نامو می توانست جای پای هر یک از اهالی روستا را تشخیص بدهد. او خودش هم دلیل این تشخیص را نمی دانست. اما این کار، صرفا وسیله ای برای آرام کردن روحش بود.
جسم نامو، تمام روز کار می کرد؛ کشاورزی، مراقبت از بچه، شست و شو و ... وای! این همه کار طاقت فرسا! اما روحش هیچ کاری نداشت که انجام بدهد. روحش بی قرار گشته بود، برای همین، کاری هم به روحش سپرد.
بقیه ی دخترهای روستا هیچ وقت احساس بی قراری نمی کردند. اما نامو مثل دیگ آب جوش بود. او همیشه با خودش نجوا می کرد: «من می خواهم... من می خواهم...» اما نمی دانست چه می خواهد. برای همین هم نمی دانست از چه راهی به خواسته اش برسد.