غیرعادی، یعنی چیزی که از حد استاندارد، عادی یا مورد انتظار خارج شود.
به احتمال زیاد چنین ماجرایی را شنیدهاید که: فردی مبتلا به سرطان تمام داروها را امتحان کرده و تمام راهها را رفته، از شیمیدرمانی گرفته تا جراحی، اما نتیجهای نگرفته است؛ به او گفتند زنده نمیماند، اما پنج سال بعد با شادی، سالم و عاری از سرطان وارد مطلب میشود.
اولینبار که چنین ماجرایی را شنیدم در مرکز تحقیقاتی سرطان سانفرانسیسکو، مشاور بیماران سرطانی بودم. در فاصله استراحت ناهار، کتاب دکتر آندریو ویل شفای فوری را میخواندم که با عبارت «بهبودی ریشهای» روبهرو شدم. درجا خشکم زد، سردرگم و گیج شده بودم. آیا چنین اتفاقی افتاده بود؟ آیا این فرد واقعا بدون مصرف دارو بر سرطان پیروز شده بود؟ اگر اینطور بوده، چرا این خبر را در صفحه اول تمام روزنامهها چاپ نکرده بودند؟ حتی اگر یک بار اتفاق افتاده بود، هنوز هم اتفاقی باورنکردنی بود. از آن گذشته، این فرد بهطور اتفاقی درمانی برای سرطانش پیدا کرده بود. تمام مردان و زنانی که با آنان مشاوره میکردم، حاضر بودند دار و ندار خود را بدهند تا به این راز نجات از سرطان پی ببرند، من هم همینطور.
سریع بهدنبال یافتن مواردی از بهبودی ریشهای گشتم و از یافتهام تعجب کردم. بیش از هزاران مورد در مجلههای پزشکی چاپ و منتشر شده بود و با آنکه اینجا در موسسه پژوهشی سرطان کار میکردم، این اولینبار بود که چنین موضوعی را شنیده بودم.
هرچه بیشتر روی این موضوع عمیق شدم، درماندهتر شدم. معلوم شد کسی این موارد را جدی بررسی نکرده و حتی تلاش نکرده است آن را پیگیری کند. از همه بدتر، بیشتر بیمارانی که از سرطان نجات یافته بودند، گفتند پزشکان آنها با آنکه از سلامتی آنها خوشحال بودند، علاقهای نداشتند از بیماران چیزی درباره کاری که برای بهتر شدن انجام داده بودند، بشنوند. آخرین تیر خلاص برای من زمانی بود که تعدادی از این بیماران گفتند پزشکان آنان از آنها خواستند چیزی درباره بهبودی شگفتانگیزشان به دیگر بیماران حاضر در سالن انتظار نگویند. دلیلش را نمیدانم. شاید میخواستند به کسی «امید واهی» ندهیم. پزشکان را هم درک میکنیم که نمیخواهند بیمارانشان گمراه شوند و فکر کنند روشهای شفابخشی شخص دیگری میتواند برای آنها موثر باشد و ترجیح میدهند در مقابل اینگونه داستانهای واقعی شفا سکوت کنند.
چند هفته بعد، یکی از مراجعانم در حین دریافت شیمیدرمانی، ناگهان اشک از چشمانش جاری شد. او سیویک ساله بود و دوقلوی یکساله داشت که تازه راه افتاده بودند و به تازگی به سرطان تهاجمی سینه از نوع سه مبتلا شده بود. در حین گریه به من گفت: «چه کار کنم بهتر بشم؟ فقط بگو چه کار کنم؟ هر کاری بگی انجام میدم. نمیخوام بچههام بیمادر بزرگ بشن.» دیدم که خسته و بیرمق و با سری بیمو آنجا نشسته و امید کمی داشت که کمکم شفا در رگهایش جاری شود. در آن لحظه به هزاران مورد باورنکردنی (بهبود ریشهای) فکر کردم که کسی دربارهاش تحقیق نمیکرد. نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش نگاه کردم و گفتم: «نمیدانم، اما سعی میکنم راهی پیدا کنم.»
در آن لحظه تصمیم گرفتم دکترایم را ادامه دهم و زندگی خود را وقف یافتن، تجزیه و تحلیل و گفتوگو درباره موارد بهبودیافته ریشهای کنم. از آن گذشته، اگر قرار است در نبرد با سرطان پیروز شویم، آیا بهتر نیست با کسانی که از قبل پیروز شدهاند، صحبت کنیم؟ در حقیقت، نباید این نجاتیافتگان را در معرض آزمایشهای عملی متعدد قرار دهیم و هر سوالی از آنها بپرسیم تا به رازهای آنها پی ببریم؟ فقط به این دلیل که نمیتوانیم دلیل وقوع اتفاقی را توضیح دهیم، نباید آن را نادیده بگیریم یا بدتر از آن، به دیگران بگوییم دربارهاش سکوت کنند.
کتاب شفای درون