کتاب درشتی

Collection of Stories
داستان های کوتاه
کد کتاب : 6829
شابک : 9789646194144
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 108
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1994
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 9
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب درشتی اثر علی اشرف درویشیان

"درشتی" شامل داستان های کوتاه انتقادی و اجتماعی از "علی اشرف درویشیان" است که در ده داستان کوتاه، مشکلات جامعه را به تصویر می کشد. از جمله مواردی که در داستان های کتاب "درشتی" به آن پرداخته شده، مصائبی است که جنگ میان ایران و عراق و جنگ در کردستان عراق، بر سر مردم آورد. مصائبی نظیر آواره شدن از خاک مادری، از دست دادن عزیزان و تنها شدن، بیماری و قحطی کالا، مرگ مردم و فشار مضاعف بر طبقه ی فرودست.
"درشتی" عنوان نخستین داستان این اثر است که "علی اشرف درویشیان" آن را از زبان یک پسر روایت می کند. پسر که جهت بریدن نی برای تهیه ی قلم به نیستان رفته، نیزار را آغشته به خون می بیند و از پس روزنه های نی در آن سوی نیزار، شاهد اعدام دسته جمعی افراد است. پس زمینه ی اصلی این داستان و قصه های دیگر این مجموعه، وضع اسف بار و تیره و تار زندگی مردم است که در آن بلاها و مشکلات همچون غلتک مردم را زیر می گیرند. به این ترتیب این غلتک یا خود شخصیت ها را له می کند و زندگی شان را نابود می کند و یا برای دیگری اتفاق می افتد و این ها شاهدان این تیره روزی شوم هستند.
جنگ و بمباران و حمله های هوایی که در پی آن جان هزاران انسان بی گناه گرفته شد، فضای اصلی داستان ها را تشکیل می دهد و "علی اشرف درویشیان" نگاه ویژه ای به شرایط کودکان و نوجوانان در این وضع دهشتناک دارد. زبان نگارش اثر ساده است و بدون هیچ حاشیه ای، تلاش می کند تا چهره ی واقعی و کریه جنگ را به خواننده نشان دهد.

کتاب درشتی

علی اشرف درویشیان
علی‌اشرف درویشیان (زاده ۳ شهریور ۱۳۲۰ - درگذشته ۴ آبان ۱۳۹۶) داستان‌نویس و پژوهشگر ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران بود. درویشیان برخی از نوشته‌هایش را پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران با نام مستعار «لطیف تلخستانی»منتشر می‌کرد.
قسمت هایی از کتاب درشتی (لذت متن)
چهارشنبه بود. آخر آبان ماه. یک چهارشنبه ی زرد با لکه های سرخ و نارنجی. باران شب پیش ایستاده بود اما برگ همچنان در دو سوی جاده می بارید. جاده ی خاکی پر از دست انداز یکسره با برگ و گل قرمز پوشیده شده بود. باد روی چالاب ها را می لرزاند و تصویر آسمان و ابرها را تکه تکه می کرد. مینی بوس پشت سرهم در چالاب ها می افتاد و دوسوی جاده از گل آبه قرمز می شد. پس از دو ساعت وقتی مینی بوس به جاده ی آسفالته رسید گویی دنیا یکباره در سکوت و آرامش فرورفت. آن تکان ها و سر و صدا ها تقریبا آرام گرفت. چیزی در شکم مسافران ته نشین شد و از حرکت ایستاد. عق زدن پیرزنی که در کنار شیشه نشسته بود فروکش کرد. زن و دختری که روی صندلی پشت سر راننده نشسته بودند دیگر مجبور نبودند دائم خود را جابجا کنند و برای تکیه زدن عقب بکشند. دختر ده ساله بود. پلکهایش از گریه سرخ و تر بود. زن صورتی کشیده و لاغر داشت. پوست روی گونه هایش خشکی زده بود و دو طره ی سفید از زیر سربندش بیرون آمده بود. در چین و چروک های کنج لبش داغی عمیق نشسته بود اما هنوز سایه ی کمرنگی از امید در چشمانش سوسو می زد. لباس زن سیاه بود و تابش آفتاب قسمت هایی از سربند و پیراهنش را قهوه ای کرده بود. دختر یک جفت کفش کتانی سورمه ای به پا داشت که چندجایی اش را با نخ سیاه دوخته بود. بندهای کفش را دور مچش پیچیده و گره زده بود. زن گهگاه به کفش های دختر نگاه می کرد. "صد بار گفتم این کتانی ها را نپوش، این های یادگار داداش است." پیش از سوار شدن به مینی بوس زن کمی گل قرمز از جاده برداشت و به جلوی سربند خود مالید.