کتاب «خون نحس»: داستان واقعی یک دروغ بزرگ



انگار هیچکس نتوانست به دروغی این چنین بزرگ، شک کند.

در سال 2015، «جو بایدن» معاون رئیس جمهور وقت، از آزمایشگاهِ یک استارت آپ جدید در شهر «نیوآرکِ» ایالت «کالیفرنیا» بازدید کرد: شرکت «تِرانوس» که خود را تولیدکننده ی ابزارآلات پزشکی معرفی کرده بود. «بایدن» چندین ردیف از تجهیزاتِ به نظر پیشگامانه (برای انجام آزمایش خون) را دید و این مکان را «آزمایشگاه آینده» لقب داد.

آزمایشگاه اما تقلبی بود. دستگاه هایی که «بایدن» مشاهده کرده بود، کار نمی کردند و فقط برای این بازدید به آن مکان منتقل شده بودند. «جو بایدن» اما تنها کسی نبود که این صحنه آرایی را باور کرد. در دوره ی کوتاهی که شرکت «ترانوس» به عنوان یکی از نویدبخش ترین استارت آپ ها در «سیلیکون وَلی» در نظر گرفته شد، چندین سرمایه گذار شناخته شده حدود 900 میلیون دلار به این شرکت پرداخت کردند. «ترانوس» حالا به سوژه ای محبوب برای رسانه ها تبدیل شده بود و انگار همه می خواستند سهمی در آن داشته باشند.

 

 

علاوه بر این ها، بنیان گذار شرکت یعنی «الیزابت هولمز»، به عنوان نسخه ای جدید از «استیو جابز» یا «بیل گیتس» در صنعت پزشکی مورد تحسین و تمجید قرار می گرفت: نابغه ای که از تحصیل در کالج انصراف داده و حالا توانسته بود انجام آزمایش خون را به راحتی و سادگیِ کار کردن با یک «آیفون» تبدیل کند!

 

«الیزابت آن هولمز» می دانست که می خواست در جوانی کارآفرین موفقی شود. وقتی هفت ساله بود، تصمیم گرفت ماشین زمان طراحی کند و دفتری را با نقشه های تفصیلی مهندسی پر کرد. وقتی نه یا ده ساله بود، یکی از خویشاوندانش در جمع خانوادگی از او سوالی را پرسید که دیر یا زود از هر پسر و دختری پرسیده می شد: «وقتی بزرگ شدی، می خواهی چه کاره شوی؟» «الیزابت» بی معطلی پاسخ داد: «می خواهم میلیاردر شوم.» همان شخص پرسید: «دوست نداری رئیس جمهور شوی؟» «الیزابت» گفت: «نه، رئیس جمهور با من ازدواج می کند چون که یک میلیارد دلار پول دارم.» این ها حرف های بیهوده و بی هدف یک بچه نبودند. بنا به گفته ی خویشاوندی که شاهد این صحنه بود، «الیزابت» این حرف ها را با نهایتِ جدیت و اراده ی محکم به زبان آورد. والدین «الیزابت»، بلندپروازیِ او را پرورش دادند. «کریستین» و «نوئل هولمز» از دخترشان انتظارات بالایی داشتند که ریشه در تاریخچه ی برجسته ی خانوادگیشان داشت.—از متن کتاب

 

 

خبرنگار «وال استریت ژورنال»، «جان کریرو» در کتاب «خون نحس» که خیلی سریع در «فهرست پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز» قرار گرفت، این داستان عجیب اما واقعی را در دو بخشِ جذاب برای ما روایت می کند. اولین بخش کتاب، شرحی سوم-شخص و شوکه کننده از این ماجرا است که چگونه ایده ی خلق شرکت «ترانوس» به ذهن «الیزابت هولمز» رسید؛ ایده ای که او را، البته فقط برای مدتی، به موفق ترین کارآفرینِ زن در «سیلیکون ولی» تبدیل کرد. او حتی سرمایه گذاران باتجربه را نیز با حرف های خود به «ترانوس» علاقه مند کرد و از دختری سخن گفت که در کودکی از سوزن و آمپول می ترسید اما حالا قصد داشت از طریق ارائه ی روشی سریع تر و بهتر برای انجام آزمایش خون، در پیشرفت جامعه ی انسان ها نقش ایفا کند.

 

 

ادعای جذاب و شگفت انگیز «هولمز» این بود که شرکت «ترانوس» با ابزار جدید خود به راحتی می تواند طیفی گسترده از آزمایش های خون را در کلینیک ها و در نهایت، در خانه ی افراد به انجام برساند. این فرضیه از همان ابتدا از نظر علمی شک برانگیز جلوه می کرد، و تکنولوژی «ترانوس» یا هنوز آماده نبود یا تنها بخشی کوچک از آزمایش های وعده داده شده را انجام می داد. بسیاری از افرادی که به کلینیک ها مراجعه کردند، به همان شیوه های قدیمی مورد آزمایش قرار گرفتند؛ و اغلبِ آزمایش ها نه از طریق فناوری ساخته شده توسط «ترانوس»، بلکه به واسطه ی تجهیزات مرسوم و موجود در بازار انجام پذیرفت.

 

اما کمالات و دستاوردهای خانواده ی پدریِ «الیزابت» بود که هوش و استعداد او را شعله ور ساخت و قوه ی تخیل و خلاقیت را در او ایجاد کرد. «کریس هولمز» می خواست دخترش را طوری تربیت کند که نه تنها اشتباهات نسل های گذشته را تکرار نکند بلکه کاستی های نسل آینده را نیز جبران کند. پدر و پدربزرگ «کریس» هر دو ثروتمندانه زندگی کرده بودند اما زندگی بی عیب و نقصی نداشتند، و با ماجراهایی در رابطه با ازدواج هایشان و اعتیاد به الکل درگیر بودند. «کریس» آن دو را به خاطر بر باد دادن ثروت خانوادگی سرزنش می کرد. سال ها بعد، «الیزابت» در مصاحبه ای با مجله ی «نیویورکر» گفته بود: «با داستان هایی در مورد این سرافرازی ها بزرگ شدم، داستان هایی در رابطه با افرادی که قصد ندارند زندگیشان را صرف اهدافی خاص کنند و وقتی این راه را انتخاب می کنند، چه تأثیری روی شخصیت و کیفیت زندگیشان می گذارد.»—از متن کتاب

 

 

علیرغم هشدارهای برخی از کارکنان شرکت مبنی بر این که «ترانوس» هنوز آماده ی انجام آزمایش بر انسان ها نیست—دستگاه های آن به پروژه های علمی در مدرسه تشبیه می شد—«هولمز» تمایلی به ناامید کردن سرمایه گذران و شرکای تجاری خود نداشت. نتیجه، فاجعه آمیز بود: نمونه ها در دمایی نامناسب نگهداری شد؛ مراجعین، نتایجی ناقص و نادرست را تحویل گرفتند؛ افرادی که برای شکایت و انتقاد با «ترانوس» تماس گرفتند، با بی توجهی مواجه شدند؛ کارکنانی که تکنولوژی، کیفیتِ محصولات و صداقتِ شرکت را زیر سوال بردند، کارشان را از دست دادند؛ و در نهایت، حدود یک میلیون آزمایش خون که در «کالیفرنیا» «آریزونا» به انجام رسیده بود، یا باید دور انداخته می شد یا مورد اصلاح قرار می گرفت.

توصیفات «جان کریرو» از «هولمز» به عنوان مدیر و رهبری مانیک که به محض مواجه شدن با انتقادات، رفتارهایی خصومت آمیز از خود نشان داد، سوژه ای جالب توجه برای هر روانشناس است. «هولمز» پندارهایی از خودبزرگ‌بینی و خودپسندی داشت اما نمی توانست با واقعیت های پیچیده و سخت «زیست-مهندسی» کنار آید. او که خود را در این پندارها غرق کرده بود، لباس یقه اسکیِ مشکی می پوشید تا بیشتر شبیه الگویش «استیو جابز» به نظر برسد و بارها و بارها بیان می کرد که دستگاه ساخته شده توسط «ترانوس»، «مهم ترین چیزی است که انسان ها تا به حال ساخته اند.» کارکنان شرکت به خاطر «بی رحمی» و «فرهنگ هراسِ» او، چندان نمی توانستند که این چارچوب های غیرمنعطف و فرقه‌گونه را زیر سوال ببرند. 

 

 

 

 

چون از نظر تحصیلی نسبت به دیگران برتر بود، موفق شد موقعیت اجتماعی خوبی پیدا کند و با پسر جراح ارتوپدِ محترمی در «هیوستن» قرار آشنایی بگذارد. آن دو با هم به نیویورک سفر کردند تا در میدان «تایم»، هزاره ی جدید را جشن بگیرند. وقتی زمان انتخاب دانشگاه نزدیک شد، «الیزابت» روی دانشگاه «استنفورد» تمرکز کرد. این انتخابی بدیهی برای دانش آموزی موفق بود که به علوم و کامپیوتر علاقه داشت و رویای کارآفرین شدن را در سر می پروراند. در اواخر قرن نوزدهم، «لیلند استنفورد»، سرمایه دار بزرگ و مهم خطوط راه آهن، دانشکده ی کوچک کشاورزی را تأسیس کرد که به طرز جدایی ناپذیری به «سیلیکون ولی» مرتبط شده بود. پیشرفت اینترنت، سریع و در اوج خودش بود و چند مورد از بزرگ ترین ستاره های آن، مانند «یاهو»، در محوطه ی «استنفورد» تأسیس شده بودند. «الیزابت» سال آخر دبیرستان بود که دو دانشجوی دکترای «استنفورد»، با استارت آپ کوچک دیگری به نام «گوگل» جلب توجه کردند.—از متن کتاب

 

 

«جان کریرو» توضیح می دهد که «هولمز» و شرکتش برای پنهان کردن نقصان ها، شروع به دروغ گفتن کردند: ایجاد تخمین های سوددهیِ غیرواقعی؛ قراردادهایی اسرارآمیز با شرکت های داروسازی که هیچ وقت در دسترس نبودند؛ شایعه پراکنی درباره ی این که ارتش ایالات متحده در حال استفاده از دستگاه های «ترانوس» در میدان جنگ و در افغانستان است.

نویسنده در بخش دوم کتاب، به شکلی جذاب به توصیف ماجرای درگیریِ خودش با این پرونده می پردازد. شرح «کریرو» در مورد تلاش هایش برای یافتن افشاکنندگان و شاهدان—که بسیاری از آن ها توسط وکیل شرکت یعنی «دیوید بویز» تهدید و مرعوب می شدند—شبیه یک داستان تریلر هیجان انگیز است. «جان کریرو» به شکلی تحسین برانگیز، داستان خود را با صداقت روایت می کند. او وقتی می شنود که نتایج منفیِ نادرست در یک آزمایش خون ممکن است جان بیمار را به خطر بیندازد، «شور و هیجانی آشنا» را در خود احساس می کند—چرا که می داند داستان و سوژه ای بزرگ را پیدا کرده است.

پس از این که پوشش خبریِ افشاگرانه ی «کریرو» در سال 2015 به انتشار رسید، چشم اندازهای تجاریِ «ترانوس» در هم شکست، بسیاری از مقامات ارشدِ شرکت استعفا دادند و «کمیسیون بورس و اوراق بهادار آمریکا» به اتهام کلاهبرداری از «هولمز» شکایت کرد. شرکت همچنین درگیر شکایت های خصوصی شد. ناظران فدرال که از مدتی پیش، این پرونده را زیر نظر داشتند، چندین و چند تخلف را گزارش کردند—از جمله وجود ساز و کارهای غیراستاندارد در آزمایشگاه و تجهیزات غیر قابل اتکا. آن ها پس از بررسی مدارک به این نتیجه رسیدند که شرکت «ترانوس»، سلامتی بیماران را به «خطر جدی» می اندازد. 

 

همه با این گزارش متقاعد نشدند. یک روز صبح در ژوئیه سال 2004، «الیزابت» با مؤسسه «مِدوِنچر» جلسه داشت، مؤسسه سرمایه گذاریِ ریسک پذیری که در سرمایه گذاریِ حوزه فناوریِ پزشکی متخصص بود. الیزابت با پنج شریک مؤسسه سرِ میزِ اتاق کنفرانس نشست و در مورد پتانسیل های فناوری اش که می توانست زندگی انسان ها را تغییر دهد، سریع صحبت کرد. اما وقتی شرکای «مِدوِنچر» در مورد سیستم ریزتراشه اش درخواست اطلاعات بیشتری کردند و آنچه باعث تفاوت آن با نمونه ای که قبلا شرکتی به نام «آباکسیز» ساخته و وارد بازار کرده بود پرسیدند، «الیزابت» به وضوح دستپاچه و جلسه پرتنش شد. «الیزابت» که نتوانست به سوالات فنی و کاوشگرانه ی شرکا پاسخ دهد، پس از حدود یک ساعت از جایش برخاست و عصبانی و دلخور جلسه را ترک کرد. «مِدوِنچر» تنها مؤسسه سرمایه گذاریِ ریسک پذیری نبود که دانشجوی نوزده ساله و ترک تحصیل کرده را نپذیرفت. اما این جریان «الیزابت را از افزایش سرمایه بازنداشت؛ سرمایه ای که در انتهای سال 2004 در مجموع به 6 میلیون دلار می رسید و از سرمایه گذاران گرفته شده بود.—از متن کتاب

 

 

این مسئله که شرکت «ترانوس» چگونه تا این اندازه بزرگ شد و پیش رفت (با بیش از هشتصد کارمند و با ارزش سهام 9 میلیارد دلاری)، تا مدت ها در کلاس های درسیِ موبوط به اقتصاد و کسب و کار، باعث شگفتی خواهد بود. برخی از مدیران «ترانوس»، اعتمادی بیش از حد به «هولمز» داشتند و به جای نظارت بر کارهای او، فقط نقش یک مشوق را ایفا کردند. حتی برخی از افراد در خارج از شرکت نیز متوجهِ برخی از رویه های اشتباه شدند اما از آن ها صرف نظر کردند، شاید چون می خواستند به موفقیت «ترانوس» باور داشته باشند.

 

 

انگار هیچکس نتوانست به دروغی این چنین بزرگ، شک کند. دلیل دیگر برای رقم خوردن این اتفاق را شاید بتوان جایگاه تقریبا جادویی و خارق العاده ای در نظر گرفت که جامعه ی آمریکا برای «سیلیکون ولی» قائل است: مکانی که رویاها در آن به واقعیت تبدیل می شوند.