ژولیت به موی خرمایی براق و چشمان خاکستری و حیرت زده ی مرد جوان که سرشار از شرم و تعجب بودند، نگاه گذرایی انداخت. نیمه لبخندی که روی دهان مرد جوان نقش بسته بود، باعث شد چهره ی ژولیت سرخ شود. او دریافت که نمی تواند از چهره ی مرد جوان چشم بردارد. رومئو گفت:« بانوی من! اگر حضورمن سبب رنجشتان شده، پوزش می طلبم.» ژولیت با تبسم گفتک« آقا! حضور شما سبب رنجش نشده است و من هم نرنجیده ام.» انگار نیروهای ناشناخته ای آنان را مانند پروانه ای دور شمع، جذب یکدیگر کرده بودند. گویی تالار و نوازندگان ناپدید شدند. به نظر می رسید که آنان تنها کسانی بودند که در این جهان زندگی می کردند. سپش رومئو به ژولیت نگاهی انداخت و در فکر فرو رفت. با خود گفت:« همیشه وقتی که فکر می کردم عاشقم، مانند بچه ای بودم که مشغول بازی است. ولی اکنون واقعا عاشقم. نمی دانم آیا او چنین احساسی دارد؟»