آرزو؟ نه نباید آرزوت رو به کسی بگی، اینطوری برآورده نمیشه. باید توی قلبت نگهش داری، مثل یه چیز با ارزش. نباید دست از آرزو کردن بکشی. باید هربار که فرصتش بهت رو میاره، به سمتش بری.
چارلی ریس (حواستون باشه شارلمین نیست، چارلیه)، از کلاس چهارم رازی رو در قلبش نگه داشته. مادر چارلی یه خانوم عجیبه که انگار هیچ وقت نمیخواد پاش رو روی زمین بذاره. یه دنده هم پدرشه. کسی اون رو به اسم صدا نمیزنه. همه بهش میگن یه دنده، حتی خود چارلی. خونه ی این خانواده تو شهر رالیه.اما زندگی چارلی رو با راز توی قلبش به سمت کولبی میبره. به سمت کوهستان های آبی رنگی بلوریج.
بلوریج اما جای عجیبیه. هیچ ربطی به رالی نداره. اصلا به اندازه ای که یه شهر نیاز داره وسیله های لازمه رو نداره. حداقل نسبت به رالی واقعا خیلی چیزها کم داره. اما در عوض آدم هایی داره که حرف های زیادی برای گفتن دارن. مثلا خانواده ی اودوم با پسرهای قد و نیم قدش. رودخونه اش. کوه های آبی و دودیش، سگی که هم دیدیمش و یه کلبه ی دوست داشتنی.
چارلی رو تنها نذارین. باهاش به کولبی برین.وقتی برای اولین بار با آدم های متفاوت رو به رو میشه. و خیلی حس ها رو تجربه میکنه. یا وقتی از راز توی قلبش مراقبت میکنه و… .
کتاب آرزو