❑ آغاز
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
ـ□
گهواره ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپایی خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
ـ□
دوردست
امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افق سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
ـ□
دوردست امیدی نمی آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
در اشک
پنهان می شد.
❑ فصل دیگر
بی آن که دیده بیند،
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یأس موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند.
ـ□
بر شیشه های پنجره
آشوب شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاک سرد بکاوی
در
رویای اخگری.
ـ□
این
فصل دیگری ست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می کند!
ـ□
هم برقرار منقل ارزیز آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تنم!