی یکیشان. مهرداد اشاره زد و توی سر و صدای زیاد گرمپ گرمپ آسمان شروع کرد به اره کردن. صدا خیلی زیاد بود. یک پارچه و بعد نایلون انداخته بود روی جایی که اره می‌کرد. صدا خیلی کمتر شده بود. آن یک طرف اره شد. رعد و برق ادامه داشت ولی صدای رعد موقع مشخصی نداشت که ضربه‌ی آخر به شیشه را بکوبیم. همان بالش را گذاشتیم و با مشت شیشه را شکستیم. یکی من زدم که اثر نکرد. مهرداد که زد، کامل خرد شد. صبر کردیم. هیچ صدای در و همسایه‌ای نبود. باید یک طرف دیگر میله را اره می‌کردیم که یکهو باران تمام شد. آسمان از همکاری با اتحادیه‌ی احمقها دست برداشته بود. توی یک لحظه از خانه‌ی روبرویی صدای ضبط صوت می‌آمد که داشت سیاوش قمیشی را بلند بلند پخش می‌کرد. آخر اره کردن ما هم پیچیده بود توی کوچه. پسری روی تراس بود که او هم از این ایستادن ناگهانی باران میخکوب شده بود. پسر ما را دیدحتما فکر میکرد ما جنی چیزی هستیم. اما نبودیم. ولی پسرک با یک صدایی که مخصوص کر و لالهاست شروع کرد به سر و صدا. یک جور فریاد کم صدا. سکوت باعث می‌شد صدایش مثل یک فریاد بلند به نظر برسد.  مهرداد انگشتش را گذاشت وسط سبیلش که یعنی هیس! اما پسر به داد زدن همان شکلی ادمه داد. انگار مقصر تمام زندگی‌‌اش را پیدا کرده بود.  قلاب گرفتم مهرداد رفت بالا. بعد دستم را گرفت و مرا کشید بالا. لبه‌ی دیوار تیز بود ولی مهم نبود. هیچ دری باز نشد تا ما با خیال راحت سوار دوچرخه شدیم و زدیم به چاک. انگار سگ گذاشته بود دنبال مان. انگار از لای منبرهای چوبی‌ پیرمرد توی مغازه‌اش یک نفر داشت ما را می‌دید و می‌گفت: خاک بر سرتان بزدلها.  دو سه دقیقه رفتیم به نظرم رسید کسی دنبالمان نیست. به مهرداد گفتم: دلم سوخت. بیچاره لال بود. مهرداد خیلی دقیق و با بغل پا انگار یک پاس را سر ضرب گل کند گفت: خفه شو. ماجرا همانجا تمام شد.   دوباره شرجی هوا زده بود بیرون. رسیدم در خانه‌ی خاله. باید میرفتیم کلکی را که با آن زحمت درست کردیم بیرون می‌آوردیم. دوباره من قلاب گرفتم. مهرداد رفت بالا. مرا کشید بالا. انگار یک بخشی توی شاهنامه یک مهرداد باشد که کارش نه تیر انداختن و نه جنگ با دیوهای سپید است. یک پهلوان سبیل کلفت هست که فقط کارش بالا رفتن از انواع دیوارهاست و بعد که بالا رفت می‌تواند هزار نفر را از دیوار بکشد بالا و رد کند. بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند. چراغ هال خانه‌ی خاله روشن بود. پسرش را همان اول شناختم. داشت تلویزیون می‌دید. خدا را شکر که ما را به سرعت ندید. کلک کف حیاط و توی انباری نبود. عوضش تمام الوارها باز شده بود. دبه ها هم همینطور. تمام وسایل رفته بود سر جایشان. بهترین کلاس آموزشی برای این ضرب المثل بود که هر چه رشته بودیم پنبه شد.   دلم چرکین بود. قرارمان این شد که برای یک هفته نرویم کانون تا آبها از آسیاب بیفتد. اما من همان فردا صبح تلفن زدم و مهرداد را بیدار کردم. درست ساعت 8:40 صبح مرداد که خورشید واقعا داشت می‌گفت تا حالا خواب بودین؟  رسیدم دم کانون. پلیس هم بود. مهرداد هم بیرون ایستاده بود. خون توی رگم خشک شد. کسی با مهرداد کاری نداشت. یکی دو نفر دیگر از لات و لوتهای محل  را می‌بردند. با مهرداد رفتیم تو و یک جای دنج شروع به صحبت کردیم: چی شده؟     آقای بخشی بعد از سالها از روی صندلی بلند شد. آمد پاچه‌ی شلوارم را گرفت و گفت: شما شلوارت و کفشت گچیه؟   عرق سرد نشست روی صورتم. فکر می‌کردم بادکولر اینجا خیلی زیاد است. آمدم همه چیز را بریزم بیرون. این مهرداد بود که گفت: خفه شو. این خفه شو از تمام پاس گلهایی که ایران را برد جام جهانی هم غنیمت‌تر بود. آقای بخشی  پی حرفش را نگرفت. دوباره برگشت روی همان صندلی باریک و بچه گانه و معلوم است که برای یکی دو سال همینطور همانجا ماند.   در زندگی ولتاژهایی هست که آدم را نمی‌کشد ولی زخمی و رنجور می‌کند. چطور شده بود که پسر بزرگ خاله بعد از سالها آمده بود و با تمام خستگی راه، رفته بود این همه الوار را جابجا کرده بود؟  زندگی آدم با گذشت زمان تمام نمی‌شود. همیشه مثل یک خواب تکرار می‌شود. سالها بعد نیمه‌ی پنهان ماه، مجموعه داستان هوشنگ گلشیری را خواندم. یک  داستان دارد که چند تا آدم بازنشسته می‌روند با هم صفا کنند. ما هم عین آنها رفتیم صفا کنیم ولی الکل طبی باید فقط برای طبابت باشد. شب که آمدم خانه افتادم سر جایم توی تخت. زنم آمد و لابد با خودش گفت: آخی بیچاره باز هم خسته و کوفته از سرکار آمده و خوابیده است. اما بعدتر متوجه شده بود که بوی نامربوطی از دهنم می‌آید. بله. دهان. همه‌ی مصیبتهای آدم از دهنش صادر می‌شود. همه‌ی اتفاقهای نامبارک هم می‌شود گفت بر سر دهان آدمی می‌آید. زنگ زد به مهرداد که بیا پسر عموی تحصیل کرده‌ات را جمع کن.   مهرداد باشیشه‌ی آب لیمو نشسته بود بالای سرم و درست وقتی آمدم باهاش حال و احوال کنم گفت: خفه شو!   این قطعا آخرین مواجه‌ی من با کتابها نبود. هر بار این خطر وجود دارد که یک کتاب جدید مثل یک بمب زندگی‌ام را زیر و رو کند. سالهاست مهرداد را خیلی کم می‌بینم. مهرداد برقکاری است که دیگر تمرین خاصی نمی‌کند. خفه شو هم نمی‌گوید. اعتقاد دارد آدمهای امروزی خیلی نسبت به این تکنیک عالی از ایران باستان، فراموشکارشده‌اند.   



بخش داستان

نفر سوم :محمد حسین شیرویه زاد


از کتاب رهایی نداریم  محمدحسین شیرویه‌زاد    سرجمع، سه‌تا کارگرند. یکی‌شان که راننده اتوبار است، جلوی در نگه می‌دارد و به دونفری که از داخل ماشین پیاده می‌شود ملحق شده و یک‌جای کار را می‌گیرد. از همه‌شان هیکلی‌تر است و کاری‌تر. آخرهای کار، هن‌وهن هرسه‌نفرشان درآمده. آقای راننده گوشه کتاب‌خانه را گذاشته روی دوشش و روی پله یکی‌مانده به آخر، همین‌طور که سنگینی نبشیِ کتاب‌خانه روی شانه‌اش است رو به من می‌گوید: "خونه که نبود! کتاب‌خونه بود!"  من خانه کوچک‌تر اطراف تهران را به مستاجری ترجیح دادم. وقتی مطمئن شدم که قرار است خانه نورگیر وسط شهرِ عزیزم را به قیمت خانه کوچک‌تری که در آن مستاجر نباشم و مالِ خودم باشد ترجیح بدهم، فرصت تصمیم‌گیری برای کتاب‌هایم را نداشتم. از سه‌هفته پیش یک کانال تلگرامی با عنوان "کتب دستِ دوم در حد نو" درست کردم و عکس‌ کتاب‌ها را پشت سر هم گذاشتم داخلش. زیرش به‌جای قیمت می‌زدم توافقی. اصلا یادم نیست کدامش فروش رفت؟ چقدر فروختم؟ آدم‌هایی که گفتند پولش را کارت‌به‌کارت می‌کنیم واقعا این کار را انجام دادند یا نه؟ من فقط داشتم کتاب‌های عزیزم را می‌سپردم به بقیه. بعضی از آن‌ها ناخواسته بودند. کتاب‌هایی که از کتاب‌فروشی مانده بود روی دستم. اجاره کتاب‌فروشی نازنینم به اجاره خانه اضافه شده بود. از پسش بر نمی‌آمدم. تقریبا هرشب خوابم نمی‌برد و تقریبا هرروز تلفن‌به‌دست داشتم از آقای معین، صاحب مغازه دونبش چهارراه پیروزی، خواهش می‌کردم که اجاره را کم‌تر کند. مهربان بود ولی پول‌لازم. می‌گفت مهلتت را بیش‌تر می‌کنم چون کتاب‌فروشی و کار فرهنگی می‌کنی و از این حرف‌ها. گفتم مهلت بیش‌تر به‌کارم نمی‌آید. من اطمینان دارم که اگر یک‌سال هم فرصت بدهد از پس این اجاره برنمی‌آیم. پس دوهفته فرصت داد که کتاب‌فروشی را تخلیه کنم. احتمالا در ادامه زندگی‌ام هیچ روزی وجود نخواهد داشت که مثل روز تخلیه غمگین باشم. کتاب‌هایی که امکانش وجود داشت را به ناشر بازگرداندم و آن‌هایی که نمی‌شد را به ناچار با خودم به خانه آوردم.   وسایل خانه چیزی نیست. چیزی نیست اگر یک یخچال دوقلوی سنگین، ماشین لباسشویی قدیمی که مال عهد بوق است، یک کمد فکسنیِ چوبی و تخت تک‌نفره‌ام را حساب نکنید. جز این‌ها فقط بار کتاب دارم. توی فرم‌های اداری و در این سوال آدم‌ها که "چه‌کاره‌ای؟" یا "شغل‌تان چیست؟" همیشه می‌گفتم کتاب‌فروشم. بعد از تخلیه کتاب‌خانه، من هنوز هم کتاب‌فروش بودم، با این تفاوت که شعبه‌ام  را انگار منتقل کرده بودم به خانه. آدم‌ها زنگ می‌زدند، سراغ کتاب می‌گرفتند، من توی انبار را، توی پذیرایی را، داخل تک‌تک کابینت‌های آشپزخانه را نگاه می‌کردم، به این‌طرف و آن‌طرف زنگ می‌زدم، پرس‌وجو می‌کردم و کتاب را برایشان می‌فرستادم. یا اینکه خودشان آدرس می‌گرفتند و می‌آمدند درِ خانه، دنبال کتاب‌شان. بعد کم‌کم آشناها می‌آمدند بالا. باهم چای می‌خوردیم، حرف می‌زدیم و آن‌ها خودشان از وسط "خانه‌کتابِ" (!) من کتاب‌شان را برمی‌داشتند و می‌رفتند. ناشرها هم هنوز کم‌وبیش من را می‌شناختند و موجودی انبار نقلی‌ام را کمابیش تامین می‌کردند. اما تفاوتی که برای من داشت این بود که دیگر در فرم‌های اداری و در جواب آدم‌ها می‌گفتم "گرافیستم و یک کتاب‌فروش سابق". دلیلش را نمی‌دانم ولی انگار کتاب‌فروش بودن را با مناسبات مخصوص خودش دوست داشتم. نمی‌شد کج‌دار و مریز کتاب‌فروش بود. خانه‌ام در حومه تهران تحمل این همه کتاب را نداشت. حتی اگر کف خانه را به جای پارکت، کتاب می‌چیدم هم باز جا کم داشتم.   پیش از هجرت به خانه جدیدم، تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که خانه را با شرایط کتاب‌ها بهینه کنم. از مسعود فروتن ایده گرفتم. از کوچک‌ترین فضاها استفاده کردم. فضای بین دوتا مبل، جای خالی بین دیوار و یخچال، طاقچه کم‌بضاعت کنج دیوار، کناره‌ی پایه اصلی میز تحریر و هر فضای هرز دیگری که تصور کنید را اندازه گرفتم و برایش نیمچه‌قفسه‌ای ساختم. با محاسبات من، این تعداد کتابی که سوار اتوبار کرده بودم -یا به بیان دقیق‌تر، سه‌نفر کارگر شرکت مخصوص اثاث‌کشی سوار کرده بودند- مُک، برای نشستن در قفسه‌های من‌درآوردی‌ام کافی بود. باقی را هم همراه مشتری‌هایش رد کرده بودم برود. کتاب‌ها از من راه فراری نداشتند و من هم از آن‌ها. رابطه من با کتاب‌ها و آدم‌های مربوط به آن شبیه رابطه‌های تاکسیک و سمی شده بود که هردوطرف از آن احساس نارضایتی دارند. هردوی ما یکدیگر را پس می‌زدیم و دوباره به هم می‌چسبیدیم. من چسبیده بودم به تاسیس کتاب‌فروشی، کتاب‌فروشی من را پس زد. کتاب‌ها چسبیدند به من که بومی‌تر و حتی شده غیررسمی آن‌ها را با آدم‌ها مبادله کنم، حالا من پس‌شان می‌زدم. تقریبا فرسوده بودم. دوباره تصمیم سختی گرفته بودم و کتاب‌فروشی غیررسمی‌ام را رها کرده بودم، کتاب‌هایش را سپرده بودم به آن‌ها که باید، و با تعدادی از  آن کتاب‌هایی که جداشدن ازشان غیرممکن بود، عازم حومه تهران بودم. می‌خواستم از این پس در فرم‌های اداری بنویسم "گرافیست". بدون پس و پیش. پشت میزم بنشینم و طراحی کنم. آن‌قدر طراحی کنم که سودای کتاب و کتاب‌فروشی از یادم برود؛ شاید کتاب‌ها هم من را از یاد بردند.  سه کارگر نشسته‌اند گوشه کوچه. نفس تازه می‌کنند، کیک‌ و آبمیوه‌ای که برایشان خریده‌ام را با ولع می‌خورند و با هم حرف می‌زنند. برای آخرین بار از پله‌ها می‌روم بالا. روی پاگرد سوم می‌ایستم. با کفش می‌روم داخل خانه، که حالا لختِ لخت است. جای قفسه‌ها، ساعت و تابلو‌ها هنوز روی دیوارها باقی مانده. آدم‌ها را به یاد می‌آورم. دانشجوهای ادبیات را. آن‌ها که برق خواندن توی چشم‌هایشان مشخص بود. می‌آمدند به بهانه حرف زدن درباره نویسنده‌ها و مترجم‌ها و جریان‌های فکری و مکاتب و هزار و یک چیز دیگر که برایشان جذاب بود. به وجد می‌آمدم وقتی می‌دیدم‌شان. حرف را کش می‌دادم که بیش‌تر بمانند، که تعریف کنند اساتید سر کلاس‌ها چه می‌گویند، کدام‌شان حوصله‌سربر است، کدام‌شان از همه باسوادتر است. همین‌جا که ایستادم آخرین‌بار چشمهایش علوی را دست یک ترمِ یکیِ ادبیات فارسی دادم. گفت من را سال‌بالایی‌هایشان معرفی کرده‌اند و استادشان یک تحقیق راجع‌به چشمهایش برایشان دست‌وپا کرده. استادشان را تحسین کردم. گفتم چای می‌خورد یا نه؟ احتمالا خجالت کشید. خندید. موهای پیچ‌پیچیِ روی چشم‌هایش را به لاله گوشش آویزان کرد و گفت: "دفعه بعد ایشالا." اسمش را پرسیدم. اسمش انارک بود. من و انارک نمی‌دانستیم که چشمهایشِ علوی آخرین کتابی‌ست که توی این خانه به فروش می‌رود.  در را دوقفله می‌کنم و روبه راننده اتوبار می‌گویم: "بریم."   - اوستا از کودوم‌وری می‌ریم؟  - من با این نیسانه میام، شما بیاین پشت سرم.  - حله اوستا.  خرده‌ریزها را سوار نیسان کرده‌ام. می‌نشینم روی صندلی شاگرد. راننده نیسان صدای خوبی دارد. شبیه دوبلورهاست. قیافه‌اش هم زیاد از چنگیز جلیلوند دور نیست. میان راه می‌پرسد: "بازیگری؟"  - نه بابا! منو چه به بازیگری!  - قیافه‌ت شبیه آرتیستاست.  - جدی؟ خیلی خوبه پس. گرافیستم. در کنارش...  حرفم را می‌خورم. به خودم می‌گویم زهرمار و درکنارش. از "درکنارش" متنفرم. بابا هم از اول می‌گفت پزشکی بخوان "درکنارش" هنر را هم ادامه بده. سال‌هاست می‌گویم "گرافیستم، در کنارش کتاب‌فروشی هم دارم". من هیچ‌چیزی را در کنار دیگری نمی‌خواهم. چیزی که درکنار باشد، همیشه شبیه بچه‌ی سرراهی‌ست.  - کتاب‌ می‌فروشی؟  تعجب می‌کنم: عی... بگی نگی. چطور مگه؟ از کجا فهمیدی؟  - پس کتاب‌فروشی؟ من خیلی تیزم. بگی ف می‌رم تا فرحزاد. کجاشو دیدی.  راننده نیسان انگار تمام تلاشش را می‌کند که همچنان من را به کتاب‌ها وصل نگه دارد.  - کتاب‌فروش بودم. دیگه بی‌خیالش شدم.  - تازه بی‌خیالش هم شدی و کل ماشین رو پر کتاب کردی!  - چی‌کار کنم. نمی‌تونم بندازم‌شون توی جوب که.   - می‌گم که هنرمندی!  - آره. گرافیک کار می‌کنم.  - کتاب‌فروشی هم هنره.  - کم نه! خیلی جون‌ کندن داره. هرچقدر یه چیزی بیش‌تر جون کندن داشته باشه، هنرتره به خدا.  کمی مانده تا خانه جدیدم. حاضر و آماده منتظر وسایل. دلم برای قبلی تنگ شده. از همین حالا. برای گوشه‌گوشه‌اش. شاید هم برای آدم‌هاش. شاید هم برای کتاب‌های داخل قفسه‌هایش که الان بار اتوبار اند و تا چند ساعت دیگر، داخل منزل جدیدشان جا خوش می‌کنند. نادر زنگ می‌زند: "چطوری محمودخان؟ چپیدی توی لونه جدیدت یا هنوز داری بال‌بال می‌زنی بین دفتر دستکت؟"  - نزدیکم. اسباب‌اثاثیه رو پیدا کنیم تمومه.  - به‌به. به سلامتی. شب یه سرت می‌زنم. منیژه رو هم باخودم میارم. واسه دانشگاهش ازت یه سری چیزمیز می‌خواد. راهنماییش کن.  - چیزمیز مثلا چی؟  - چمی‌دونم. منبع. کتاب‌متاب. بقیه دانشجوها ازت چی می‌خوان؟   - نادر من دیگه بی‌خیال شدم، یه‌عالم کتاب‌هامو دادم رفته. به هیشکی هم خبر ندادم جامو عوض کردم که دوباره اسیر این برنامه‌ها نشم.  - بشین سرجات عمو! چی‌چی می‌گی واسه خودت؟ آدما دوسِت دارن بی‌شعور.  - حرف‌های خنده‌دار می‌زنی!  - برو به عمه‌ت بخند. جدی می‌گم. این مزخرفات رو بنداز دور. آدما به‌خاطر خودت میان پیشت. به‌خاطر کتابات. به‌خاطر تودهنِ گرمی که داری.   - چی‌چی که دارم؟  - "تودهنِ گرم". خانجون خدابیامرزم به کسی که چیزمیزا رو خوب تعریف می‌کرد و آدما دوست داشتن ساعت‌ها بشینن پای حرفاش و از صغری‌کبری چیدنش خسته نمی‌شدن، می‌گفت "تودهن گرم"ی داره. چمی‌دونم، یعنی حرفاش گرم و نرمه، به جون آدم می‌شینه. توهم همینی لابد که این جوونا عاشقت می‌شن میان پیشت خب. واگرنه همون موقع که از چهارراه پیروزی جمع کردی، اونا هم ول‌ت می‌کردن.  - خیلی خب. می‌گم... بعدا باهات تماس می‌گیرم. دمِ خونه‌ایم. باید وسایلو خالی کنم. کاری نداری؟  - خیلی خب. مراقب باش. سنگین بلند نکن. شب میایم پس. رو دوتا نیروی کمکی حساب کن.  پیاده می‌شوم. لابد توی شرح وظایف راننده نیسان، جابه‌جایی وسایل ذکر نشده و صرفا راننده است اما او هم به جمع کارگرها اضافه می‌شود و روی هم، پنج‌نفری، در عرض یک‌ساعت و چهل‌دقیقه، وسایل و کتاب‌ها را گذاشته‌ایم داخل. کتاب‌ها همه بیرون، توی پاگرد روبه‌روی در رها شده‌اند. خودم باید جا بدهم‌شان. راننده اتوبار بین بالا پایین رفتن از پله‌ها، به همکارهایش می‌گوید: "معلوم نیست می‌خواد این کتاب‌خونه رو کجاش جا بده!"  ایستاده‌اند به صف. منتظر حساب‌کتاب. کیف پولم بالاست. به‌دو می‌روم سراغ کیف‌کمری‌ام که همین‌طور ولو شده کف سرامیک‌ها. کیف‌پولم را از داخلش بیرون می‌کشم. می‌خواهم کفش‌هایم را بپوشم، چشمم می‌افتد به کتاب‌ها. یک‌سری‌شان داخل کارتن موزی، یک‌سری داخل پلاستیک. تصادفی دست می‌کنم توی کارتن موزی. چهارجلد برمی‌دارم. صفحه اول همه‌شان را تاریخ می‌زنم و امضا می‌کنم. تند تند پله‌ها را می‌آیم پایین. تراول‌ها را می‌شمرم. با هرکدام جداگانه حساب می‌کنم و به هرکدام یک جلد رمان می‌دهم. هرچه فکر می‌کنم یادم نیست چه کتاب‌هایی‌ست. نمی‌دانم با کتاب‌ها چه می‌کنند. می‌اندازند توی سطل زباله سر کوچه؟ باهاش شیشه ماشین را تمیز می‌کنند؟، یا می‌خوانندش. فقط می‌دانم که برای رهایی از کتاب‌ها آن‌ها را هدیه ندادم؛ واقعا داده‌ام که بخوانند. کارگرها با کمی تعجبِ کنترل‌شده، کتاب‌ها را توی دست‌شان سبک‌سنگین می‌کنند، تشکر می‌کنند و می‌روند. نیسان پشت سرشان دنده عقب می‌گیرد. دست‌به سینه ایستاده‌ام سرکوچه و منتظرم بعد از رفتن‌شان، بروم سروقت جا دادن وسایل. راننده نیسان بوق می‌زند و دستِ تشکر تکان می‌دهد: "مرسی بابت کتاب اوستا!"  بدنم خالی کرده. نای تروتمیز کردن اتاق و چیدن وسایل و کتاب‌ها را ندارم. خودم را پرت می‌کنم یک گوشه‌ای. تکیه می‌دهم به کارتن موزی پر از کتابِ کنار شوفاژ. خوشبختانه شوفاژها را از قبل روشن کرده‌ام و خانه گرم شده. گوشی‌ام را چک می‌کنم. دوتا پیام آمده. اولی از طرف موناست. ویس فرستاده. باز می‌کنم: "سلام محمودخان! حال‌تون خوبه؟ سلامتین؟ محمودخان همین چنددیقه  پیش اومدم درِ خونه‌تون، هرچی زنگ زدم کسی نبود." صدایش را صاف می‌کند و بینی‌اش را بالا می‌کشد. حدس می‌زنم توی سرمای خیابان راه می‌رود و ویس می‌گیرد که این‌طور نفس‌نفس می‌زند و فین‌فین می‌کند. "گفتم پیام بدم بهتون بپرسم حال‌تون خوبه یا نه؟ و اینکه کی صلاح می‌دونید برسم خدمت‌تون؟ دلم هواتونو کرده و کلی کاروبار دانشگاه هم سرم ریخته که به کمک‌تون نیاز دارم. خیلی دوست‌تون دارم، هروقت فرصت داشتین خبرش رو بهم بدید." و پشت ویسش یک ایموجی قلب سفید فرستاده.  دومین پیام از طرف روابط عمومیِ نشر  اکنون است. خبر از موجودی کتاب‌ها گرفته و اینکه چاپ جدیدها را کی باید برایم بفرستد. پیامش را مثل همیشه تر و تمیز و خیلی ادبی نوشته. بدون ایموجی و در قالب ثابتی که همیشه می‌نویسد.  گوشی را پرت می‌کنم روی کارتن موزی. دوروبرم را نگاه می‌کنم. تک‌تک کارتن‌ها و پلاستیک‌ها را. نادر راست می‌گفت. کتاب‌ها من را به آدم‌ها وصل کرده‌اند و آدم‌ها من را به کتاب‌ها. چاره‌ای نیست؛ این‌طور که پیداست، من از کتاب‌ها رهایی ندارم.    





بخش داستان

شایسته ی تقدیر: زهرا سماواتیان


کوچولوهای بهشتی  «چهار نفر توی عکسن. هر چهار نفر هم مُردن.»   این‌ها را پیرزنه می‌گوید. پیرزنی که‌ نشسته نبشِ کوچه‌ی‌اقبال، سرِ خیابانِ‌سعدی. لابُد دیده که‌ زُل زده‌بودم به‌عکسه... چهار نفر توی‌عکس‌اند. انگار یک‌خانواده. پدر و مادری با پسر و دخترشان. بچه‌ها کوچک‌اند. خیلی سن داشته‌باشند، ده، نُه سال. عکسه را انگار توی‌سبزهْ‌زاری، باغی، جایی برداشته‌اند. از این‌چاپ رنگی‌های هفت در دهِ قدیمی‌ست...  از آن‌طرفِ خیابان صدای نُت‌های موسیقی می‌آید، از آموزشگاهِ موسیقی‌نی‌لَبک. نُت‌هایی با فاصله و رها شده. صدای‌ساز را نمی‌توانم تشخیص بدهم. ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شوند، نُت‌ها را تکهْ‌پاره می‌کنند... یا یکی ناشیانه دارد ویولن می‌زند یا چیزی شبیه صدای ملودیکاست. گوشم‌را صداها دارند غلغلک می‌دهند و چشم‌هام هنوز میخِ عکسه‌مانده...  یکی از آدم‌های توی‌عکس را، به‌همان سن و سالِ توی عکسش، می‌شناختم. عکسه دستِ کم مالِ سی، سی‌وپنج سالِ پیش‌است، یا شاید هم بیش‌تر. قبلاً این‌جا نبود. انگار بادی‌پیچیده توی خانه و عکسه‌را، که لبه‌ی‌پنجره بوده یا جای دیگری، آورده و چسبانده به‌شیشه‌ی غبار گرفته. چندتا از شیشه‌های پنجره‌ی این‌خانه شکسته. از ریختِ شکستن‌شان معلوم‌است کارِ این پسربچه‌های تُخس‌است. سنگی برداشته‌اند و پرانده‌اند به‌شیشه‌ها.  خانهه خالی‌ست. یعنی سال‌هاست آدمیزاد تویش‌زندگی نمی‌کند ولی تمامِ اثاثش همان‌جور دست‌نخورده مانده. دو طبقه و دو بَر است. نبشِ کوچه. مغازه هم زیر خانه، از بَرِ خیابان. کِرکِره‌اش خیلی وقت‌است که پایین افتاده و خاکْ لای شیارهایش‌را گرفته. هر سال مهر که می‌شود، حسی می‌کشاندم این‌جا، خاصه مثلِ الان، ظهرها. انگار قراری دارم. می‌آیم یک‌کمی می‌نشینم روی پله‌های جلوی درش و می‌روم. درش چوبی‌ست و سالم مانده. رنگِ قهوه‌ایش دست‌نخورده مانده... امروزه هم همان حسه کشاندم خیابانِ‌سعدی.  رنگ‌ورُخِ عکسه رفته دیگر. پیرزنه می‌گوید: «وقتی نتونی دیده‌هاوشنیده‌ها رو برای کسی‌تعریف کنی، نه‌دیدنی‌ها لطفی دارن و نه‌شنیدنی‌ها! برای‌چی می‌آی این‌جا پسرجان؟» محلش نمی‌دهم. از عکسه می‌کَنم و می‌آیم توی‌پیاده‌روِ خیابان. چنارهای دوطرفِ خیابان، روی آسفالتش طاق‌نصرت زده‌اند. از همان‌موقعی که یادم می‌آید، چنارهای خیابان‌باریکه‌ی سعدی، پیر بوده‌اند. نگاهی‌می‌اندازم به‌خانه. آجر بهمنی‌هایش‌را لایه‌ی کِدری گرفته ولی هنوز سر پاست، اَلکش‌را نیاویخته.  «خانه وقتی‌خانه‌س که‌توش بوی پیازداغ بپیچه!»  پیرزنه وِل نمی‌دهد. سر برمی‌گردانم جایی‌که نشسته. آفتابِ سِورِ ظهر اول‌های مهر، از سوراخ برگ‌های‌چنار انگار جَسته و چنگ می‌اندازد به‌چشم‌هام. صورتِ پیرزنه را دُرست نمی‌بینم. صدایش به‌اَره کشیدن روی‌آهن می‌ماند، یا لااقل این‌جوری به‌گوشم می‌آید.  «همه زردآلو رو برای‌هسته‌ش می‌خوان. تو چی؟ من ذُریاتِ اینارو، مثلِ خَمیره‌ی‌کُتلت، توی ساجی، هزار بار این‌رو اون‌رو کردم! نه‌ماسبقی، نه‌ماترکی... هرچی بودن با هم توی‌اون عکس گیر کردن! از بخت‌واقبال که‌نمی‌شه پَرید! تقدیرت مُردن باشه می‌میری، حالا چه‌میان لحاف تشک، چه‌وسطِ میدانِ جنگ...»  چرند می‌گوید پیرزنه. کاری‌هم به‌حرف‌هاش ندارم. دریغی داشتم با این‌خانه و مغازه‌ی زیرش. هوای آن‌کتابه می‌کشاندم این‌جا همیشه. می‌دانم هنوز پُشتِ‌همین کِرکِره‌است. توی‌ویترینِ مغازه... تمامِ این‌سی‌سال رهایم نکرده. شش، هفت‌سال پیش بود. زد به‌سرم دیگر. من‌که این‌کاره نبودم. چند‌شب پُشتِ‌هم آمدم. گذاشته‌بودم زمستان‌شود. زمستان‌ها خلوت‌تر است خُب. دودل بودم. ترس هم‌داشتم. سرد بود. خُشکه‌سرما. سرما، حس‌را از بَندِ انگشت‌هام بُرده‌بود. تُوشِ خانه‌را خیلی‌وقت بود که گرفته‌بودم. رفت‌وآمدی نداشت. یک‌دانه از چراغ‌هاش هم‌روشن نشده‌بود توی‌این‌سال‌ها. از دیوارِ توی‌کوچه‌ی اقبال کشیدم‌بالا. خوف داشت‌خانه. حیاطِ خانه‌را برگ گرفته‌بود. چراغِ موبایلم‌را انداختم به‌در و دیوار. از پُشتِ‌شیشه‌ها توی‌خانه پیدا بود. دید زدم. چشم‌چشم کردم. نورِ سفیدِ موبایل که‌افتاد توی‌راهروی خانه، رشته‌های تار و کتانه‌ی عنکبوت‌وخاک پیدا شد. درش‌قفل بود. نفسم لوله‌ی بُخار می‌شد و می‌نشست به‌شیشه. گربه‌ای مِرنِه‌ای کرده‌بود و ترس دویده‌بود زیر پوستم و تکانم داده‌بود. ولی‌راه را هم نشانم داده‌بود. درِ زیرزمین باز بود. بوی کپک‌وزنگ‌زدگی آهن می‌آمد... برقِ صفحه‌های کتابه چِلم کرده‌بود. خانه دست‌نخورده مانده‌بود، با همه‌ی‌وسایلش. تمام طبقه‌ی‌پایینش را گشتم ولی به‌مغازه راه نداشت. ترسانْ‌لرزان از خانه زدم بیرون. بعدِ آن چندباری هم خواستم‌قفل‌های کِرکِره‌ی مغاز را وا کنم. ولی زنگ زده‌بودند. نمی‌شد. لبِ‌خیابان بود...  هُووویی می‌پیچد توی‌گوشم. بادی لوله شده و دارد چندتا برگ خُشک‌را توی‌خودش می‌چرخاند. بعد بلندتر می‌شود و خاکش‌می‌نشیند توی‌چشم‌هام. چندباری پلک می‌زنم و چشم‌هام را می‌مالم.  «بادِ پاییزِ همدان، دَر رو از دالان درمی‌آره! بگو ببینم، تو که کس‌وکارِ اینا نیستی، پَه چرا آمدی این‌جا؟ کارمندِ اوقافی؟»  یک‌کمی می‌آیم این‌ طرف‌تر تا آفتاب از روی‌صورتم برود کنار و پیرزنه‌را ببینم. پیرزنه مثل کیسه‌ی برنج‌ست. سینه‌وشکمش توی یک‌راستا است و همه‌هم، زیرِ چادرِ گُل‌گُلیِ زمینه‌سفید. انگار از دلِ فیلم‌های‌کارتون فرار کرده‌باشد...  «چندروزه علافم کردن! چندوقته... یه‌ماهه، بَلکَم بیش‌تر! من‌گوشام سنگینه. از سمعک‌مَمعکم خوشم نمی‌آد. می‌آن، زنگ‌می‌زنن، من حالیم‌نمی‌شه! خونه‌م همین‌جاس. همین‌بغلی. می‌آم این‌جا می‌شینم که‌ببینم‌شان... ولی‌امروز می‌آن. بهم آگاه‌شده! می‌آن و بارِ امانت از گردنم می‌افته... حالا تو می‌گی‌می‌آن؟»  لب‌های پیرزنه موقعِ‌حرف زدن مثل کرم می‌جُنبد. از تکان خوردنِ لب‌هاش، گِزگِزه‌ام می‌گیرد. معلوم نیست از چی حرف‌می‌زند؟... چشم از صورتش‌می‌گیرم و می‌آیم این‌ور. حوصله‌ی خانه رفتن‌را ندارم. می‌نشینم روی‌پله‌های ورودی‌خانه...  فاصله‌ام تمامِ این‌ساله‌ها با کتابه، اندازه‌ی‌همین جایی‌که نشسته‌ام بوده تا کِرکِره‌های افتاده ولی انگار اقیانوسی‌بین‌مان بوده‌همیشه... چه‌می‌شد یک‌اسکناسِ پنجاه‌تومنی بیش‌تر داشتم همان‌روز؟ کلاس‌پنجم بودم. مادرم گفته‌بود از راهِ‌مدرسه بروم‌خیاطی و سفارشش‌را تحویل‌بگیرم. بعدازظهری بودیم. همین‌اول‌های پاییز بود. آفتاب‌داشت می‌نشست پُشتِ‌کوه‌ها دیگر. گفتم از خیابانِ‌سعدی بروم که‌راه طولانی‌تر شود. پرسه توی‌پاییز را از همان‌موقع‌ها دوست‌داشتم. یکهویی بادی‌بلند شده‌بود. گرد و خاک رفته‌بود توی‌چشمم. چشم‌هام را باز و بسته‌‌ کرده‌بودم و دیدم جلوی همین‌کتابفروشی‌ام. پاهام میخ زمین شد. ویترینش کتابخانه‌ی‌کوچکی بود. باورم نمی‌شد. خودش‌بود. همان کتابه. با همان جلد. با همان اندازه. با همان تصویرها. دست انداختم دستگیره‌ی درش. بسته‌بود ولی چراغی توی‌مغازه روشن‌بود و نورِ زردش افتاده‌بود به‌قفسه‌ها. چه‌قدری این‌پا آن‌پا کردم. پرده‌ی تاریکی داشت می‌افتاد روی چنارهای خیابان‌دیگر. نمی‌شد. رفتم طرفِ خیاطی. فردا ظهرش قبلِ‌مدرسه دوباره رفتم همان‌جا. دمِ کتابفروشی بودم. دست کردم توی‌جیبم و تمام پول‌هایم را کشیدم‌بیرون. دوتا دویست‌تومنی قرمز لوله شده‌بود توی مُشتِ عرق کرده‌ام. مغازه باز بود. رفتم تو. مردی نشسته‌بود پُشتِ کتاب‌ها. همان‌مردی که توی‌عکس بود، عکسِ پُشتِ‌شیشه... سلامی کردم. از هیجان، گلویم خشکِ‌خشک بود. کتابفروشه، همان مردِ توی‌عکس، سر بلند کرد و گفت «بله؟» به آدمی می‌مانست که تازه از خواب بیدار شده و هیچ خوابی ندیده، مثلِ آدم‌های کم‌حرف. گفتم «کتابِ پُشتِ شیشه‌رو می‌خوام! کوچولوهای بهشتی.» بی که بلند شود قیمتِ کتابه‌را گفت و دوباره سرش رفت پایین. پنجاه تومن کم داشتم. یک‌اسکناسِ پنجاه‌تومنی. بی‌صدا از مغازه آمدم بیرون. یک‌روز باید صبر می‌کردم ولی تحمل نداشتم. عصرش تا از مدرسه برگشتم، پنجاه‌تومن از مادرم گرفتم و تا خیابانِ‌سعدی دویدم. هوا از بعدازظهرش، یکهویی سرد شده‌بود. آبْ‌دماغم راه گرفته‌بود که رسیدم ولی مغازه مثلِ دیروزش بسته‌بود و چراغش‌روشن...  «هوووی! هوووی!» صدای پیرزنه برمی‌گرداندم روی پله‌های‌سنگی.  «ای نورِ دیده، کسی از گرما بلا ندیده! پاشو بیا توی‌آفتاب پهلوی‌من! این‌جا سرده! آفتابِ پاییز کَلکه!»  ولِ کنم نیست. سری برایش تکان‌می‌دهم. نمی‌رود. می‌آید و می‌نشیند روی پله‌ی پایینی و تکیه می‌دهد به‌دیوار. هِس‌وهِس گلویش را می‌شنوم. تَنش بوی نبات‌داغ می‌دهد. روی پله‌ی‌بالایی یک‌کم خودم را عقب می‌کشم.  «من شوهرم کفاش‌بود. کفاشی‌داشت همین زیرِ خانه‌مان. مُرده. ده‌سال می‌شه. آدم که‌تنها زندگی کنه مثلِ اینه که یه‌چیزی گُم کرده. شوهرم مردِ خوبی‌بود. اینا‌رو از زمین بلند کرد... خودمم می‌دانم، فقط چَنه‌م نرمه، جان هیچی‌رو دیگه‌ندارم... گفتم‌که آدم از دستِ اَجل نمی‌تونه در بِره. عزرائیل شوخی بردار نیست. اینا این‌جایی نبودن. رودباری بودن. زمین‌لرزه که می‌شه، شبْ رفته‌بودن لبِ دریا. بعد حالی‌شان شده و برگشتن و دیدن تمامِ کِس و کارشان مُرده. زمین‌وباغ داشتن. فروختن آمدن این‌جا. تحملِ اون‌جا رو نداشتن. مَرده برق‌کار بود. بعضی وقتام می‌آمد سرِ دکانش. اولِ پاییز بود. تازه بُخاری گذاشته‌بودن. سی‌سالِ پیش. گازِ بُخاری گرفته‌بودشان. چندروزی خبری ازشان نشد. همی شوهر من از دیوار رفت بالا و دید، ای داد! کار از کار گذشته... از زمین‌لرزه جَستن ولی گیر سرمای این‌جا افتادن... حالا بعدِ ای همه‌سال، قصه‌ی این خانه‌هم به‌سر آمده... می‌خوان خالیش کنن...»  وا می‌دهد بالاخره. دست می‌برد زیرِ چادرش و کیسه‌ی فریزری می‌کشد بیرون. می‌گیرد جلویم. باز سری تکان می‌دهم. انگاری پسته بادام‌ست. لب‌های پیرزنه دارد می‌جُنبد و یک‌چیزی هم توی سرِ من وول می‌خورد... بعدِ آن ظهرِ پاییزی هر بار آمدم خیابانِ‌سعدی، خبری نبود. درِ مغازه بسته‌بود و چراغش روشن. بعد چند‌ماه هم کِرکِره‌اش افتاد پایین و دستم از کوچولوهای بهشتی جدا ماند...  کتابه‌را توی‌زیرزمین خانه‌ی‌خودمان پیدا کردم. تابستانی‌بود که می‌خواستم بروم کلاس دوم. قدیمی بود و نمی‌دانستم مالِ کی بوده. ورق‌هاش گلاسه بود و بَراق. نقاشی‌هاش ‌زنده‌بود. رنگ‌به‌رنگ. همان کتابه من‌را دیوانه‌ی کتاب کرد. قصه‌اش این‌جوری بود که مردِ کفاشی یک‌روز سفارش‌هایش را نمی‌رسد انجام دهد و فردا صبحش می‌بیند تمام کفش‌ها دوخته شدند. نگو کوچولوهای بهشتی آمدند و کارهاش را کردند... پیوندم با کتابه از چیز دیگری می‌آمد ولی. یک‌شبی نرسیدم مشق‌هام را بنویسم و فردا صبحش دیدم دفترم باز است و مشقم نوشته‌شده. یک‌سرِ سوزن هم شک نداشتم. می‌دانستم کارِ همان کوچولوهای توی‌کتاب بوده... از همان‌روز به بعد کتابه شده‌بود نفسم. از چشم‌هام هم بیش‌تر دوست‌داشتم تا این‌که یک‌روزی از مدرسه برگشتم و دیدیم ننه‌طوبا، مادرِ پدرم، کتابه‌را برداشته و برگ‌برگ کرده و مچاله‌. کامواهایش را پیچیده‌بود دورشان. این ننه‌طوبا گُنده‌ی فامیل بود. روی‌حرفش حرف نبود. نمی‌شد بهش حرفی زد. بهش می‌گفتند خانوم. تَب کردم. غصه کردم ولی نتوانستم حرف بزنم. یکی دو سالی گذشت که‌همان کتابه‌را توی‌ویترینِ کتابفروشی غریبِ خیابانِ‌سعدی دیدم و نشد بخرمش و دریغش تا همین الان باهام مانده...  چیزی‌را روی زانویم حس می‌کنم. پیرزنه‌ست.  «چرا هی می‌ری توی‌فکر؟»  باز بادی بلند شده و شاخ و برگِ چنارها صدایش را درآوردند. پیرزنه دارد نگاهم می‌کند.  «یه‌چیزی بگم ریخشندم نمی‌کنی؟... یه‌شب شوهرم مریض شد. گفتم که‌کفاش بود. فرمان کفش گرفته‌بود و باید سرِ صبح تحویل می‌داد. کمرش گرفت. نشد کار کنه. صبحش که‌رفت دکان‌رو باز کرد دید کفشا حاضره...»  چی‌داشت می‌گفت پیرزنه؟ اصلاً آدم بود؟ از جایم می‌پرم و از پله‌ها می‌آیم پایین. ترس‌داشت خُب. می‌آیم توی‌پیاده‌رو. از آموزشگاه، باز صدای همان نُت‌ها می‌آید. سر می‌چرخانم به‌خیابان. دوتا خاور دارند از پایینش می‌آیند. بوی دوده‌ی گازوئیل‌شان می‌زند زیرِ دماغم. کنارِ پیاده‌رو نگه می‌دارند. روی درِ خاوره، آرمِ اِداره‌ی اوقاف رنگ‌پاشی شده. مردی از یکی‌شان می‌پرد پایین. پیرزنه هم بلند می‌شود و هِن و هِن کننان می‌آید کنارم. مَرده انگار پیرزنه‌را می‌شناسد. سلام و علیکی با هم می‌کنند و پیرزنه از گردنش دسته کلیدی را باز می‌کند و می‌گذارد دستِ مَرده. خودم‌را می‌کشم کنار. پیرزنه لاک‌پُشتی می‌رود و درِ خانه‌اش‌را باز می‌کند و غیب می‌شود. چندنفرِ دیگر هم از خاور می‌آیند پایین. مَرد اولیه کلید می‌اندازد به‌خانه و درش‌را باز می‌کند و چند نفری می‌روند تو.   زانوهایم بی‌جان شده. می‌روم‌نَبش کوچه‌ی اقبال و همان‌جا که پیرزنه نشسته‌بود، می‌نشینم. تنم یکهویی یخ می‌کند و عرقی می‌نشیند روی پیشانی‌ام... یعنی پیرزنه راست می‌گفت؟ از اوقاف آمده‌اند تا وسایل‌را ببرند؟ یعنی درِ مغازه‌را هم باز می‌کنند؟ یعنی می‌شود همین‌امروز به کتابه برسم دوباره؟ اصلاً هر چه‌قدر پول بخواهند بهشان می‌دهم... توی‌همه‌ی این‌سال‌ها از بعدِ کلاس پنجمم تا همین الانش، تمام دنیا را زیر و رو کردم برای همین کتابه... هر وقت شده بلند شدم و رفتم تهران. تمامِ دستِ دوم فروشی‌هاش را زیر و رو کردم. ولی نبوده. قصه‌اش را پیدا کردم ولی خودِ کتابش را نه. اصلاً تمامِ زندگیم لای برگ‌های کتاب گذشته. دیوارهای خانه تا سقف کتاب رفته. هر کتابی‌را خواستم، پیدا کردم ولی این یکی را نه. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم این‌کتابه شیشه‌ی عمرم‌ست. بهش برسم جانم در می‌آید... یعنی الان، همان موقع‌ست؟...  وسایلِ خانه قطار شدند توی پیاده‌رو. یکی دوتا از مردها دارند بارشان می‌زنند پُشتِ خاور. یکی‌شان از خانه می‌آید بیرون. می‌رود دَم کِرکِره‌ی مغازه. روی زانو خم می‌شود. کلیدها را می‌اندازد به قفلِ کِرکِره. قلبم دارد مُشت می‌کوبد به‌سینه‌ام. باز نمی‌شود. داد می‌زند «سنگِ فِرز...» سنگ فِرز را می‌کشد به‌قفل‌ها. می‌روم جلوتر. زانوهام می‌لرزد. کِرکِره می‌رود بالا. درِ کتابفروشی باز می‌شود. پلک می‌زنم. تمام گذشته‌ام می‌آید جلوی چشم‌هام. کتاب‌ها یکی‌یکی پَرت می‌شوند روی سنگفرشِ پیاده‌رو... ویترینِ مغازه به بغل می‌افتد زمین و کتاب‌ها وِلو می‌شوند روی‌زمین. بادی بلند می‌شود. زور دارتر از قبلی‌ها. کتاب‌های روی‌زمین را ورق می‌زند، مثلِ کبوترهایی‌که بخواهند بال بزنند... کوچولوهای بهشتی را می‌بینم... باد بلندش کرده. دارد با خودش می‌برد آن‌طرفِ خیابان. می‌خواهم بروم پی‌اش. ماشینی رد می‌شود. یکی‌دیگر. دختربچه‌ای از آموزشگاه آمده بیرون. خَم می‌شود. دو سه‌تا ماشینِ دیگر رد می‌شوند. می‌روم آن‌طرفِ خیابان. کتابه توی‌دست‌های دختربچه‌است. کیفِ سازش هم روی‌شانه‌اش. می‌دود و دستِ باباش را می‌گیرد. دارم از پُشتِ سر نگاه‌شان می‌کنم. کتابه را گرفته توی‌دستش...   دیگر غروب شده. باد، باز تنوره‌ای می‌کشد و آت و آشغال‌های خیابان را بلند می‌کند. تکه کاغذی می‌افتد زیرِ پایم. خَم می‌شوم و بَرش می‌دارم. همان عکسه‌است. یکی دارد توی آموزشگاه پیانو می‌زند. نوای پیانو به نرمی بدنم را نوازش می‌کند، مثلِ انگشت‌هایی که می‌خواهند از خوابِ عمیقی بیدارم کنند...  


بخش داستان

شایسته ی تقدیر: یلدا بزرگ زاده


گاو    تقدیم به داریوش مهرجویی   و عباس کیارستمی    نوشته‌ی یلدا بزرگ‌زاده      من حوصله‌ی فکر کردن ندارم. مغزم زود خسته می‌شود و خوابم می‌گیرد. راحت هم می‌خوابم. هرچقدر که بخواهم می‌خوابم. ده ساعت، دوازده ساعت. رکوردم سه روز است. عین سه روز را خوابیدم و فقط بیدار می‌شدم که بروم دستشویی. لابد برای خودش یک هنر است. چون این‌روزها هرکاری بکنی هنر کردی. یک شوت زیبا هنر است. سیخ زدن کباب هنر است. گوزیدن هنر است. هنر از درودیوار می‌بارد.  ولی من از همان اولش هم علاقه‌ای به هنر نداشتم. پدرم استاد ریاضی بود که حالا بازنشسته شده. دانشگاه درس می‌داد. خانه‌مان پر از کتاب و دانشجو و استاد بود. کتاب‌های ریاضی و شعر. چون پدرم می‌گفت ریاضی و شعر از هم جدا نیستند. هر ریاضیدانی عاشق شعر هم هست. از این حرفها زیاد می‌زد. اصلاً زیاد حرف می‌زد. دانشجوها عاشقش بودند. کراش پشت کراش. نامه‌های عاشقانه‌ی دانشجوهایش را گاهی می‌خواندم. حال آدم به‌هم می‌خورد.   من حوصله‌ی شعر ندارم. داستان چرا اما شعر نه. شعر لوس‌بازیست. وزن و قافیه به‌خصوص. از کتاب‌های پدرم فقط رمان‌ها را می‌خواندم. آن هم نه هر رمانی. فقط سرگرم‌کننده‌ها را. یک‌دوره‌ای البته تحت تاثیر دانشجوهای پدرم ادبیات جدی را هم خواندم. چون آن دانشجوهای ازخودراضی و پرسروصدا، خوشگل و شیک بودند و قشنگ حرف می‌زدند و در نتیجه افتادم به داستایفسکی و کافکا خواندن. بعدش معجزه رخ داد و چندتایی داستان هم نوشتم. داستان‌های کوتاه بی‌سروته که پدرم می‌داد دوستانش در مجلات‌شان منتشر کنند. کار بیخود! انگار چه کار کرده بودم. مثلاً تشویقم می‌کرد.   اما کتاب از دستم نمی‌افتاد. بالاخره کتاب خواندن هم شیک است و هم آدم احساس می‌کند وقتش را تلف نمی‌کند. وقتی نمی‌دانی با زندگی‌ات چه‌کار کنی بهترین کار کتاب خواندن است. به‌خصوص برای من که از فکر کردن فراری بودم. قصه را می‌خواندم و پنج دقیقه‌ی بعد هم یادم می‌رفت که چی خواندم و داستان چی بود. هرجا هم خسته می‌شدم می‌خوابیدم. به‌نظرم در نهایت کتاب خواندن هیچ فایده‌ای ندارد جز همین گذران وقت جوری که سر خودت را به دیوار نکوبی. وگرنه آن‌همه کتاب بخوانی که چی؟ یک کتابخانه‌ی بزرگ را بخوانی و بعد بمیری. چه زندگی شگفت‌انگیزی! مرحومه چهارهزار جلد کتاب خوانده. همه‌ی داستایفسکی‌ها را. همه‌ی چخوف‌ها را. حتا پروست را.   حالا باز خوابم می‌آید. کاش می‌شد همه‌اش را تعریف کنم اما زود حوصله‌ام سرمی‌رود. مادرم می‌گوید شوق زندگی داشته باش! می‌گوید خودت را جمع کن! یا گاهی هم می‌گوید اصلاً بمیر، اگه این‌طوری دوست داری!  و بعد با هم گریه می‌کنیم. یک بچه‌ی هشت ماهه داشتم که مرد. بچه‌ی بهرام بود. دردش تمامی ندارد. کش می‌آید و می‌پیچد توی بدنم و هی بدتر می‌شود. تعریف کردنش کار من نیست. آدم این همه کتاب بخواند و قصه‌ی خودش را هم نتواند بگوید. مثل دن کیشوت که بدترین نویسنده‌ی جهان بود. آن همه رمان خواند و آخرش چی شد؟ جنگ با آسیاب‌های بادی! زد به کوه و صحرا! چون نوشتن بلد نبود. چون تقریباً هر کاری از نوشتن راحت‌تر است. ولی این هم هست که نوشتن از هر کاری راحت‌تر است. بستگی دارد که تو چی باشی: نویسنده یا خواننده.   پدرم که بازنشسته شد نشست زندگینامه‌اش را بنویسد. این هم یکی دیگر که باید دنیا را از تجارب گرانبارش مطلع کند. حالا همه‌اش را گردن خودش نندازیم. مادرم بهش گیر داد. وقتی دید بابا تمام روز توی خانه می‌نشیند و بلندبلند شعر دکلمه می‌کند بین کشتن پدرم و پیشنهاد نوشتن زندگینامه دومی را انتخاب کرد. پدرم هم اول نازوادا و قروقمیش آمد و بعد یک‌روز صبح شروع کرد به نوشتن. حالا اگر می‌توانی بیا و جلویش را بگیر! پانصد صفحه نوشت و هنوز از هفت سالگی‌اش نگذشته بود. هر چند پاراگراف یک شعر از شعرای نامی مام وطن هم گذاشته بود وسطش که «زینت‌بخش» زندگینامه‌اش باشد و به حرفش «اعتبار ببخشد.»  بهرام که دید از ادبیات سردرمی‌آورم به‌ام گفت یک چیزی بنویسم که بسازد. بازیگر تئاتر بود و می‌خواست فیلم کوتاه بسازد. می‌گفت تئاتر مرده، سینما هم مرده اما مرده‌ی جذاب‌تری است. به‌نظرش همه‌چیز مرده بود. هنر، انسانیت، پول، عشق، زندگی و حتا خود مرگ. خوشش می‌آمد بگوید مرده! من هم خوشم می‌آمد. شبیه آدم‌های توی کتاب‌ها بود. حرف که می‌زد انگار کتاب می‌خواندم با این تفاوت که حوصله‌ام سر نمی‌رفت.  پدرم هر بیست سی صفحه‌ای که می‌نوشت می‌داد من بخوانم. افسردگی از سر و روی متنش می‌بارید. داد می‌زد کمکم کنید! به‌ دادم برسید! ملال‌آورترین قصه‌ی دنیا بود. غیر از شعرها، کلی فلسفه‌بافی هم کرده بود درباره‌ی نگاهش به زندگی و جور ناجوانمردانه‌ای که آدم باید غزل خداحافظی را بخواند. با مردن مشکل داشت. انگار تازه بفهمد چه خبر است. من هم از یک‌جایی به بعد دیگر چیزهاش را نمی‌خواندم. فقط می‌گفتم خوب است. چقدر بهتر شده است. از این‌جور حرفها.  بهرام می‌گفت پدرت مرده، فقط هنوز خبر ندارد. راست هم می‌گفت. پدرم واقعاً مرده بود اما بهرام خبر نداشت. استاد ریاضی پدر واقعی‌ام نبود. پدر واقعی‌ام وقتی دو ماهه بودم توی تصادف کشته شد. من حتا عکسش را هم ندیده‌ام. هیچ برایم مهم نبوده که ببینم کی بوده یا چی. فقط در همین حد می‌دانم که استاد ریاضی که رفیق پدر واقعی‌ام بود با مادرم ازدواج کرد و زحمت بزرگ کردن من‌ هم افتاد گردنش. نمی‌دانم به خاطر رفیقش بود یا مادرم را دوست داشت و منتظر بود رفیقش بمیرد یا شاید اصلاً خودش رفیقش را زیر گرفته بود. این‌چیزها به ناخودآگاه برمی‌گردد. فروید و این حرفها. مادرم زن زیبایی‌ست. بالاخره هرچیزی ممکن است پیش بیاید وقتی پای زن زیبایی در میان باشد.   پدرم هیچ از بهرام خوشش نمی‌آمد. بهش می‌گفت گاو. چون بهرام هم گنده بود و هم عقل نداشت. مثل گاو. برای مادرم همه‌ی مردها و قسمتی از زنها گاو بودند. می‌گفت حالا بهرام یا یکی دیگه، چه فرقی می‌کنه؟ وقتی گفتم بهرام را دوست دارم پدرم سه هفته تب کرد. بعد که دید جدی هستم گفت صیغه‌ی محرمیت بخوانید، من آبرو دارم! و زندگینامه‌اش تیره‌و‌تارتر شد.   خودم را کشتم تا بهرام راضی شد برویم محضر صیغه بخوانیم. صیغه‌نامه را جوری امضا کرد که انگار حکم اعدامش است. داشت برنامه می‌ریخت برای فیلمش. البته بیشتر داشت برنامه‌ی چندتا دزدی می‌ریخت. چون داستان این بود که از چندتا خانه دزدی کند و فیلمش را هم بگیرد. اینطوری فقط یکی دوتا دوربین می‌خواست. نه لوکیشنی نه تجهیزاتی نه هیچی. ممکن بود گیر پلیس یا همسایه‌ها بیفتیم که این هم خودش جذابیت فیلم را بیشتر می‌کرد. فیلم باید جلوی چشم تماشاگر نفس می‌کشید و جلوی چشم تماشاگر زندگی می‌کرد و بعد می‌مرد.   سه‌چهارتا دزدی کردیم و آب از آب تکان نخورد. حتا طلا و جواهر خوبی هم گیرمان آمد که بهرام نمی‌دانم چطوری و به کی فروخت‌شان و پول خوبی دستمان را گرفت. خود دزدی‌ها هیجان داشت واقعاً. من اگر جان داشتم حتماً دزد می‌شدم. قصه‌ام هم قشنگ‌تر می‌شد.   یک آپارتمان کوچکی را اجاره کردیم که هم زندگی کنیم و هم فیلم‌مان را تدوین کنیم. آدم‌های کمی از فیلمه خبر داشتند ولی خانه‌مان شده بود پاتوق جوانان عشق هنر. عصرها تا نیمه‌های شب آدم بود که می‌آمد و می‌رفت. جا نبود بنشینیم. چندتایی بازیگر و کارگردان مشهور هم از نزدیک دیدم. بهترین روزهای زندگی‌ام بود. انگار خانه‌مان مرکز دنیا بود. وقتی همه می‌رفتند، بهرام و دوستش فیلم را تدوین می‌کردند. بهرام همان پروسه‌ی تدوین کردن را هم فیلم می‌گرفت و به فیلم اضافه می‌کرد. خستگی سرش نمی‌شد. از این نظر واقعاً گاو بود. مثل گاو می‌خورد و سیگار می‌کشید و کار می‌کرد. اولش کیف داشت ولی بعدش کم‌کم از دستش کلافه می‌شدم. نمی‌گذاشت بخوابم. تدوین فیلمش که تمام شد حتا به یک نفر هم نشانش نداد. اولِ فیلم و بعد از عنوان نوشت تقدیم به عباس کیارستمی! و با خنده گفت چون مُرده! و فیلمه را فرستاد به جشنواره‌های مختلف فرنگی.  صدتا جشنواره فیلمه را خواستند. یک معتبرش را انتخاب کردیم و بهرام رفت و با جایزه‌ی اول برگشت. یکهو معروف شد. همه می‌خواستند باهاش حرف بزنند. همه دنبالش بودند. حتا پدرم هم سری به تایید تکان داد و یک شعری چیزی خواند که یادم نیست. برای مادرم ولی فرقی نمی‌کرد: گاو با جایزه یا بی‌جایزه گاو است. من از خوشحالی سرگیجه گرفته بودم و اشتهایم باز شده بود و هی می‌خوردم و می‌خندیدم تا یک روز صبح که همه‌چی را بالا آوردم و فهمیدم حامله‌ام.  پدرم عزا گرفت و مادرم گریه کرد و بهرام رفت جشنواره‌ی معتبر بعدی و آنجا هم جایزه‌ی اول کارگردانی و بهترین فیلم را برد و دیگر برنگشت. فقط یک ایمیل یک‌خطی برایم فرستاد: رابطه‌ی ما مُرده!  برگشتم خانه‌ی پدری و افتادم توی تخت و خوردم و خوابیدم و گریه کردم و ایمیل‌های بلندبالا برای بهرام نوشتم و اخبار موفقیت‌هایش را دنبال کردم. تا بچه به‌دنیا بیاید شدم 130 کیلو. توی آینه نگاه می‌کردم و می‌گفتم گاو واقعی منم! گاهی هم از خودم صدای گاو درمی‌آوردم و خوب پدرومادرم را می‌ترساندم که نمی‌دانستند به کی و چی روبیاورند. به پدرم می‌گفتم الان بد است که این بخش از زندگینامه‌ات را خواندنی می‌کنم؟   پدرم اینطوری بود که از صرافت نوشتن زندگینامه‌اش افتاد. دنیا حد اقل این یکی را مدیون من است!  عکس‌هایی از بچه را برای بهرام ایمیل کردم و نظرش را در مورد اسم بچه خواستم. از توی تختم تکان نمی‌خوردم. با خودم عهد بسته بودم تا بهرام جواب ندهد از جایم تکان نخورم. بچه را شیر می‌دادم و مثل فریدا خودم را نقاشی می‌کردم و پدرم عصرها می‌نشست کنار تختم و دن کیشوت را برایم می‌خواند. کاری بود که وقتی بچه بودم انجام می‌داد و می‌خواست اینطوری روح مرده‌ام را زنده کند. این را به مادرم گفته بود و مادرم هم گذاشت کف دست من. وقتی دن کیشوت می‌خواند من بعضی از صحنه‌هایش را نقاشی می‌کردم تا وقت بگذرد. یک شب هم که داشتم به بچه‌ام شیر می‌دادم خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم بچه زیر سینه‌ام تکان نمی‌خورد. هرچی تکانش دادم فایده‌ای نداشت. خفه شده بود.   بعدش را یادم نمی‌آید. رویا و کابوس قاتی بود. چیزهایی می‌دیدم ولی یادم نمی‌ماند. بیدار که می‌شدم انگار خواب بودم و خوابم انگار خود بیداری بود. خودم را دن کیشوت می‌دیدم و بچه‌ام را سانچو پانزا. بهرام را دن کیشوت می‌دیدم و خودم را دولسینه. بچه‌ام را خر سانچو می‌دیدم و خودم را قاطر دن کیشوت. کم‌کم ماجراها برایم جالب شد و وقتی زبان باز کردم از پدرم خواستم برایم دن کیشوت بخواند که وقتی می‌خوابم رویایش را ببینم. از این نظر می‌توانم بگویم دن کیشوت نجاتم داد.  حالا بیشتر از همه خودم را شبیه دن کیشوت می‌بینم. هر دو کلی کتاب خواندیم و هر دو عاشق چیزی شدیم که هیچ درکی ازش نداشتیم و فقط هیجانش را داشتیم و البته که هر دو نویسنده‌های بدی هستیم! فقط یک تفاوت کوچک داریم: من فکر می‌کنم بچه‌ام را عمداً کشته‌ام.   هربار که بهش نگاه می‌کردم بهرام را می‌دیدم و هربار به جای علاقه‌ی مادری، این حس درونم بود که دوست دارم با دو دست خودم خفه‌اش کنم. من اینجا با 130 یا 140 کیلو وزن افتاده توی رختخواب و او معلوم نیست کجای دنیا در حال گرفتن جایزه و خوش و خرم! چطور تحمل می‌کردم؟ این چیزها به ناخودآگاه ربط دارد. فروید و این حرفها.  فکر می‌کنم بچه‌ی بینوا زیر سینه‌ام خفه شد چون هربار که می‌خندید بهرام را می‌دیدم که پوزخند می‌زند و مسخره‌ام می‌کند. چون بهرام از من و مسئولیت بچه‌اش فرار کرده بود و چون می‌خواستم یک روز یک ایمیل یک‌خطی برای بهرام بنویسم که: حالا بچه‌ات هم مُرده!      





بخش داستان

شایسته ی تقدیر: عباس سعیدی


"ارغوان؛ یعنی فراوان"  تقدیم به سانتیاگو ؛ برای آن نبرد سه روزه اش    بابا را که دفن کردیم،شب نشده میثم به فرودگاه رفت و برگشت هامبورگ.  ایمان را ندیدم.رستوران که بودیم، سمانه گفت که گفته خداحافظ، و دوباره فلنگ را بسته.گفته من مال موندن توو شهر نیستم.سمانه گفت:  "دیدی بی معرفت بازم در رفت؟ حتماً دوباره میره شمال"  گفتم:"شمالِ چی؟"  سرش را برگرداند و گفت:"ولم کن توو این وضعیت " گفتم:  "آخه یه جوری میگی شمال، انگار اسم یه استان یا شهره. شمال دیگه کجاست؟"  یک قاشق برنج در دهانش بود.نه میخوردش نه پسش میداد. با دستمال دماغش را پاک کرد و گفت:  "شمالِ کوفت... شمالِ درد... شمالِ بدبختیهای من... کاش دلِ بیخیالِ تو رو من داشتم شهاب"  حواسش بود صدایش بالا نرود. صندلی را کشیدم عقب و نشستم رو به رویش:  "من بی خیالم؟ تو از کجا میدونی من بی خیالم؟ تو توو کله ی منی؟ تو توو قلب منی؟"  برنج را تُف کرد توی دستمال:  "بی خیال نیستی شهاب؟ میمُردی یه پیرهن سیاه میپوشیدی؟ آدم توو ختمِ باباش بنفش میپوشه؟"  انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم:  "اولاً این بنفش نیست؛ ارغوانیه... ثانیاً، الان من مشکی بپوشم، بابا از توو قبر بلند میشه؟"  مار گزیدش.یکباره از جا جهید.هر دو دستش میلرزیدند.میدانستم میخواهد چه کند.تیز پریدم که جلوی دهانش را بگیرم،انگشترم ناغافل گرفت به پرسینگ لبش.فواره ی خون، برنجِ بشقابش را سرخ کرد.چشمانش را بست و جیغ کشید:  " آره بزن من رو...من بی صاحابم... من یتیمم... بابام مُرده... ایها الناس بابام مُرده..."  ماندن جایز نبود.جمعیت سیاهپوش را شکافتم و زدم بیرون.  آقا نوید، شوهر عمه خدیج، به دیوار شوره زده پارکینگ تکیه داده بود و داشت بهمن دود میکرد. من را که از دور دید، سیگارش را نصفه نیمه، زیر پاشنه خاموش کرد و دوید به سمتم " شهاب...شهاب..."ایستادم. ایستاد."رو من حساب کن شهاب" نمیفهمیدم چه میگوید. خودش فهمید. " بابات حکم داداش بزرگ من رو داشت... الان هر کاری برات بکنم حقته... نوش جونت " این دیگر چه میگفت؟ "چی میگی عمو نوید؟ من حالم خوب نیست" دست راستش را انداخت گردنم." آره... دیدم با خواهرت دعوات شد...منم دارم همین رو میگم... میگم رو من حساب باز کن... پسرِ برادرم... پسرِ کریم... علیرضا... وکیل شده چه وکیلی... هم درسش رو خوب خونده... هم پسرِ زرنگ و زبونداریِ..." موبایل رنگ و رو رفته اش را از جیب بیرون آورد " زنگ بزنم بهش؟ " دستش را از گردنم باز کردم "وکیل برای چی؟" هول کرد. سیبیل نازکش ، خیس شده بود. "مگه دعوا... سرِ ارث و میراث نیست؟" آمدم بزنم زیر گوشش، نزدم. دستم را توی جیبم کردم و با غیض از کنارش گذشتم. پشتِ کت بدقواره سورمه اش، یک بیضی از شوره ی دیوار نقش افتاده بود.سفید و پُرزدار. مثل آسمانِ شبی ابری.  ماشین را همان درِ رستوران رها کردم و پیاده به راه افتادم.چند باری گوشی ام زنگ خورد. جواب ندادم. دو بار اول آقا نوید بود، بار آخری عمه خدیج. وسط میدان، روی چمنهای بی جان، زیر تیغ آفتاب، کنار یک کارگر کُرد دراز کشیدم و چشمانم را بستم. صدای چکه ی آب می آمد. کسی گفت "اینجا جای ماست". چشم باز کردم. همان کارگرِ کُرد بود. چهره ی معصومی داشت.گفتم "چی؟" نیمخیز نشسته بود. گفت "میخوای بخوابی برو اونورتر... اینجا جای ماست". می گفت ما، اما فقط خودش تنها بود. خانه ی پُرش بیست سال سن داشت. هنوز ردی از جوشهای نوجوانی در اطراف دماغش دیده میشد. گفتم "میشه نَرَم؟" سیخ نشست.چشمانش درشت شد: "چرا؟ تنت میخاره؟" نگاهم را پایین انداختم. روی دستهای زُمختش. دستهایش اصلاً به صورتش نمی آمد. گفتم "نه... آخه بابام مُرده". نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد زد زیر خنده. از جا بلند شد. روی یک کارتن تخم مرغیِ باز شده دراز کشیده بود. کارتن را با دقت تا کرد و آن را گذاشت زیر بغلش. "دروغ نگو... جا مال خودت، ولی دروغ نگو". زورم گرفت: "دروغِ چی؟ بخدا همین دیروز بابام سکته کرد و مُرد... من الان دارم از سر خاک میام". به ذهنم رسید که اگر بگویم از رستوران می آیم ، دیگر هیچ جوره باورم نمیکند. پشتش را کرد و رفت. دوباره دراز کشیدم. گرمای دلچسبی پیشانی و لاله ی گوش چپم را داغ کرده بود. صدای موبایلم آمد. اول لرزید، بعد صدا داد. همانطور چشم بسته ، دست در جیب کردم و موبایلم را تا جلوی صورتم بالا آوردم. به زحمت میدیدم. ضد نور شده بود. خورشید زورش می چربید به این مانیتور چینی. چشم ریز کردم. سمانه بود. پیام داده بود که: "واقعاً بی شرفی" جوابش ندادم. موبایل را به جیبم برگرداندم. دوباره صدای پیام آمد. باز سمانه بود: "آبرومون رو جلوی همه ی فامیل بردی شهاب" نوشتم "من ریدم به کل فامیل" نفرستادم. پاکش کردم. پیام سوم سمانه آمد: "بهِم زنگ بزن... کار واجبی دارم" دوباره صدای چکه آب آمد. از کجا بود؟ سمانه را گرفتم. گوشی را برداشت اما چیزی نمیگفت. فقط گریه میکرد. گفتم "حالا که چی؟ گفتی بهت زنگ بزنم که گریه کنی؟" گفت "ما چرا اینجوری شدیم شهاب؟ ما که همو دوست داشتیم... ما که واسه هم جون میدادیم" چیزی نگفتم. چیزی نگفت. کمی که گذشت، گفتم "میخوام قطع کنم" گفت "برو سمت واحد بابا". آرامتر شده بود. گفتم "که چی بشه؟" گفت "شعله بان دیگه قاطی کرده" گفتم "شعله بان کدوم خریه؟" گفت "آقای شعله بان... صاحبخونه ی بابا... بیشرف گفته اگه امروز فردا خالی نکنید ، همه چیزِ بابا رو می ریزه توو کوچه" همان کارگر کُرد، از راه دور داشت به سمتم می آمد. چند تا از رفقایش هم همراهش بودند.او در بین آنها، مثل تپه ای بود میان چند کوه. آمده بودند مرا بزنند؟ سمانه گفت "فهمیدی چی گفتم؟ نذار این کار رو..." گفتم "مگه بابا چیزی اونجا داره؟ مگه همه چیز میزهاش رو نیورده بود خونه ی شما؟" کارگر کُرد و همراهانش خندیدند و از کنارم گذشتند.صدای سمانه آمد: " کتابهاش رو نیاورد... گفت خراب میشن... گفت من که دیگه چشمهام سو ندارن... شما هم که اهل خوندن نیستید... گفت بذار بمونه همونجا" گفتم "حالا چهار تا کتاب کجای زندگی این مردک... سوزن بان رو میگیره؟" گفت "آتش بان" گفتم "حالا هر گُهی" گفت "چهارتا که نیستن... زیادن... خیلی زیادن... بالای دو سه هزار تاس"  برگشتم درِ رستوران و ماشین را برداشتم. پشت چراغ قرمز، از اینترنت شماره ی یک خریدار کتاب را گرفتم.قرار مدار را گذاشتیم برای دو ساعت دیگر.گفت "چندتان؟" گفتم "زیادن" گفت "اگه کمن که نیام" گفتم "همین الان گفتم خدمتتون که زیادن" گفت " چیا هستن؟ نیام واسه چندتا کمک درسی" گفتم " درهمه...اکثراً رمانن " گفت " پس آدرس رو به همین شماره بفرست، دو ساعت دیگه پیشتم" حالا باید دو ساعت ول میچرخیدم توی این شهر غمزده، تا همزمان با آقای خریدار برسم آنجا. اصلا میل نداشتم آنجا، تنها بمانم. خودم را میشناختم.  فرمان چرخاندم و رفتم سمت دکه فلافلی ابوعباس. آسفالتِ زیر پایش چرب شده بود. صبحها تعویض روغنی داشت، بعدازظهرها فلافلی. پشت سرش حرف زیاد بود. میگفتند همان روغن سوخته ماشینها رو میریزد توی ماهیتابه. ولی با این حال، لاکردار انگار وِردی دعایی بر آن خمیر نخود میخواند که آتش میزد به خرمن تمام شایعات. آن بعدازظهر، چهار ساندویچ کامل خوردم. آمدم نان پنجم را پر کنم، که ابوعباس توپید بهم: "عمو یواش! نون کمه... بذار به بقیه هم برسه"حساب کردم و به ماشین برگشتم. به ساعتِ بی رمقِ روی داشبورد نگاه کردم. خوشبختانه موفق شده بودم که یک ساعت و هجده دقیقه از آن دو ساعت را تلف کنم. تا میرسیدم به واحد بابا، دو ساعت هم تمام میشد.  رسیدم. هنوز ده دقیقه مانده بود.کلید را از واحد رو به رو، خانم شایعپور گرفتم.در را که باز کرد، بی مقدمه زد زیر گریه: "ای یتیم شهاب... ای یتیم شهاب..." سرم را پایین انداختم. نمیدانستم چه باید بگویم. گفتم "دستتون درد نکنه". با آستینش، مثل یک دختربچه، اشکش را پاک کرد. پیر شده بود. چند سالی بود که ندیده بودمش.گفت "اومدی کتابهاش رو ببری؟" گفتم "آره" یک آن چهره اش درهم رفت: "ببخشیدا... تو چرا سیاه نپوشیدی؟" کلید را از دستش قاپیدم و در را باز کردم. هنوز داشت غرغر میکرد: "حالا سیاه نداشتی... سورمه ای... طوسی... یه چیز سرسنگینتر...نه بنفش!" ناگهانی برگشتم سمتش. ترسید.گفتم "این ارغوانیه نه بنفش" آهسته در را بست و داخل رفت.  همین که وارد واحد بابا شدم، جورابهایم خیس شد. یخ کردم. به ارتفاع سه چهار سانت کل کف خانه را آب گرفته بود. ترسیدم چراغی روشن کنم، برقی جایی اتصالی کرده باشد. همانطور تاریک، کورمال کورمال با نور چراغ موبایل در خانه دور خوردم. حمام، دستشویی، ظرفشویی، روشویی؛تمام شیرآلات را چک کردم، همه بسته بودند. پس این همه آب از کجا آمده بود.خم شدم یک کف دست آب برداشتم.تمیز و شفاف به نظر می آمد. بو میداد، اما نه بوی لجن. نباید آبِ فاضلاب باشد.با اکراه به آن زبان زدم.صورتم درهم رفت؛ شور بود.پس آب لوله کشی هم نبود.عقل خسته ام دیگر به جایی قد نمیاد.برگشتم درِ واحد خانم شایعپور.هر چه در زدم، باز نکرد.حتماً دلخور شده بود.به درک. همین مانده که حالا نگرانِ احساساتِ لطیف خانم شایعپور بشوم. به واحد بابا برگشتم.بوی ماهی می آمد.بابا که این دو سه ماه آخر، خانه ی سمانه بود.چیز غریبی اینجا جریان داشت.چیزی که اصلاً دل و دماغِ کشف کردنش را نداشم. موبایلم را درآوردم و شماره آقای خریدار کتاب را گرفتم.کتابها را رد میکردم و میرفتم. مابقیش هیچ ربط و دخلی به من نداشت.چندتا صندلی چوبی، یکی دو گلدانِ سفالی خالی، و قاب عکسِ خانوادگی رو دیوار. خانه خالی بود.چیزی دیگری در آن تاریک روشنی دیده نمیشد.دلش را نداشتم به سمت قاب عکس بروم.میدانستم ممکن است گریه ام بگیرد.روی یکی از صندلیها ولو شدم.بوق میخورد جواب نمیداد. حالا شاید گریه ام هم نمیگرفت. پیامی آمد. آقای خریدار نوشته بود: "دارم میام.منتظر بمون."موبایل را گذاشتم در جیبم. کفشهایم درآوردم.جورابهایم را یکی یکی کندم و همه را چیدم روی صندلیها. پاچه های شلوارم را تا زانو بالا کشیدم. صدای چکه ی آب آمد. گوش تیز کردم.دیگر نیامد.نفسم را حبس کردم.همانطور نفس بسته،چشمهایم را هم بستم.هیچی. سکوت مطلق بود.یک آن صدایی آمد. از جیبم بود.دوباره پیامی از آقای خریدار: "گفتی چندتان؟" نفسم را بیرون دادم و نوشتم: "زیادن زیاد.خریدار نیستی نیا" هنوز گوشی دستم بود که پیامش آمد: "دارم میام. صبر کن" باز صدای آب آمد.سرم را چرخاندم.نباید گمش میکردم.به سوی حمام دویدم.اما فقط صدای شِلپ شِلپ پاهای برهنه خودم می آمد.ایستادم. صدا قطع شد.از کجای این خانه ی لعنتی داشت آب میچکید؟ کفری شده بودم.موبایلم را درآوردم. باید همان اول به سمانه میگفتم خودت برو سراغ کتابها.اصلاً باید همان سرظهری ، مثل میثم، مثل ایمان، یک دوری توی مراسم میزدم و بعدش جیم میشدم. باید همین الان قرارم با خریدار را کنسل کنم. آنتن موبایلم پریده بود. بخشکی شانس. انگار کمی آب بالاتر آمده بود. به جهنم. دیگر دلم نمیخواست در این خانه بمانم. آمدم راهِ رفتنم را روشن کنم،که موبایل از دستم سُرید و در آب افتاد.خانه به یکباره ظلمات مطلق شد.گاوم زاید.نشستم روی زانوهایم.باسنم کاملاً در آب فرو رفته بود.دست کشیدم به روی زمین. کجا افتاد؟ نباید خیلی دور رفته باشد. همینجا بود که یک آن حرکتِ موجودی زنده را در آب احساس کردم.  دستم به بدنش خورد.خشکم زد. از کنار دستانم گذشت، کمی فاصله گرفت، بعد دورم چرخید و در نهایت به سوی اتاقِ کتابهای بابا رفت.ندیدمش،حسش کردم.با سلول سلولم.انگار با چیزی فرای بینایی و شنوایی میفمیدمش.کمی گذشت تا به خودم بیایم.آهسته ایستادم. از پشت شلوارم قطره قطره آب میچکید.نامطمئن به سوی اتاق رفتم. در را باز کردم.شکمم تیر کشید.نباید آنهمه فلافل میخوردم. یک میز بزرگ چوبی ، و روی آن دهها کارتن کتاب. همه چیز مثل غار تاریک و مرطوب بود. بابا هم آنجا بود.  همانجا بین کارتنها نشسته بود.مشغول مطالعه. آب از میان صفحات کتاب شُره میکرد روی میز و بعد دانه دانه از لبه اش میچکید زمین. درد از شکمم، پاشید توی پاهایم. سست شدم و درجا نشستم. بابا بی آنکه سرش را از کتاب بلند کند گفت:  "همیشه به یادت بودم... چی صید کردی؟"  گفتم: "روز اول یه ماهی... روز دوم هم یکی... ولی روز سوم سه تا..."  گفت "خوب بوده پس"  اطرافم پُر از ماهیهای ریز و درشت شده بود، که نوک میزدند به پایه های میز. زانوهایم را بغل کردم و گفتم "دیگه تنها نمیرم... دفعه بعد باهم بریم ماهیگیری"  سرش را از کتاب بلند کرد. فکرش مشغول بود انگار. کمی بعد، آهسته گفت:  "نه... بخت از من برگشته"  بابا کمرنگ بود. بود، اما نه کاملاً. مثل شیشه از پشتش کارتن کتابها را میدیدم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:  "مرده شور بخت رو ببرن..."  لبخند زد و کتاب را بست:  "یه چیزی بهت میگم، فقط به سمانه نگو..."  " چی؟"  " امشب... وسط سرفه کردن... یه چیزی عجیبی از دهنم افتاد بیرون... حس کردم یه چیزی توو سینه م شکسته شد"  ماهیها لبهایشان را باز و بسته میکردند.انگار میگفتند با با با. صورتم از اشک خُنک شده بود.  "درست میشه... خوب میشی... دراز بکش...تو باید زودتر خوب بشی... من هنوز خیلی چیزها باید ازت یاد بگیرم..."  چیزی نگفت. سرفه ای کرد و همانجا روی میز، دراز کشید بین کارتنها.  شرجی شده بود. بوی دریا می آمد. مردد گفتم:  " چقدر درد کشیدی؟ "  چشمانش را بست. کمی که گذشت؛ گفت:  " فراوان "


مقالات مرتبط با "آثار برگزیده اولین دوره مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب"
نکاتی از کتاب «هملت» اثر «ویلیام شکسپیر»
نکاتی از کتاب «هملت» اثر «ویلیام شکسپیر»

«هملت» در طول تاریخ به خاطر توجه به ابهام در اخلاقیات، هستی‌گرایی ژرف، و کاوش چندوجهی در مفهوم «ظاهر درمقابل واقعیت» مورد تحسین قرار گرفته است.

کتاب «عطش مبارزه»: پادآرمان‌شهر در سقوط آزاد
کتاب «عطش مبارزه»: پادآرمان‌شهر در سقوط آزاد

رقابت هایی به نام «بازی های گرسنگی»، هر سال، نظم شکننده‌ی زندگی «کتنیس» را به هم می زند.

بررسی کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» اثر «لئو تولستوی»
بررسی کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» اثر «لئو تولستوی»

داستان با تمرکز بر جهان‌بینیِ سودجویانه‌ی شخصیت اصلی و ویژگی های ویرانگر آن، در مورد تأثیرات مخربِ میل افراطی به کسب جایگاه، پول، و قدرت هشدار می دهد.

شخصیت‌پردازی غیرمستقیم در داستان‌ها
شخصیت‌پردازی غیرمستقیم در داستان‌ها

«شخصیت‌پردازی غیرمستقیم»، فرآیند توصیف یک کاراکتر از طریق افکار، رفتارها و گفته های اوست.

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "آثار برگزیده اولین دوره مسابقه‌ی ادبی ایران‌کتاب" ثبت می‌کند