به قهوه خانه رفتم
تا فراموش کنم
عشقمان را و دفن کنم
اندوه خود را، اما
تو پدیدار شدی
از فنجان قهوه ام
عشق تو را در زمستان به یاد می آورم
و دعا می کنم باران
در سرزمینی دیگر ببارد
برف
بر شهری دیگر بریزد
و خدا زمستان را از تقویم خود پاک کند
چگونه خواهم توانست زمستان را
پس از تو تاب آورم نمی دانم
مرد برای عاشق شدن
به یک دقیقه نیاز دارد
و برای فراموش کردن
به چند قرن
دوستان
شعر را چه سود اگر نتواند اعلام قیام کند؟
اگر نتواند خودکامگان را براندازد؟
شعر را چه سود اگر نتواند آتشفشان ها را
به طغیان وا دارد آن زمان که نیازش داریم؟
شعر را چه سود اگر تاج
از سر شاهان قدرتمند این جهان بر نگیرد؟
ای زن،که شعرهایم را برای تو سرودم.
تو همچنان
زیباتر از آنی که در شعر گفته ام
من رازی ندارم...قلب من کتابی است گشوده
خواندن آن برای تو دشوار نیست.
محبوبم،زندگی من
از روزی آغاز میشود که دل به تو سپردم
چه می شد اگر خدا ، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهٔ آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد و کوه ها را بر افراشت ،
چه می شد اگر او ، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد :
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر
تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه عطر
حتی پاریس_زنانه است
و بیروت_با تمامی زخم هایش_زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند...
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند...
زن باش