حقایقی درباره کتاب «دراکولا»



یکی از شناخته شده ترین شخصیت های شرور در دنیای ادبیات

«دراکولا» هیچ احتیاجی به معرفی ندارد: خون آشام خلق شده توسط «برام استوکر»، کُنتِ ترنسیلوانیایی که به خفاش تبدیل می شود، در تابوت ها می خوابد و خون زندگان را می نوشد، یکی از شناخته شده ترین شخصیت های شرور در دنیای ادبیات است. این شخصیت فراموش نشدنی و داستان معروف او، هنوز به میزان زمان خلق شدن توسط «استوکر» در سال 1897، برای مخاطبین ترسناک و هیجان انگیز باقی مانده است. با این مطلب همراه شوید تا درباره ی «دراکولا»، «ارباب فرزندان شب»، بیشتر بدانیم.

 

 

 

 

 

صدای سوت قطار بلند شد. «جاناتان هارکر» چشمانش را بست و خود را به موسیقی خیال‌ انگیز قطار سپرد. او داشت برای معامله ای با کُنت «دراکولا» به «ترانسیلوانیا» می رفت. «جاناتان» وکیل بود و برای شرکت فردی به نام «پیتر هاوکینز» کار می کرد. شرکت برای خرید «کارفاکس»، که ملکی بسیار قدیمی در لندن بود، به کنت مشاوره می داد. «جاناتان» در طول سفر به «ترانسیلوانیا»، شهر «وین» را دید، در خیابان های «بوداپست» گشت‌ و گذار کرد، روی پله ی باشکوه رودخانه ی «دانوب» قدم زد، و یک شام فوق العاده در رویال هتل «کلوزنبرگ» خورد؛ جوجه با طعم فلفل مجارستانی، غذای مخصوص آن منطقه. او به دلایلی خیلی عصبی بود و اگرچه تختش در هتل به قدر کافی راحت بود، همه جور خواب عجیب‌ وغریبی دید و فکر کرد که حتما به خاطر فلفل بوده است.—از کتاب «دراکولا»

 

 

 

 

«دراکولا» احتمالا از یک کابوس سرچشمه گرفته است.

 

مانند بسیاری از داستان های گوتیکِ ویکتوریایی، داستان «دراکولا» نیز ظاهرا از کابوسی سرچشمه گرفت که به خاطر مصرف غذای دریایی فاسد به وجود آمده بود! طبق گفته های زندگینامه نویسی به نام «هری لادلِم»، «استوکر» پس از خوردن مقداری «خرچنگ دریایی» به خواب رفت و پس از دیدن رویایی درباره ی «یک پادشاه خون آشام که از آرامگاهش برمی خیزد»، تصمیم گرفت تا داستان معروف خود را به روی کاغذ آورد. «استوکر» در یادداشت های خصوصی خود در سال 1890 می نویسد:

مرد جوانی بیرون می رود و دخترانی را ملاقات می کند. یکی از آن ها سعی می کند او را ببوسد اما نه روی لب ها بلکه روی گلو. کُنتِ سالخورده مداخله می کند—خشم و خشونت همه جا را فرا می گیرد؛ می گوید: این مرد به من تعلق دارد. او را می خواهم.

مشخص نیست که آیا این همان کابوس معروف بوده و یا نسخه ای ابتدایی از داستان «جاناتان هارکر»، اما به هر حال «استوکر» هنگام خلق کتاب جاودان خود، بارها و بارها به آن کابوس بازگشت.

 

نسخه ای کاملا متفاوت از «دراکولا» وجود داشت.

 

کتاب «دراکولا»، مانند همه ی آثار، نتیجه ی ویرایش ها و بازنویسی های متعدد بود. اکنون مشخص شده که نسخه ای اولیه از این رمان که دربردارنده ی بخش هایی کاملا متفاوت با داستان کنونی بوده، در روزنامه ای سوئدی به صورت سریالی منتشر شده و چهار سال بعد از انتشار نسخه ی نهایی داستان در لندن، در قالب یک رمان در ایسلند به چاپ رسیده بوده است. پیشگفتار «استوکر» در این نسخه ی اولیه بسار جالب توجه است؛ او به مخاطبین خود هشدار می دهد که «دراکولا» یک داستان واقعی است. «استوکر» می نویسد: 

 

کاملا مجاب شده ام که تردیدی وجود ندارد همه ی رویدادهای توصیف شده در اینجا واقعا رقم خورده اند، هر چقدر هم که در نگاه اول غیر قابل باور و دور از فهم جلوه کنند. همه ی افرادی که عامدانه—و یا غیرعامدانه—نقشی در این داستان شگفت انگیز ایفا کرده اند، شناخته شده و مورد احترام هستند. «جاناتان هارکر» و همسرش، و «دکتر سووارد» از دوستان من هستند و سال ها است که آن ها را می شناسم، و هیچ وقت تردیدی نداشته ام که واقعیت را بیان کرده اند.

 

 

 

 

«جاناتان» بعد از خوردن مقدار بیشتری فلفل در حلیم صبحانه اش، به‌ قطار برگشت تا به سفرش به سمت شرق ادامه دهد. او از پنجره که به بیرون نگاه می کرد، سرزمینی را می دید سرشار از هر نوع زیبایی، نهرها، رودهای وسیع، شهرهای کوچک و قلعه ای بی نظیر بر فراز یک تپه. او در هر ایستگاهی که قطار از آن رد می شد، می توانست گروه‌ گروه آدم های جالب را ببیند؛ مثلا زنانی با آستین ها و زیردامنی های کاملا سفید، یا مردان اسلواک که با سبیل های کلفت مشکی، کلاه های لبه دار بزرگ و کمربندها و پوتین های چرمی بزرگ، پز می دادند. وقتی قطار به «بیستریترا» در رشته کوه های «کارپاتیان» رسید، هوا تاریک و روشن بود. کنت «دراکولا» به «جاناتان» گفته بود که به هتل «گلدن کرانا» برود. آن ها آنجا منتظرش بودند. پیرزن صاحب هتل بعد از خوشامدگویی به «جاناتان»، همان‌ دم در، با نگرانی و دلشوره نوشته ای را به دست او داد: «دوست من خوش آمدید. بی صبرانه انتظارتان را می کشم. امشب خوب بخوابید؛ فردا در آخرین مرحله از سفرتان با کالسکه به قلعه ی من می آیید. اطمینان دارم که از اقامت در ملک زیبای من لذت خواهید برد، دوستتان، دراکولا». «جاناتان» از پیرزن پرسید: «شما کنت را می شناسید؟ می توانید از قلعه اش برایم بگویید؟» اما پیرزن به جای پاسخ دادن فقط روی سینه اش صلیب کشید بعد هم کلید اتاق را به او داد و با عجله رفت.—از کتاب «دراکولا»

 

 

 

«دراکولا» از داستان های فولکلور چندین کشور به وجود آمد.

 

«استوکر» برای خلق این داستان، درباره ی داستان های فولکلور سیزده کشور تحقیق کرد؛ کشورهایی که نسخه ای مختص به خود را از هیولایی برگشته از مرگ با هدف خوردن خون زندگان، داشتند. «استوکر» در تنها مصاحبه ی خود درباره ی نوشتن داستان «دراکولا» بیان می کند:

این بدون تردید مضمونی شگفت انگیز است، چرا که هم معما در بر دارد و هم واقعیت. در قرون وسطی، ترس از خون آشامان باعث خالی شدن روستاها می شد.

«استوکر» چه به وجود خون آشامان باور داشت و چه نه، شکی نیست که به خوبی می دانست چگونه باید از وجود این ترس برای خلق داستانی جذاب استفاده کند.

 

«استوکر» نوشتن داستان «دراکولا» را پس از مطرح شدن اخبار مربوط به یک قاتل سریالی شروع کرد.

 

«برام استوکر» نوشتن داستان را در سال 1890 آغاز کرد، دو سال بعد از این که قاتلی زنجیره ای که با نام «جک قاتل» شناخته می شد، خیابان های لندن را ترس و وحشت فرو برده بود. اتمسفر سنگینِ سرچشمه گرفته از این جنایت ها، راه خود را به رمان «استوکر» باز کرد. ارجاعات او در نسخه ی ایسلندی رمان، این دو شخصیت را به گونه ای به هم مرتبط می سازد و بر تأثیرگذاریِ ماجرای «جک قاتل» بر دنیای خیالی این نویسنده ی ایرلندی گواهی می دهد.

 

در هر حال، فردا صبح زود پیرزن سراسیمه درِ اتاق او را کوبید و فریاد زد: «هی! مرد جوان، مگر نباید بروی؟» «جاناتان» جواب داد: «البته که باید بروم؛ چون باید قرارداد مهمی را با کنت تنظیم کنم.» پیرزن پرسید: «اما می فهمی کجا و در چه روزی داری می روی؟» بعد هم منتظر جواب نماند و ادامه داد: «عید سَنت جورج است در نیمه شبِ امشب، شیاطین وجود انسان ها را تسخیر می کنند.» «جاناتان» سعی کرد پیرزن را آرام کند اما هیچ فایده ای نداشت. پس با جدیت تکرار کرد که باید کارش را انجام دهد و آن شب، طبق برنامه، در آخرین مرحله از سفرش می بایست با کالسکه به قلعه ی «دراکولا» برود. زن شمایل عیسای مصلوب را از گردن خود باز کرد. بعد هم دستش را دراز کرد و شمایل را دور گردن «جاناتان» انداخت و گفت: «خوب، پس حداقل به خاطر مادر بیچاره ات هم که شده، این را بگیر.» و در کمال تعجب یک بوته ی سیر را محکم در دست او فشرد. بعد از رفتن پیرزن، «جاناتان» صلیب را از گردنش باز کرد و به آن نگریست. فکر کرد هم صلیب و هم سیر را دور بیندازد. او این حرف هایی را که کشیش های قدیمی می زدند، حقیقتا باور نداشت و به آن ها معتقد نبود. به هر ترتیب، احساس نگرانی و دلهره ای غریب و مداوم باعث شد دوباره صلیب را دور گردنش بیندازد. آن روز عصر وقتی کالسکه رسید، به‌ سرعت جمعیت کوچکی دور آن جمع شد. «جاناتان» چمدان به دست قدم‌زنان از کنار کالسکه‌چی، پیرزن صاحب هتل، و برخی دیگر از مسافران هتل گذشت. ظاهرا همه به او خیره شده بودند و داشتند درباره اش حرف می زدند.—از کتاب «دراکولا»

 

 

 

شخصیت «دراکولا» احتمالا بر اساس رئیس «استوکر» شکل گرفته است.

«هنری اروینگ»، بازیگری مورد احترام و صاحب «تئاتر لیسیوم» در لندن، تقریبا سی سال رئیس «استوکر» بود. «استوکر» به عنوان مدیر تجاری، کارگزار مطبوعاتی و منشی او فعالیت می کرد. برخی از منتقدین ادبی ادعا کرده اند «اروینگ» که شخصیتی کاریزماتیک و خودشیفته داشت، پایه و اساس شکل گیری شخصیت «دراکولا» بوده است. روزنامه ی «شیکاگو تریبون» در نقد کتاب «زندگینامه ی نویسنده ی دراکولا» اثر «باربارا بلفورد» می نویسد:

بلفورد در این کتاب بیان می کند که اروینگ، مردی اشرافی، قدبلند، با اعتماد به نفس و مسحورکننده با چشمانی نافذ و دستانی ظریف و کشیده بود. خودشیفتگی و جذابیت او توسط «استوکر» به شخصیتی انتقال داده شد که می توانست جان اطرافیانش را بگیرد اما در عین حال، جذبه ای را از خود به نمایش می گذاشت که باعث می شد این تجربه ی مرگبار، لذت بخش جلوه کند.

چه «اروینگ» منبع الهام «دراکولا» بود و چه نه، او علاقه ی چندانی به این داستان نداشت. پس از دیدن نمایشی بر اساس داستان، «استوکر» از «اروینگ» پرسید که درباره ی آن چه فکری می کند، و «اروینگ» پاسخ داد: «بیش از اندازه خوف انگیز بود!»

 

 

شاهزاده ای رومانیایی نیز احتمالا بر شکل گیری شخصیت «دراکولا» تأثیرگذار بوده است.

 

گفته می شود که «استوکر» بخشی از شخصیت «دراکولا» را بر اساس شاهزاده ای رومانیایی به نام «ولاد دراکولا»، و یا «ولاد شکنجه گر» که دشمنانش را به میخ می کشید، شکل داده است. پژوهشگران درباره ی این که «استوکر» تا چه حد می توانسته در مورد «ولاد» اطلاعات داشته باشد، نظرات متفاوتی دارند و برخی از آن ها معتقدند هیچ سندی وجود ندارد که نشان دهد «استوکر» شخصیت «دراکولا» را بر اساس شاهزاده ی کینه توز رومانیایی خلق کرده است.

اما چیزی که از یادداشت های «استوکر» می دانیم این است که او کتابی به نام «شرحی از قلمرو شاهزادگان در والاچیا و مولداویا» را مطالعه کرده بود. در این کتاب، چندین حاکم با نام «دراکولا»، از جمله «ولاد شکنجه گر»، ذکر شده، و این که چگونه یکی از آن ها به نیروهای تُرک تبار حمله کرد. «استوکر» هنگام خواندن این کتاب، نام خون آشام خود را از «ومپایر» (Wampyr) به «دراکولا» تغییر داد، چرا که در یکی از پاورقی های آن کتاب نوشته شده بود: «دراکولا در زبان والاچیایی به معنای شیطان است.»

 

 

«لوسی» تمام شب بی قراری می کرد و من هم نتوانستم بخوابم. طوفان ترسناک بود و زوزه ی بلند آن میان لوله های دودکش بر تنم لرزه می انداخت. وزشی تند آمد که گویی صدای شلیک توپ در دوردست بود. عجیب اینجاست که «لوسی» با این صدا بیدار نشد، اما خودش دوبار برخاست و لباس پوشید. خوشبختانه هر دو‌ بار به موقع بیدار شدم و بی آن که از خواب بیدارش کنم، لباس هایش را درآوردم و دوباره او را به رختخوابش برگرداندم. این خوابگردی چیز بسیار غریبی است، چون به محض این که با روشی جسمانی جلوی اراده اش گرفته می شود، نیتش، اگر نیتی داشته باشد، از بین می رود و او کم و بیش به روال عادی زندگی اش برمی گردد.—از کتاب «دراکولا»

 

«استوکر» هیچ وقت از «ترنسیلوانیا» بازدید نکرد.

اگرچه «استوکر» داستانش را در «ترنسیلوانیا» روایت می کند، اما خودش هیچ وقت به این منطقه در کشور رومانی نرفت. او اما در عوض، تا جایی که ممکن بود در مورد این منطقه تحقیق کرد و سایر جزئیات را نیز با تخیل خودش به وجود آورد. البته اغلب مخاطبینِ ویکتوریایی، متوجه این موضوع نشدند چرا که او جزئیاتی را از سفرنامه ها—از جمله ساعت حرکت قطارها و نام هتل ها—را به داستانش اضافه کرده بود.

 

 

قصر «دراکولا» بر اساس قصری در اسکاتلند به وجود آمد.

 

بسیاری از منتقدین اعتقاد دارند «استوکر» از قصر «اِسلِینز» در اسکاتلند به عنوان الگویی برای خلق خانه ی «دراکولا» استفاده کرده است. «استوکر» تابستان های زیادی را در منطقه ای نزدیک به این قصر سپری کرده بود و با محیط های پیرامون آن آشنایی داشت. در همین منطقه بود که او قصر «اِسلِینز» را مشاهده کرد و درباره ی آن نوشت:

قلعه ی مخروبه ای وسیع که از پنجره های سیاه بلندش، هیچ پرتو نوری نمی گذشت، و برج و باروی شکسته اش، خطی دندانه دار را در مقابل آسمان پدید می آورد.

 

 

 

 

هر دو صبح زود برخاستیم و به بندر رفتیم تا ببینیم در طول شب اتفاقی افتاده یا نه. عده ی اندکی بیرون بودند و با آن که آفتاب می درخشید و هوا پاک و تازه بود، امواجی عظیم و عبوس که کف همچون برف روی آن ها جمع شده بود و به همین دلیل تیره به نظر می رسیدند، از دهانه ی باریک بندرگاه راه خود را به زور می گشودند و وارد می شدند، مانند مردی قلدر که از میان جمعیتی بگذرد. تا حدی احساس خوشحالی می کردم که شب قبل «جاناتان» در دریا نبود و در خشکی بود. اما، آه، آیا در خشکی است یا در دریا؟ کجاست و در چه حالی است؟ کم کم حسابی نگرانش می شوم. ای کاش می دانستم چه باید بکنم و می توانستم کاری کنم!—از کتاب «دراکولا»

 

 

 

کتاب در ابتدا نام دیگری داشت.

 

نام کتاب در زمان خلق اثر، «نامردگان مرده» بود که پس از مدتی، کوتاه تر شد و به «نامردگان» تغییر یافت. اما «استوکر» اندکی قبل از انتشار کتاب، یک بار دیگر نام اثرش را عوض کرد و به «دراکولا» تغییر داد. کتاب «دراکولا» پس از نخستین انتشار با بازخوردهای مثبت منتقدین رو به رو شد اما فروش چندانی نداشت، و «استوکر» نیز در سال های پایانی زندگی، آنقدر فقیر شده بود که مجبور بود از «صندوق ادبی سلطنتی» درخواست کمک مالی کند. تا زمان اکران فیلم های اقتباسی متعدد در قرن بیستم طول کشید تا این داستان گوتیک، به شهرت افسانه ایِ کنونی خود دست یابد.