اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است /
قطاری می رود از تبریز /
یکی از کوپه هایش خالی است
/ سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
/ که حتما ردیفی از آن خالی است
/ انگار یک نفر هست که اصلا نیست
/ انگار عده ای هستند که نمی آیند /
شاید، کسی در چشم من است /
که رفته از چشمم /
نمیدانم!
من از انتهای جهان نهراسیده ام هرگز /
که پایان همین واژه های سیمانی ست /
شبی از یک شنبه ها /
روزی از پاییز /
و غروبی سوخته با آتش زرتشت /
و این به زیارت انتهای جهانم کشانده /
که آنجا هیچ چیز نیست مگر پرسشی ساده /
من آغاز جهان شده ام آری /
و پایان من گریه ای ست که دیگران /
نمی بارند /
دانه ای آب است که /
می چکد از ساقه های علف بر خاک