«فردریک بکمن» یکی از نویسندگانِ «پرفروش نیویورک تایمز» است که رمان های محبوب زیادی را خلق کرده است، از جمله کتاب «مردی به نام اُوه» و «مردم مشوش». سبک نگارش او جزئیات جذابی را در خود جای داده و داستان های این نویسندهی سوئدی، با کلماتی هچون دلگرمکننده، هوشمندانه، خندهدار، و تأثیرگذار توصیف شده است. طرفداران مدت هاست که شیفتهی کاراکترهای قابلهمذاتپنداری، جزئیات سرگرمکننده، و توصیفات خیالانگیز در آثار «بکمن» بودهاند؛ به همین خاطر، خواندن اثر جدید «بکمن»، کتاب «دوستان من»، یک تجربهی هیجانانگیز جدید برای آن ها خواهد بود.

داستان رمان «دوستان من» به زندگی چهار دوست در تابستانی بهخصوص می پردازد، و این که چگونه در آن تابستان، یک نقاشی معروف با حضور این دوستان به وجود آمد. داستان همچنین ماجرای دختری هجده ساله به نام «لوییزا» را پی می گیرد. فصل های کتاب «دوستان من» برای روایت داستان «لوییزا» و این چهار دوست، بین زمان حال و گذشته جهش می کند. داستان زمان حال متعلق به «لوییزا» است در حالی که داستانِ مربوط به گذشته (که 25 سال پیش رقم می خورد) به چهار دوست نوجوان تعلق دارد: «یوآر»، «تد»، «اَلی»، و هنرمندی که نقاشی معروف داستان را خلق کرد.
رمان های «فردریک بکمن» به تم هایی مشخص همچون «فقدان»، «تغییر»، «اندوه»، «قدرت دوستی»، و «دشواری های بزرگ و کوچک در مسیر زندگی» می پردازد، اما همچنین تم های «خوشحالی»، «امید»، و «فرصت دوباره» در آن ها به چشم می خورد. رمان «دوستان من» برخی از این تم ها را از طریق کاراکتر «لوییزا» به تصویر می کشد، دختری که اندوهِ ناشی از فقدان بهترین دوستش را احساس می کند. یک کارتپستال با تصویری از یک نقاشی، تنها چیزی است که برای او اندکی تسلیبخش است؛ راوی توضیح می دهد که این کارتپستال، «اولین چیزی بود که لوییزا می دزدید»، و «اولین چیز واقعا زیبایی که او لمس می کرد.»
قدرت دوستی، تغییر، و امید به شکل قابل توجه در داستان چهار دوست وجود دارد. آن ها در پایانِ هر کدام از روزهای طولانی تابستان که در کنار هم می گذرانند، فقط به یکدیگر می گویند: «تا فردا.» در نظر آن ها «فردا» نوعی عهد و پیمان است، چیزی که به آن ها قدرت می دهد تا بقیهی ساعت های روز را بگذرانند—چون، اگرچه روزهایشان سرشار از نور آفتاب و معاشرت و خندیدن در اسکلهی شهرشان است، شب هایشان مملو است از بدرفتاری، خشم، استیصال، و رنج.
رمان به شکلی جذاب به مفهوم «دوستی» و «صمیمیت» می پردازد: داشتن پیوندی آنقدر عمیق که به خلق یک اثر هنری زیبا و فراموشنشدنی می انجامد—اثری که لحظهای از زمان را در دل خود ثبت می کند و بر زندگی زنی جوان در 25 سال بعد تأثیر می گذارد.
نثر «بکمن» مخاطبین را به جهان این چهار دوست می برد—جهانی آکنده از رایحهی دریا، صدای خنده، و تجربهی جوانی و بیتجربگی. در روایت همچنین با رنج های آن ها در خانه، و اندوهی که «لوییزا» با آن دست به گریبان است، آشنا می شویم. طرفداران رمان های «بکمن» از وقت گذراندن با کاراکترهای رمان «دوستان من»، و چگونگیِ به هم پیوستنِ داستان چهار دوست با داستان «لوییزا»، لذت خواهند برد. کتاب «دوستان من»، یک رمان دلگرمکننده و جذاب دیگر از «فردریک بکمن» است که به کاوش در چالش ها و لذت های زندگی، دوست داشتن و اعتماد کردن به دیگران، و تغییرات و امیدهای غیرمنتظره می پردازد.
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «دوستان من» اثر «فردریک بکمن» را با هم می خوانیم.

ترجمه ندا بهرامینژاد – نشر خوب
(فصل 8، صفحه 59)
گربه چه میشود؟ خب معلوم است، وقتی پلیس از راه میرسد، فلنگ را میبندد. شاید گربهها چیز زیادی از زندان سرشان نشود، اما این یکی به اندازه کافی حالیاش هست. گربهای ددری است و دلش نمیخواهد گربه دست و پا بسته بشود. تازه، این را هم میداند که وقتی مردم بفهمند این مرد هنرمندی پرآوازه است، از طرف بیشتر خوششان میآید، برعکس اگر بفهمند گربه بیخانمان نیست علاقهشان به حیوان کمتر میشود. چون دلمان میخواهد با آدمها ارتباط برقرار کنیم، ولی به حال گربهها تاسف بخوریم، این رسم دنیاست. پس گربه به این نتیجه میرسد که شاید بهتر باشد دیگر برود خانه و صبحانه بخورد. پرسه زنان به انتهای دیگر کوچه میرود و این آخرین باری هست که هنرمند را میبیند. حیوانات تلفنی ندارند که کله صبح زنگ بخورد، خیلی خوش شانساند، هیچوقت نمیفهمند عزیزی را از دست داداهاند. هر چند گربه که به ته کوچه میرسد مختصری میایستد، نگاهی به دور و برش میاندازد و دمش را روی نقاشی دیواری میکشد که هنوز درست حسابی خشک نشده. اگر عقلت درست کار نمیکرد، حاضر بودی قسم بخوری که اشک در چشمهای حیوان حلقه زدهبود.
(فصل 22، صفحه 197)
همیشه برای مادرش مهم بود که تد و برادرش مثل پیرزنها رفتار نکنند. باید مرد میشدند. اجازه نداشتند گریه کنند یا عصبی شوند، یا حتی سر سوزنی از خودشان ضعف نشان بدهند. مادرشان آنقدر تعریف روشنی از مردانگی پسرانش داشت که تد فقط حدس میزند دلیلش این بود که زن میدانست دنیا چه بلایی سر دخترها میآورد. وقتی شوهرش سرطان گرفت، ناچار شد برای پسرهایش هم مادر باشد هم پدر. بدون شک تمام تلاشش را کرد و بدترین قسمت پدر و مادر بودن همین است: اینکه تقریبا همه تمام تلاششان را میکنند، با وجود این تقریبا همه شکست میخورند. مادر تد وظیفه خودش میدانست که او را سر سخت بار بیاورد، لطافت را ناز و نعمت میدانست، چیزی که فقط شاهزادهها و شاهدختها میتوانستند از آن بهرهمند شوند.
تد هنوز هم روزنامهاش را در دست دارد، هنوز حتی لایش را بار نکرده، چون میداند درباره هنرمند مینویسند. از روی عادت آن را خریده، مثل همیشه که وقتی روزنامهها از رفیقش مینوشتند، کلشان را میخرید. هر چند هنرمند از این کار بدش میآمد. تد خیلی به او افتخار میکرد، همه نقد و بررسیها و مقالهها را یواشکی از روزنامه میبرید. اما امروز یک کلمهاش را هم نمیتواند بخواند، آخر در پیشگاه مرگ مردهای بالغ مثل بچهها میشوند. گمان میکنند اگر چشمانشان را ببندند نامرئی میشوند. به خیالشان اگر لای روزنامه را باز نکنند، مثل این است که هنوز هیچ اتفاقی وحشتناکی نیفتاده.
(فصل 43، صفحه 341)
تد توضیح میدهد که بچهها حتی اگر تمام عمر با پدرومادرشان زندگی کنند، چیز زیادی درباره آنها نمیدانند. چون هر چه دربارهشان میدانیم در نقش پدر و مادر است، روحمان هم خبر ندارد قبلا چهجور آدمی بودهاند. هیچوقت جوانیشان را ندیدهایم، روزگاری که عوض حسرت چیزهایی که هرگز به وقوع نپیوست، درباره همه اتفاقهای ممکن خیالپردازی میکردند. تد به لوئیزا میگوید در پایان روزی که با دوستانش پرندهها را پیدا کردهبود، وقتی برگشت خانه همه چراغها خاموش بودند. هوا تازه داشت تاریک میشد و ماشین قراضهای در خیابان پارک کرده بود که چراغهای جلویش چشم تد را میزدند. نمیدید چه کسی در ماشین است، پاورچین پاورچین از کنار آن گذشت. چشمهایش تند تند اینور آنور را میپاییدند و بدنش را آن قدر منقبض کرده بود که وقتی راننده پدال گاز را فشار داد و غرش موتور بلند شد، قلب تد از جا کنده شد و خودش هم پرید هوا.
صدای خنده تمسخرآمیزی بلند شد. وقتی تد با چهره درهم کشیده به آن سوی چراغهای جلو چشم دوخت، مرد بیست و چند ساله چهارشانهای را با مشتهایی به اندازه بیل روی صندلی راننده دید. گاو نر بود.

ترجمه الهه علوی – نشر کتاب تداعی
(فصل 8، صفحه 55)
گربه؟ طبیعتا وقتی پلیسها میرسند، فرار میکند. شاید گربهها چیزی زیادی درباره زندان ندانند، اما این یکی به اندازه کافی میداند؛ گربهای بیرونی است و هیچ قصدی ندارد به گربهای زندانی تبدیل شود. گذشته از این، میداند مردم وقتی بفهمند مرد یک هنرمند مشهور جهانی است، او را بیشتر دوست خواهند داشت، اما وقتی بفهمند خودش بیخانمان نیست، دلشان برایش کمتر خواهد سوخت. ما دوست داریم برای آدمها احترام قائل شویم، اما ترجیح میدهیم برای گربهها دلسوزی کنیم. دنیا همانطور است. پس گربه تصمیم میگیرد که بهتر است حالا به خانه برود و صبحانهاش را بخورد و به انتهای کوچه میرود و این آخرین باری است که هنرمند را میبیند. حیوانات تلفنی ندارند که صبح زود زنگ بخورد؛ خوش شانساند، چون هرگز نمیفهمند که کسی را از دست دادهاند. با این حال، گربه در انتهای کوچه برای لحظهای کوتاه میایستد، به اطرافش نگاه میکند و دمش را بر رنگ دیوار که هنوز خشک نشده میکشد و اگر ندانی، شاید قسم بخوری که در چشمانش اشک جمع شدهاست.
(فصل 22، صفحه 189)
همیشه برای مادر تد مهم بود که او و برادرش مثل پیرزنها رفتار نکنند. باید مرد میبودند. اجازه گریه کردن، دستپاچه شدن، یا ضعیف به نظر رسیدن را نداشتند. مادرشان تعاریف چنان واضحی از مردانگی پسرانش داشت که تد تنها میتواند فرض کند دلیلش این بود که او میدانست این دنیا با دخترها چه میکند. وقتی شوهرش سرطان گرفت، او مجبور شد هم مادر و هم پدر پسرها باشد و بدون شک تمام تلاشش را کرد و این بدترین چیز در مورد والد بودن است: اینکه تقریبا همه تمام تلاششان را میکنند، اما تقریبا همه صرف نظر از آن شکست میخورند. مادر تد وظیفه خودش میدانست او را قوی کند، نرمی را تجمل میدانست، چیزی که فقط شاهزادهها و شاهدختها میتوانستند از عهده آن برآیند.
او هنوز روزنامه را در دست دارد، هنوز آن را باز هم نکرده است، زیرا میداند در مورد هنرمند نوشتهاند. عادت کرده بود که همیشه تمام روزنامهها را بخرد چون در مورد دوستش مینوشتند، با اینکه هنرمند از این کار متنفر بود. تد خیلی مغرور بود، همه نقدها و مقالات را مخفیانه برش میداد. اما امروز نمیتواند حتی یک کلمه بخواند، زیرا در مواجهه با مرگ، مردان بالغ مانند کودکان هستند. فکر میکنیم اگر چشمانمان را ببندیم، نامرئی میشویم. تصور میکنیم اگر روزنامه را باز نکنیم، هنوز اتفاق وحشتناکی نیفتاده است.
(فصل 43، صفحه 333)
تد توضیح میدهد که بچهها واقعا چیز زیادی درباره والدینشان نمیدانند، حتی اگر تمام عمرشان را با آنها زندگی کنند. چون آنها را فقط به عنوان مادر و پدر میشناسیم، نه اینکه قبلا چه آدمهایی بودند. هرگز آنها را وقتی جوان بودند و هنوز رویای همه چیز را داشتند، ندیدهایم؛ زمانی که حسرت چیزهایی که هرگز اتفاق نیفتاد را نمیخوردند. او به لوییزا میگوید که آخر آن روزی که با دوستانش پرندهها را پیدا کردند، وقتی رسید خانه، همه چراغها خاموش بود. هوا داشت کمکم تاریک میشد و توی خیابان یک ماشین زنگزده بود که چراغهای جلویش چنان نورانی بود که نمیتوانست ببیند چهکسی داخلش نشسته. تند و آرام رد شد، چشمهایش مرتب به اطراف میدوید و بدنش آنقدر تحت فشار بود که وقتی ناگهان راننده پدال گاز را فشرد و موتور صدای غرشی داد، قلبش چنان زد که از ترس از جا پرید. صدای خنده تمسخرآمیزی شنید. وقتی چشمهایش را تنگ کرد و از بین چراغها نگاه کرد، مردی با شانههای پهن و دستانی به اندازه بیل، پشت فرمان دید؛ همان گاونر.

ترجمه هادی سالارزهی – نشر نون
(فصل 8، صفحه 51)
گربه؟ معلوم است، همین که پلیسها از راه رسیدند فرار کرد. گربهها شاید چیز زیادی دربارهی زندان ندانند، اما اینیکی آنقدر میداند که گربهای بیرونی باشد و قصد نداشته باشد تبدیل به گربهای محبوس شود. علاوه بر این، خوب میداند که مردم وقتی بفهمند آن مرد هنرمند مشهوری است، بیشتر او را دوست خواهند داشت، ولی در عوض وقتی بفهمند این گربه بیخانمان نیست، کمتر به آن دل میبندند. ما آدمها دوست داریم به انسانها احترام بگذاریم، اما ترجیح میدهیم برای گربهها دل بسوزانیم؛ کار دنیا همین است. پس گربه با خودش فکر میکند شاید بهتر باشد به خانه برود و صبحانهاش را بخورد، بنابراین آرام از آنسوی کوچه میگذرد و این آخرین باری است که هنرمند را میبیند. حیوانات تلفن ندارند که سحرگاه زنگ بخورند، بنابراین خوشبختاند، چون هیچوقت نمیفهمند که کسی را از دست دادهاند؛ اما گربه، برای لحظه خیلی کوتاهی، در انتهای کوچه میایستد، سپس اطراف را نگاه میکند و دمش را روی رنگ دیوار که هنوز خشک نشده میکشد و اگر نمیدانستید که حیوان است، قسم میخوردید که چشمانش اشکآلود شده است.
(فصل 22، صفحه 167)
مادرش همیشه اصرار داشت او و برادرش مرد باشند، نه موجوداتی لطیف و احساساتی. گریه کردن ممنوع بود، هراس و آشفتگی ممنوع بود، هر نشانهای از ضعف ممنوع بود. مادرشان تعریف بسیار روشنی از مردانگی داشت، آنقدر که تد حدس میزد شاید دلیلاش این باشد که او میدانست دنیا چه بلایی سر دخترها میآورد. وقتی شوهرش سرطان گرفت، مجبور شد هم مادر باشد هم پدر، و بدون شک تمام تلاشش را کرد. دردناکترین بخش پدر و مادر بودن این است: اینکه آنها همه تلاششان را میکنند ولی تقریبا همهشان محکوم به شکستاند. مادر تد فکر میکرد باید پسرش سختجان بار بیاورد. در نگاه او، نرمخویی نوعی تجمل بود؛ چیزی که فقط مخصوص شاهزادهها و شاهزادهخانمها است.
او هنوز روزنامه را در دست دارد، حتی آن را باز نکرده است. چون میداند مطمئنا در آن مطلبی درباره هنرمند نوشته شده است. از روی عادت آن را خریده است، همانطور که همیشه وقتی روزنامهای مطلبی درباره دوستش مینوشت، آن را میخرید، اگرچه هنرمند از این کار بیزار بود. تد مغرورانه و در خفا تمام نقدها و مقالهها را قیچی میکرد و نگه میداشت. ولی امروز حتی یک کلمه هم نمیتواند بخواند؛ چون در مواجهه با مرگ، آدم بزرگها هم مثل بچهها میشوند. فکر میکنند اگر چشمهایشان را ببندند، نامرئی میشوند. خیال میکنیم اگر روزنامه را باز نکنیم، یعنی هنوز اتفاق وحشتناکی نیفتاده است.
(فصل 43، صفحه 289)
تد توضیح میدهد که بچهها تقریبا هیچ چیز از والدینشان نمیدانند، حتی اگر تمام عمر با آنها زندگی کرده باشند. چون تمام چیزی که ما در موردشان میدانیم، مادر و پدر بودنشان است، نه آنچه پیش از آن بودهاند. ما هرگز آنها را در جوانی ندیدهایم، زمانی که هنوز دربارهی چیزهایی که ممکن بود رخ بدهد خیالپردازی میکردند، جای اینکه بنشینند و حسرت چیزهایی را بخورند که هرگز اتفاق نیفتاد.
تد برایش تعریف میکند در پایان همان روزی که با دوستانش پرندهها را پیدا کرده بودند، وقتی به خانه برگشت، چراغهای خانه خاموش بود. هوا تازه داشت تاریک میشد و ماشین زنگزدهای در خیابان ایستاده بود که نور چراغهایش چشمش را میزد؛ نمیتوانست ببیند چه کسی پشت فرمان نشسته است. روی پنجههای پا از کنارش رد شد، چشمهایش به اطراف میچرخید و آنقدر بدنش منقبض بود که وقتی راننده ناگهان گاز داد و موتور ماشین به خرناس افتاد، از ترس به هوا پرید و نزدیک بود قلبش از تپش بایستد.
سپس صدای خندهی تمسخرآمیزی به گوشش رسید. وقتی با چشمهایی نیمهباز از میان نور چراغها نگاه کرد، مردی را پشت فرمان دید که حدوداً بیستوچند ساله بود و شانههایی پهن و مشتهایی به بزرگی بیل داشت: گاومیش.