دختر دانشجو که اولینبار بود حرف میزد، بهسرعت پرسید: «سوسیالیسم چگونه این را تغییر خواهد داد؟»
شلیمن پاسخ داد: «تا زمانی که ما بردهداری روزمزد داریم، اصلا مهم نیست که یک کار چقدر تحقیرآمیز و نفرتانگیز باشد، چون یافتن افرادی برای انجام آن آسان است. اما بهمحض اینکه نیروی کار آزاد شود، دستمزد چنین کاری شروع به افزایش خواهد کرد. بنابراین کارخانههای قدیمی، کثیف و غیربهداشتی یکییکی از بین میروند، چون ساختن کارخانههای جدید ارزانتر خواهد بود؛ و همچنین ماشینها زغالسنگ را به داخل دیگهای کشتی پرتاب میکنند، ایمنی در کارهای خطرناک تضمین میشود یا جایگزینی برای محصولات آنها پیدا میشود. دقیقا به همین ترتیب، با آگاهی بیشتر شهروندان جمهوری صنعتی ما، قیمت فرآوردههای گوشتی هرسال افزایش مییابد؛ تا زمانی که درنهایت کسانی که میخواهند گوشت بخورند خودشان مجبور به کشتار دامها شوند، و به نظر شما این رسم تا کی باقی خواهد ماند؟ به موضوع دیگری بپردازیم: یکی از همراهان ضروری سرمایهداری در یک دموکراسی، فساد سیاسی است؛ و یکی از پیامدهای ادارۀ اموری که سیاستمداران نادان و شرور برعهده دارند، این است که با وجود اینکه برخی از بیماریهای را میتوان پیشگیری کرد، ولی نیمی از جمعیت را از بین میبرند. و حتی اگر به علم اجازۀ عمل داده شود، نمیتواند کاری کند چون اکثریت انسانها اصلا انسان نیستند، بلکه صرفا ماشینهایی برای خلق ثروت برای دیگران هستند. آنها در خانههای کثیف حبس شدهاند و به حال خود رها شدهاند تا در بدبختی و درد بپوسند و شرایط زندگیشان آنقدر سریع بیمارشان میکند که حتی تمام پزشکان دنیا هم نمیتوانند آنها را درمان کنند؛ بنابراین، آنها همچون کانون سرایت باقی خواهند ماند و زندگی همۀ ما را مسموم میکنند و خوشبختی را حتی برای خودخواهترین افراد غیرممکن میکنند. به همین دلیل من جدا تأکید میکنم که تمام اکتشافات پزشکی و جراحی که علم در آینده میتواند انجام دهد اهمیت کمتری خواهد داشت نسبت به استفاده از دانشی که اکنون در اختیار داریم، و این زمانی ممکن خواهد بود که همۀ محرومان، حق زندگی شایسته را به دست بیاورند.»
حالا زمستان هولناکی به آنها روی آورده بود. در جنگلها، در تمام تابستان، شاخههای درختان برای نور میجنگند و بعضی از آنها شکست میخورند و میمیرند؛ و بعد بادهای شدید میآید و طوفان و برف و تگرگ بر آنها حمله میکنند و زمین از این شاخههای شکسته پوشیده میشود. در پکینگتاون هم همینطور بود؛ تمام منطقه خود را برای نبردی عذابآور آماده میکردند و آنهایی که زمانشان فرارسیده بود، دستهدسته جان باختند. آنها در تمام طول سال مانند چرخدندهها در دستگاه بستهبندی بزرگی خدمت میکردند و حالا زمان بازسازی آن و تعویض قطعههای آسیبدیده بود. ذاتالریه و آنفولانزا شایع شده و بهدنبال بدنهای ضعیف بود و آنها را شکار میکرد. بادهای ظالمانه، سرد، گزنده و کولاک برف آمد که همه بیامان برای ازکارافتادن عضلات و خون فقیر شده تلاش میکردند. دیر یا زود روزی فرامیرسید که افراد ناتوان دیگر نمیتوانستند سر کار بروند؛ سپس بیاتلاف وقت، بیپرسش و پشیمانی، به کارگر جدیدی فرصت داده میشد.
رد پای ماریا برچینسکاس، همهجا بود. او مثل یکی از آن ارواح تشنهای بود که با ناامیدی به دامن الهۀ الهامبخش موسیقی میچسبند تا او را از دست ندهند. تمام روز را با هیجانی شگفتانگیز گذرانده بود و حالا که همهچیز به پایان رسیده بود، اجازه نمیداد حال خوبش پایان یابد. روحش سخنان فاوست را فریاد میزد: «بمان، تو بسیار زیبایی.» علت این حال چه آبجو بود، چه فریاد یا موسیقی یا رقص، ماریا نمیخواست آن را از دست بدهد. دست از تعقیب آن نمیکشید، ولی بهمحض شروع، بهدلیل حماقت آن سه نوازندۀ لعنتی، اصطلاحا قطار جنگ از مسیر خارج میشد. ماریا هربار زوزهکشان، مشتهایش را مقابل صورت آنها تکان میداد، پا بر زمین میکوبید و درحالیکه صورتش از خشم کبود شده بود و هذیان میگفت به آنها حمله میکرد. تلاش تاموشیوز وحشتزده برای صحبت دربارۀ محدودیتهای توان جسمیاش بیهوده بود؛ و اصرارهای پوناس یاکوباس نفسنفسزنان و التماس تتا الزبیتا هم بیهوده بود. ماریا فریاد میزد «صبر کنید! حرامزادهها پس برای چه پول گرفتهاید؟» و بنابراین ارکستر در وحشت محض، دوباره دستبهکار میشد و ماریا به جای خود برمیگشت و به کارش میرسید.