حقایقی در مورد زندگی شخصی و ادبی «خواهران برونته»



خواهرانی خیال پرداز که زندگی‌شان به شکلی انکارناشدنی در هم تنیده بود.

زندگی شخصی و حرفه ای هر کدام از «خواهران برونته»، پر از اتفاقات و اطلاعات جذاب و جالب توجه بوده است، به همین خاطر در این مقاله قصد داریم به حقایقی درباره ی این سه خواهر نویسنده بپردازیم؛ خواهرانی خیال پرداز که زندگی‌شان به شکلی انکارناشدنی در هم تنیده بود. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» که اکنون به عنوان نوابغ ادبی در نظر گرفته می شوند، از نظر سنی به هم نزدیک بودند و به جز فقط چند مورد، وقت گذراندن با یکدیگر را به معاشرت با هر کس دیگری ترجیح می دادند. 

 

 

 

هر سه خواهر از همان دوران کودکی، علاقه و بلندپروازی های ادبی داشتند و علیرغم مرگ زودهنگام به خاطر بیماری، جایگاه خود را به عنوان نویسندگانی برجسته در ادبیات جهان تثبیت کردند. این سه خواهر که فرزندان «ماریا برانوِل برونته» و کشیش «پاتریک برونته» بودند، در روستای «ثورنتون» واقع در شمال انگلستان به دنیا آمدند. خانواده ی «برونته» پس از مدتی به روستایی دیگر به نام «هاورث» نقل مکان کرد و «خواهران برونته» در کنار برادرشان «برانوِل» بزرگ شدند. آن ها مادرشان را در دوران کودکی از دست دادند و این شاید، اولین اتفاق بزرگ در زندگی پر فراز و نشیب آن ها بود.

 

هدف من نه صرفا سرگرم کردن خواننده بوده، نه ارضا کردن ذوقیات خودم، و نه البته جا باز کردن برای خودم نزد مطبوعات و مردم. فقط خواسته ام حقیقت را بگویم، چون حقیقت همواره برای کسانی که پذیرایش هستند، نتیجه ی اخلاقی دارد. اما گنج گرانبها معمولا در قعر چاه است، و برای به دست آوردنش باید جسارت ورزید و به عمق آب رفت. کسی که در پی گنج می رود در گِل و لای هم فرو می رود... و کسی که به گِل و لای فرو می رود، بیشتر با خرده گیری مواجه می شود تا با سپاسگزاری بابت تلاشی که برای رسیدن به گنج به خرج می دهد. همچنین، کسی که می خواهد اتاقی را بروبد، شاید با این انتقاد مواجه شود که چرا گرد و خاک راه می اندازد. من خودم را به هیچ وجه صالح نمی دانم که خطاها و پلشتی های جامعه را اصلاح کنم. فقط می توانم شمه ای از این خطاها و پلشتی ها را نشان بدهم. اگر گوش شنوایی پیدا کنم، ترجیح می دهم حقیقت را بگویم، هرچند که تلخ باشد، نه آن که دروغ های شیرین به هم ببافم. از مقدمه کتاب «مستاجر وایلدفل هال»

 

 


 

 

«خواهران برونته» در شرایطی بسیار سخت به مدرسه می رفتند.

 

در سال 1824، «شارولت» و خواهرانش «ماریا» (همنام با مادرشان)، «الیزابت» و «امیلی» از کلیسای محل سکونت خود در کنار پدر و یکی از عمه هایشان، به مدرسه ای مختص به دختران کشیش ها در منطقه ی «لنکشایر» فرستاده شدند. «ماریا» و «الیزابت» در آنجا به سختی بیمار شدند و به خاطر ابتلا به بیماری سل، جان خود را از دست دادند. «شارلوت» و «امیلی» اما به خانه بازگشتند. این موضوع به شکل گسترده در میان منتقدین ادبی پذیرفته شده که «شارلوت برونته»، مدرسه ی «لو وود» در بخش های نخستین کتاب «جین ایر» را بر اساس تجربه های خودش در این دوران خلق کرده است. او شرایط نامطلوب این مدرسه را عامل مرگ دو خواهرش می دانسته است.

 

 

 

«خواهران برونته» دنیاهایی خیالی را با هم خلق می کردند.

 

«شارلوت»، «امیلی» و «آن» پس از اتفاقات تراژیک آن مدرسه، تحصیلات رسمی چندانی را از سر نگذراندند و در کنار برادرشان «برانوِل»، با خلق دنیایی خیالی به نام «آنگریا» بزرگ شدند. آن ها نمایشنامه اجرا می کردند، داستان می گفتند، و ژورنال ها و مجله هایی را درباره ی این قلمرو رویایی به وجود می آوردند. «آن» و «امیلی» که در طول زندگی های کوتاه خود، رابطه ای بسیار نزدیک با هم داشتند، دنیای خیالی دیگری به نام «گوندال» را خلق کردند که از چهار پادشاهی تشکیل شده بود. «امیلی» را شاید بتوان خیال پردازترین فرد در میان «برونته ها» در نظر گرفت، به همین خاطر تعجب آور نیست که او علاقه ی زیادی به خلق کردن و پناه بردن به دنیاهای خیالی داشت.

 

 

برف هر لحظه شدیدتر می شد. دستگیره را گرفتم و دوباره سعی کردم. در همین لحظه جوانی بدون کت در حالی که چنگکی روی شانه اش بود، پشت سرم در حیاط ظاهر شد. صدایم کرد که دنبالش راه بیفتم. پس از عبور از رختشویخانه و محوطه ی سنگ فرش شده که شامل انبار زغال سنگ، پمپ آب و لانه ی کبوتر بود، به اتاق بزرگ و گرم و شادی بخشی وارد شدیم که من دفعه ی قبل هم آنجا آمده بودم. زغال فراوانی داخل شومینه می سوخت. روشنایی و گرمای شومینه فضای اتاق را مطبوع می کرد. روی میز، غذای مفصلی چیده شده بود. نزدیک میز نگاهم به خانمی افتاد که از دیدن او بسیار شاد شدم. شک داشتم که او را پیش از این دیده بودم یا نه، به نشانه ی احترام تعظیم کردم. کمی به انتظار ایستادم تا دعوتم کند که روی صندلی بنشینم اما این خیالی پوچ بود. به صندلی اش تکیه داد و سرد و بی روح نگاهم کرد. از کتاب «بلندی های بادگیر»

 

 


 

 

حداقل دو تن از «خواهران برونته» به عنوان معلم خصوصیِ کودکان کار کردند.

 

«آن برونته» در نوجوانی، برای مدتی کوتاه خانه را ترک کرد تا به یک مدرسه ی شبانه روزی برود، و در نوزده سالگی، کار به عنوان معلم خصوصی کودکان را آغاز کرد. اولین رمان او یعنی کتاب «اگنس گری»، بر اساس تجربیاتش در همین دوران شکل گرفت. داستان «اگنس گری» به ساعت های طولانی، دستمزد کم و بدرفتاری هایی می پردازد که جزء ویژگی های همیشگی این شغل به حساب می آمد؛ شغلی که از معدود کارهایی بود که زنان می توانستند داشته باشند. 

«شارلوت برونته» نیز در نوجوانی، ابتدا به عنوان آموزگار مدرسه و سپس به عنوان معلم خصوصی کودکان مشغول به کار شد. شناخته شده ترین قهرمان زن او یعنی شخصیت «جین ایر» نیز همین مسیر را طی می کند. این موضوع اما در مورد «امیلی برونته» چندان مشخص نیست چرا که ترک کردن خانه در مدت های طولانی، باعث می شد او از نظر جسمانی و روحی احساس ضعف و بیماری کند. «خواهران برونته» اصلا علاقه ای به شغل معلم خصوصی کودکان نداشتند و به شکل کلی تدریس را نیز چندان مطلوب در نظر نمی گرفتند. تمام چیزی که آن ها همیشه می خواستند، نوشتن بود. همانطور که «شارلوت» بیان می کند: «ما از همان ابتدا رویای نویسنده شدن را در سر داشتیم.»

 

 

 

«شارلوت» و «امیلی» برای مدتی کوتاه در شهر «بروکسل» تحصیل کردند.

 

 

در سال 1842، «شارلوت» و «امیلی» خانه را به مقصد «بروکسل»، پایتخت بلژیک ترک کردند. آن ها به یادگیری زبان فرانسوی، زبان آلمانی و ادبیات پرداختند، با این امید که شاید روزی مدرسه ی خودشان را تأسیس کنند. در آنجا، «شارلوت» به مدیر دانشکده که مردی متأهل بود، علاقه مند شد و شیفتگیِ وسواس گونه و حتی ناسالمی نسبت به او پیدا کرد. این تجربیاتِ «شارلوت» در اولین رمان او یعنی کتاب «پروفسور» مورد استفاده قرار گرفتند. رمان دیگر او یعنی کتاب «ویلت» نیز تا حدی با الهام گرفتن از همین دوره از زندگی «شارلوت» به وجود آمد.

 

 

هرگاه موضوع صحبت، اساتید و همکلاسی هایمان بود به خوبی یکدیگر را درک می کردیم اما بالعکس زمانی که در مورد هرگونه عواطف و احساسات، هر نوعی از عشق و جلب توجه ام به عنصری عالی و زیبا، حال چه موجودی زنده و چه غیر زنده اشاره می کردم، واکنش سرد و بی روح تو مرا از ادامه ی صحبت در مورد آن موضوع بازمی داشت. همیشه خودم را در قدرت بیان هرگونه مسائل احساسی و ابراز عواطف از تو برتر می دانستم، درست همانند اکنون. از زمان نوشتن آن نامه و حتی از آخرین دیدارمان، مدت زیادی می گذرد. چند روز پیش که بر حسب اتفاق، روزنامه ی محلیِ منطقه ی سکونت تو را خریدم، چشمم به نام چاپ شده ی تو افتاد. ذهنم به گذشته بازگشت و ناخودآگاه در افکارم به تحلیل اتفاقاتی که از زمان جدا شدن‌مان افتاده بود، پرداختم. سپس نشستم و مشغول نوشتن این نامه شدم. در مورد این که اکنون چه می کنی و اوضاعت چطور است، نظری ندارم اما اگر تمایل داشته باشی با خواندن این نامه خواهی فهمید که روزگار چگونه بر من گذشته است. از کتاب «پروفسور»

 

 


 

 

آن ها مشکلات زیادی با برادرشان داشتند.

 

با این که «خواهران برونته» عمیقا برادرشان «برانوِل» را دوست داشتند، اما او مشکلات زیادی را برای آن ها به وجود می آورد. «برانوِل» که معتاد به الکل و احتمالا تریاک بود، شاعری ناموفق به حساب می آمد که نمی توانست در شغل های مختلف دوام داشته باشد. «آن»، شخصیت آنتاگونیست رمان «مستأجر وایلدفل هال» را تا حدی بر اساس زندگی برادرش خلق کرد. «برانوِل» برای تمام اطرافیانش مشکل درست می کرد اما بیش از همه، برای خودش. او خود را یک هنرمند و شاعر در نظر می گرفت اما تلاش هایش هیچ نتیجه ای نداشت. بدون تردید این احساس شکست، در کشیده شدن او به سمت اعتیاد به الکل و مخدر نقش بسزایی داشته است.

 

 

«خواهران برونته» یک کتاب شعر ناموفق را منتشر کردند.

 

«شارلوت» در اواسط دهه ی 1840، تعدادی از اشعار «امیلی» را پیدا کرد. او سپس تلاش کرد برای یک کتاب متشکل از اشعار خودش و دو خواهرش ناشر پیدا کند. آن ها از اسامی مستعار «کورِر»، «الیس» و «آکتون» و نام خانوادگی «بِل» برای انتشار این کتاب استفاده کردند. این کتاب که «اشعار کورر، الیس و آکتون بل» نام گرفت، در نهایت ناشری را به خود علاقه مند کرد. کتاب در سال 1846 به چاپ رسید اما با بازخوردهای معدود (اگرچه مثبت) و فروش تحقیرآمیزِ دو نسخه ای مواجه شد.

 

 

«آن» و «امیلی» زودتر از «شارلوت» موفق به پیدا کردن ناشر شدند.

 

پس از تجربه ی نامطلوب انتشار آن کتاب شعر، «خواهران برونته» تصمیم گرفتند متن رمان های خود را به شکل جداگانه (و همچنان با نام مستعار) برای ناشرین بفرستند: «پروفسور» اثر «شارلوت»، «بلندی های بادگیر» اثر «امیلی» و «اگنس گری» اثر «آن».

 

در آن زمان (دهه ی 1840)، متون ادبی با دست نوشته می شد به همین خاطر هر بار فقط می شد آن ها را به یک ناشر تحویل داد. رمان «شارلوت» توسط جمعی از ناشرین لندنی رد شد اما رمان های «امیلی» و «آن» هر دو توسط یک ناشر پذیرفته شدند. در همین زمان، «شارلوت» مشغول خلق رمان «جین ایر» بود و وقتی ناشر، کتاب «پروفسور» را نپذیرفت اما در مورد آثار احتمالی دیگر از او پرسید، «شارلوت» داستان «جین ایر» را آماده داشت. رمان «جین ایر» بلافاصله به چاپخانه ها فرستاده و خیلی سریع به یک موفقیت بزرگ تبدیل شد. 

 

 

یک اتاق کوچک صبحانه کنار مهمانخانه بود؛ بی سر و صدا به آنجا رفتم. اتاق کتابخانه ای هم داشت. یکی از کتاب هایی را که می دانستم پر از تصویر است، برداشتم و از سکوی کنار پنجره بالا رفتم. بعد چهارزانو نشستم، پرده ی ضخیم قرمز را کاملا کشیدم و خودم را در فضای کوچک کنار پنجره پنهان کردم. چین های پرده ی قرمز جلوی دیدم را می گرفت و نمی توانستم طرف راست را ببینم، طرف چپم شیشه ی شفاف پنجره بود. شیشه مرا از سرمای آن روز نوامبر حفظ می کرد، اما مانع تماشای بیرون نبود. مشغول ورق زدن کتاب شدم، گاهی نیز سرم را بلند می کردم و منظره ی بعد از ظهر زمستانی را تماشا می کردم. در دوردست، هوا مه آلود و ابری بود و نزدیک تر، چمنزار خیس و بوته های بی برگ دیده می شدند. باران یک ریز می بارید و زمین را می شست. معلوم بود طوفانی طولانی و کسل کننده در پیش است. مشغول تماشای کتابم، «تاریخ پرندگان بریتانیای بیوئیک» شدم. معمولا زیاد به نوشته ها توجه نداشتم، اما نخستین صفحه های کتاب چنان جالب بود که هرچند سن و سالی نداشتم، نمی توانستم از آن ها بگذرم. از کتاب «جین ایر»

 

 


 

 

تصور می شد که «خواهران برونته» یک نفر هستند.

 

با این که «شارلوت» آخرین کسی بود که موفق به پیدا کردن ناشر می شد، اما رمانش، کتاب «جین ایر»، به اولین اثری تبدیل شد که از «خواهران برونته» به چاپ رسید—رمان های «بلندی های بادگیر» و «اگنس گری» ماه ها بعد منتشر شدند. شایعه ای به شکل پیوسته به گوش می رسید مبنی بر این که نویسندگان کتاب های «بلندی های بادگیر» و «جین ایر» یک نفر هستند! «شارلوت» در این باره می نویسد:

گفته می شد این داستان، تلاشی ابتدایی تر و ناکامل تر از همان نویسنده ای است که «جین ایر» را خلق کرده است. چه اشتباه نامنصفانه و غم انگیزی! در ابتدا به این موضوع خندیدیم اما اکنون این اتفاق برایم عمیقا ناراحت کننده است.

 

وقتی ناشر «آن»، کتاب «مستأجر وایلدفل هال» را به اشتباه به عنوان اثر دیگرِ خالقِ رمان فوق العاده موفق «جین ایر» به یک ناشر آمریکایی فروخت، «شارلوت» و «آن» مجبور شدند به لندن بروند تا به ناشر «شارلوت» ثابت کنند که یک نفر نیستند (امیلی نپذیرفت که با آن ها برود). طولی نکشید که مخاطبین پذیرفتند که آن ها در واقع سه نفر هستند! به تدریج هویت واقعی هر کدام از «خواهران برونته» برای علاقه مندان آشکار شد.

 

 

پدرم کشیشی بود اهل شمال انگلستان و به حق، مورد احترام همه ی کسانی که او را می شناختند. در سال های جوانی با مقرری مختصرِ کشیشی و ملک کوچک دنجش، زندگی نسبتا راحتی داشت. مادرم، که برخلاف آرزوی دوستان و نزدیکانش زن او شده بود، دختر یک ملاک بود و خیلی هم با دل و جرأت. به او گفته بودند که اگر زن آن کشیش بی چیز بشود، باید از خیر کالسکه و خدمتکار خود بگذرد، همین طور تجملات و زرق و برق های رفاه و آسایش، که برای او دست کمی از ضروریات زندگی نداشت. اما همه ی این حرف هایی که به او می زدند، بی فایده بود. کالسکه و خدمتکار البته مایه ی آسایش و راحتی بودند، اما شکر خدا مادرم دوتا پا داشت که با آن ها هر جا می خواست می رفت و دوتا هم دست که با آن ها کارهای لازم را پیش می برد. خانه ی مجلل با باغ و محوطه ی بزرگ چیزی نبود که آدم از آن بدش بیاید، ولی مادرم حاضر بود در کلبه ای کوچک با «ریچارد گرِی» زندگی کند اما در قصری بزرگ با هیچ مرد دیگر عالم زندگی نکند. از کتاب «اگنس گری»

 

 


 

 

همه ی «برونته ها» به شکلی تراژیک در سنین جوانی از دنیا رفتند.

 

«برانوِل برونته» در سپتامبر سال 1848 در 31 سالگی از دنیا رفت؛ علت رسمی مرگ او «سوءتغذیه و برونشیت مزمن» اعلام شده که نوعی از بیماری سل به حساب می آید. بدون تردید مصرف بی رویه ی الکل و همچنین اعتیاد به مخدر، در بدتر شدن شرایط او نقش داشته است. «امیلی» که در مراسم خاکسپاری برادرش به سرماخوردگی مبتلا شد، حدود سه ماه بعد در 30 سالگی به علت ابتلا به بیماری سل از دنیا رفت. «آن» نیز به خاطر ابتلا به همین بیماری، در 29 سالگی و در ماه می سال 1849 چشم از جهان فرو بست. «شارلوت» هم چندین سال بعد، به خاطر مشکلات ناشی از بارداری، حدود یک ماه قبل از تولد 39 سالگی اش درگذشت. پدر آن ها «پاتریک برونته» از هر شش فرزند خود، عمر طولانی تری داشت.