«سال های شکسته» به گفته ناشر روایتی است داستانی از سرگذشت نسلی که باورهایش گاه ماننده صخر ه ای سخت و زمانی همچون دیواری سست در برابرش قد کشیده اند. تلاش نسلی که می کوشید دیدگاه و عقیده هایش را به جایی برساند. داستان این رمان پیرامون زندگی دختر جوانی به نام آیینه است که پدرش در آستانه مرگ در بیمارستان بستری است و او این اتفاق را سرآغار به پایان رسیدن بخش مهمی از باورهایش از زندگی تصور می کرند.
"کنار پنجره ایستاده بود و حواسش به صدای نفسهای نامنظم پدرش بود که گاه آهسته و گاه تند میشدند. یکی دو بار بالای سرش آمد و دستش را روی دست او گذاشت. نبی بهزحمت لای چشمهایش را باز کرد. آیینه دستش را فشار داد اما پدرش واکنشی نشان نداد. هیچکس بهخوبی او نمیدانست که مرگ چه آهسته و پاورچین پیش میآید اما چه ناگهانی سر میرسد!
از پنجره به بیرون نگاه کرد، غروب غمگینی بود. درختهای هنوز پوشیده در غبار تابستان، انگار در هوایی که اندکی خنکتر شده بود، تنشان را با نسیم پاییزی گردگیری و نفس تازه میکردند. نمیدانست چه مدت از رفتن آخرین دیدارکنندگان گذشته بود. با تهنشین شدن در ساعتهای پایانی، آگاه به از دست دادن از دست رفتن همچنان کنار پدرش نشسته و به درون آخرین لحظههایی که برایشان مانده بود، فرو میرفت. میتوانست به زمان نگاه کند؛ در آن فرو رود و گذشت آن را بدون شمارش، سرانگشتهایش حس کند.
بار دیگر که به بیرون نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. به کنار پنجره رفت و به آن تکیه داد. دستش را به کنار پردهٔ چهارخانهٔ آبی و سفیدی که انگار همهجا یادآور رنگ بیمارستان بود، کشید. غبار روی پرده را میان انگشتهایش حس کرد. شب روی شهر افتاده بود؛ اتومبیلها همچنان در رفتوآمد بودند. شهر برایش ناآشنا و در همان حال بسیار آشنا بود. شهری که گویی هرگز به خواب نمیرفت و خستگی درنمیکرد. آیینه دلش برای آن شهر میسوخت. شهری که دائم فرسوده و از نو ساخته میشد و هربار قدری برای خودش نیز بیگانهتر میشد. یک وقتی تهران در نظرش به گربهای میمانست که آسوده و راحت در دامن البرز دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود اما حواسش به دوروبرش بود و همهٔ آن رفتوآمدها و تغییرات را صبورانه تحمل میکرد. فکر کرد انگار یکجورهایی به آن شهر شباهت دارد.
از پس شیشه به سیاهی شب خیره شد. چند شب بود بیش از یکی دو ساعت نخوابیده بود. شانهاش را به کنار پنجره فشرد و چشمهایش را برای لحظهای بست. انگار خوابش برده بودکه ناگهان به خود آمد؛ به پدرش نگاه کرد؛ نفسی عمیق کشید و بیآنکه نگاهش را از او بردارد، به سویش رفت. دستش را پیش برد و روی دست او گذاشت. پدرش بهنرمی یک آه که الان بود و لحظه دیگر نبود، رفته بود. به یاد دست دیگری بود که سرد شدنش را حس کرده بود. یادش بود، هردو همینقدر گرم بودند و هردو همینطور آهسته و بیشتاب، رو به سردی رفته بودند."
کتاب سال های شکسته