پدرم همیشه می گفت: زود خوابیدن و زود بیدار شدن / آدم را سالم و عاقل می کند / در خانه، ساعت هشت چراغ ها خاموش بود / و سپیده دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو / از خواب بلند می شدیم. / پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد / جوان مرد و مفلس / و فکر می کنم چندان هم عاقل نبود. / من نصیحت او را گوش نکردم / دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. / حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام / اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم / از خیلی از دردسر های معمولی دورم / و با آدم های جدید و بی نظیر آشنا شده ام / یکی از آن ها / خودم / کسی که پدرم / هرگز / او را نشناخت.
چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم / این است که بخندم / از آن خنده هایی که همیشه می کردم / چون در این قفس نه کاری هست برای انجام دادن / نه جایی برای رفتن / چیزی که احتیاج دارم / واقعا احتیاج دارم / که با دیوارها رو به رو شوم / و آماده ی رویارویی باشم با مرگ / با احساس شادی.
این هزینه ای است که می پردازیم / نمی توان به عقب بازگشت / نمی توان جلوتر هم رفت / ناامیدانه آویزانیم / از میخ کوبیده بر این جهانی که خود آن را ساخته ایم.