1. خانه
  2. /
  3. کتاب در امتداد شب

کتاب در امتداد شب

پیشنهاد ویژه
3 از 1 رأی

کتاب در امتداد شب

Through the Night
انتشارات: نشر گویا
٪30
36000
25200
معرفی کتاب در امتداد شب
کتاب «در امتداد شب» نوشته‌ی استیگ ساترباکن، یکی از آثار به‌یادماندنی ادبیات معاصر اسکاندیناوی است که با نثری شاعرانه، بی‌پرده و روان‌شناختی، خواننده را به ژرف‌ترین لایه‌های ذهن انسان در مواجهه با سوگ، گناه، تنهایی و پوچی می‌برد. داستان در دل یک شب رخ می‌دهد، شبی که در آن استن، شخصیت اصلی رمان، تصمیم به پایان دادن زندگی‌اش گرفته و در انتظار لحظه‌ی نهایی، وارد سفری درونی می‌شود که مرز میان گذشته، حال و خیال را به هم می‌ریزد. او در سکوت خانه‌اش، غرق در جریان بی‌وقفه‌ی ذهنی، خاطرات تلخ و شیرین زندگی، تردیدها، ترس‌ها و حسرت‌های خود را مرور می‌کند و لحظه‌به‌لحظه به تصمیمی نزدیک می‌شود که شاید قطعی نباشد.
ساترباکن در این رمان، بی‌آنکه روایت را با حادثه‌های بیرونی شلوغ کند، تمام تمرکز را بر آشوب درونی شخصیتش می‌گذارد. از موضوعات بنیادینی چون خودکشی، تنهایی، گذر زمان، و ناتوانی در برقراری ارتباط تا بازاندیشی در مفهوم هستی، زندگی، و حتی عشق. او همچنین با بهره‌گیری از تکنیک جریان سیال ذهن، فضای ذهنی استن را چنان دقیق و زنده ترسیم می‌کند که خواننده، عملا خود را درون ذهن او احساس می‌کند؛ درگیر همان سوال‌ها، همان تردیدها، و همان لحظات کشدار انتظار برای پایان.
اما «در امتداد شب» تنها روایتی از فروپاشی نیست. این رمان، هم‌زمان با نشان دادن سیاهی، پرسشی عمیق در دل تاریکی درباره معنا، فقدان، و انسانیت طرح می‌کند. این اثر جسورانه و تکان‌دهنده، واپسین کتاب منتشرشده از استیگ ساترباکن پیش از مرگ او در سال ۲۰۱۲ است؛ نویسنده‌ای که خود نیز با پرسش‌هایی مشابه در زندگی‌اش دست‌وپنجه نرم می‌کرد. برای کسانی که علاقه‌مند به تجربه‌ای عاطفی، فلسفی و روان‌شناسانه در ادبیات هستند، این کتاب می‌تواند یکی از آن خوانش‌هایی باشد که تا مدت‌ها از ذهن پاک نمی‌شود.
درباره استیگ ساترباکن
درباره استیگ ساترباکن
استیگ ساترباکن (4 ژانویه 1966 - 24 ژانویه 2012) نویسنده نروژی بود. او رمان، مقاله و شعر می نوشت و به عنوان مترجم کار می کرد.
قسمت هایی از کتاب در امتداد شب

غصه به شکل های مختلف از راه می رسد. مثل چراغی ست که روشن و خاموش می شود. هنگام روشن بودن غیرقابل تحمل است. بعد خاموش می شود چون غیرقابل تحمل است، چون نمی توان همیشه آن را روشن نگه داشت. وجودت را پر می کند و تو را از درون خالی می کند. روزی هزاران بار، فراموش می کردم که اوله- یاکب۱ مرده بود. روزی هزاران بار دوباره آن را به خاطر می آوردم. هر دو حالت غیرقابل تحمل بود. فراموش کردن او بدترین کاری بود که می توانستم بکنم و به خاطر آوردن او بدترین کار. سرما می آمد و می رفت؛ اما هرگز گرمایی وجود نداشت. فقط سرما بود و فقدان گرما. انگار پشت به دریا ایستاده ای. هر بار که موجی می آمد، قوزک پاهایم یخ می زد. بعد موج برمی گشت. بعد دوباره می آمد. درحالی که آنجا ایستاده بودم، خورشید غروب می کرد و شب فرا می رسید و از آن زمان به بعد، فقط شب بود. روزهای پس از خاک سپاری، کار زیادی جز تماشای تلویزیون نمی کردم. گویی امیدوار بودم که اگر فقط همین طوری بنشینم و حرکت نکنم و تمام حواسم را به صفحه تلویزیون معطوف کنم، این درد پس از اندک مدتی ناپدید می شود و من بخشی از یک واقعیت ثانوی می شوم که در آن درد وجود ندارد. یک شب، یکی از فیلم های پلنگ صورتی را تماشا کردم. یکی از فیلم هایی بود که در آن ژاک کلوزو۲ (پیتر سلرز۳) از یک خانواده ثروتمند بازجویی می کند و دستش در آستین یک زره قدیمی گیر می کند و پیش از اینکه بالاخره مثل هرکول پوآرو مسئله را فیصله دهد، اتاق نشیمن را به مصیبت خانه ای بدل می کند. ناگهان نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. من که مطمئن بودم دیگر هرگز نمی توانم بخندم، چنان خندیدم که انگار هیولایی تلاش می کرد از درونم خارج شود. سرانجام، مجبور شدم تلویزیون را خاموش کنم؛ اگر فیلم را تا به آخر تماشا می کردم، حتما از خنده می ترکیدم.

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب در امتداد شب" ثبت می‌کند