پدیده «فرانکنشتاین»: درس هایی برای دنیای مدرن



این رمان جاودان درس هایی درباره ی دنیایی که در آن زندگی می کنیم، برای یاد دادن به ما دارد.

اول ژانویه ی سال 2018، دویستمین سالگرد انتشار یکی از ماندگارترین و تأثیرگذارترین رمان ها یعنی کتاب «فرانکنشتاین» یا «پرومته ی مدرن» اثر مری شلی بود:

 

حتی اگر هیچ وقت رمان فرانکنشتاین را نخوانده باشید، احتمالاً با روایت کلی آن آشنا هستید:

 

ویکتور فرانکنشتاینِ دانشمند که تحت تأثیر مرگ مادرش قرار گرفته، روی حیات بخشیدن به بافت های مرده آزمایش هایی انجام می دهد. او در نهایت موفق می شود و به موجود نفرت انگیزی به نام «مخلوق» یا «موجود» حیات می بخشد. موجود فرار می کند و وقتی نمی تواند در جامعه مقبولیت پیدا کند، تصمیم می گیرد تا از خالق خود انتقام بگیرد.

 

طبق یک روایت، مری شلی در بعد از ظهری بارانی در سال 1816 به این ایده می رسد: وقتی او و همسرش، پرسی بیش شلی، و دوستشان، لرد بایرون، هر کدام داستانی گوتیک می نویسند تا زمان را سپری کنند. نوشته ی مری شلی در نهایت به کتاب فرانکنشتاین تبدیل می شود، رمانی علمی تخیلی که دو قرن بعد نیز ماندگار مانده است.

این داستانِ هشداردهنده در طول دو قرن اخیر توسط میلیون ها نفر خوانده شده و بارها اقتباسی از آن به روی صحنه، پرده ی سینما و قاب تلویزیون نقش بسته است. این رمان امروزه نیز حرف های زیادی در مورد زندگی و جامعه برای گفتن دارد. در ادامه ی این مطلب، از پنج درسی لذت ببرید که کتاب فرانکنشتاین اثر مری شلی به ما یاد می دهد:

 

1. علم، همه چیز نیست

مری شلی به عنوان یک روشنفکر در قرن نوزدهم نمی توانست تحت تأثیر «روشنگری» قرار نگیرد؛ جنبشی فرهنگی که تأکید ویژه ای روی تحقیقات علمی، منطق، هوش و خرد داشت. ولی او مانند همسرش، پرسی، یک «رومانتیک» هم بود و به اهمیت طبیعت و احساس باور داشت.

کشمکش بین پیشرفت علمی و «ترتیب طبیعی مسائل» مسئله ای بود که موضوع بحث این دو و دوستانشان قرار می گرفت – و این کشمکش، نقش اصلی را در داستان فرانکنشتاین ایفا می کند.

علم در قرن هجدهم و نوزدهم، نقطه ی اوج دستاوردهای انسانی محسوب می شد، به طوری که دیگر دستاوردها را از میدان خارج می کرد. رابرت والتون، دریانورد قطب شمال، در نامه ای جعلی که فرانکنشتاین را به پایان می رساند این نیت را با نوشته ای بر ملا می کند:

 

«زندگی یا مرگ یک فرد، هزینه ای اندک بود برای دستیابی به علمی که در جست و جویش بودم.»

 

ویکتور فرانکنشتاین اگر زنده بود به شکلی طعنه آمیز با ارزیابی والتون موافقت می کرد. در فصل سه، او عهد می بندد:

 

«پیشروی شیوه ای جدید می شوم، قدرت های ناشناخته را کشف می کنم و عمیق ترین رازهای خلقت را برای دنیا فاش می سازم.»
 

ولی همان طور که سرنوشت ترسناک این شخصیت در نهایت به ما نشان می دهد، تعقیب علم خطرها و بهای خودش را دارد. ویکتور اگرچه در ابتدا مخلوقش را یک موفقیت در نظر می گیرد، این مخلوق به سرعت به عامل نابودی خودش تبدیل می شود.

امروز در عصر دیگری از شور و شوق برای علم و فناوری زندگی می کنیم و رشته های «هوش مصنوعی» و «بیوژنتیک» مرزها را رد می کنند و موانع را از سر راهشان برمی دارند. فعالانی که ضد این کار هستند به میوه و سبزیجاتی که از نظر ژنتیکی اصلاح شده اند به طرز خنده داری «میوه های فرانکنشتاینی» می گویند چون باور دارند تغییر فرمول شیمیایی محصول در نهایت ارزش غذایی آن را کاهش می دهد یا حتی عوارض جانبی مضری برای مصرف کنندگان دارد.

اگرچه نباید از پیشرفت علمی ترسید اما مری شلی به ما یادآوری می کند مراقب تله هایی باشیم که در مسیر پیشرفت علمی وجود دارند.

 

2. زندگی و مرگ برای بازی نیستند

ویکتور فرانکنشتاین بیشتر از هر چیز دیگر، تحت تأثیر مرگ مادرش تصمیم می گیرد تا بافت های مرده ی بدن انسان را زنده کند. این دردی بود که خود مری شلی با آن آشنا بود – مادر او، مری وولستونکرافت، که نویسنده ی فمینیست پیشگامی بود، کمی بعد از به دنیا آمدن مری شلی به خاطر مشکلات زایمان درگذشت.

بسیاری بر این باورند که رمان شلی در مورد بازی با چرخه ی طبیعی زندگی به ما هشدار می دهد.

شلی در زمانی می نوشت که معالجه با جریان برق مستقیم – عمل زنده کردن جسد با استفاده از الکتریسیته – به تدریج بی اعتبار می شد (گرچه همچنان داستان هایی در مورد قبرربایانی شنیده می شد که جنازه ها را برای انجام این آزمایشات می دزدیدند).
ویکتور فرانکنشتاین می گوید:

 

«از قبرستان ها استخوان جمع می کردم؛ و با دستانی شرک آمیز، رازهای شگرف قاعده ی انسانی را مختل می کردم.»

 

این شخصیت در جایی دیگر بیان می کند:

 

«زندگی و مرگ مرزهای ایده آلی به نظرم می رسیدند که بایستی از آن ها عبور می کردم و سیلی از نور را به دنیای تاریکمان جاری می ساختم... فکر کردم که اگر بتوانم به ماده ی بی جان حرکت ببخشم، شاید بتوانم با گذشت زمان (اگرچه اکنون می دانم غیرممکن است) وقتی مرگ به ظاهر بدن را به فساد کشانده است، زندگی را در آن احیا کنم.»

 

توانایی «حرکت دادن به ماده ی بی جان» مسئله ای است که وقتی موضوع، طولانی کردن زندگی افراد در کما یا در وضعیت نباتی است، با آن مواجه می شویم. بسیاری از افراد باور دارند تنها به این خاطر که می توانیم با این مرزها بازی کنیم، به این معنی نیست که باید چنین کاری انجام دهیم.

شلی در کتاب فرانکنشتاین به این امر نمی پردازد که زندگی در نقطه ی معینی شروع می شود یا پایان می یابد بلکه در عوض، مسئله ای تفکربرانگیز را مطرح می کند مبنی بر این که نباید با تصمیمات طبیعت شوخی کرد. گرچه ویکتور فرانکنشتاین مرگ مادرش را به صورت «زیانی جبران ناپذیر» توصیف می کند، شلی تأکید می کند که مرگ، بخشی از ترتیب طبیعی زندگی است.

 

3. والدین باید مسئولیت فرزندانشان را به عهده بگیرند

ویکتور در فصل اول، رابطه ی ایده آل خود را با والدینش توصیف می کند:

 

«اسباب بازی و معبود آن ها و چیزی بهتر بودم – فرزندشان، موجود معصوم و درمانده ای که توسط کائنات به آن ها اعطا شده بود تا او را خوب بار آورند و آینده اش در دستان آن ها بود تا به سمت شادی یا بدبختی هدایت شود، به شرطی که وظیفه شان را در قبال من انجام می دادند.»
 

اما ویکتور بعداً، وقتی نقش خود را در جرایم «موجود» از نظر می گذراند، تلویحاً تربیت خود را مقصر می داند و می گوید اگر در جوانی ترغیب می شد تا متون علمی مختلفی را بخواند، شاید مسیر دیگری را انتخاب می کرد.

در نهایت، اگرچه ویکتور فرانکنشتاین به خاطر اعمال «مخلوق» در برابر احساس گناه شدید تسلیم می شود، ولی درمی یابد مرگ برادرش (که زنی به نام جاستین برای آن توسط دادگاه محکوم می شود) نتیجه ی «کنجکاوی و ابزار غیرقانونی» بوده است.

بی مادر بزرگ شدن به همراه پدری نسبتاً بی قید، بدون شک نقطه نظرات خود مری شلی را درباره ی والدین تحت تأثیر قرار داد. مسئولیت پذیری نهایی ویکتور فرانکنشتاین، سخنانی از مادر نویسنده، مری وولستونکرافت را به یاد ما می آورد که نوشت:

 

«حق همیشه همراه وظیفه است و فکر می کنم منصفانه باشد که نتیجه بگیریم حقی سلب می شود که وظیفه را انجام ندهد.»

- از کتاب توجیه حقوق زن (1792)

 

4. نیت خیر لزوماً به عمل خوب نمی انجامد

ما در کل دوست داریم باور داشته باشیم که افراد با نیت خیر کارهایشان را انجام می دهند، ولی همان طور که راهب فرانسوی، برنارد کلروو، زمانی نوشت:

 

«جهنم پر از آرزوها و خواسته های نیک است.»

 

پدر و مادر مری شلی در سال 1797 از حامیان انقلاب فرانسه بودند و امید داشتند که این انقلاب خشونت بار منجر به آزادی مردم فرانسه شود. ولی در عین این مسئله که هدف نهایی، جامعه ای منصفانه و عادل بود، هم انقلابی ها و هم ضد انقلابی ها بی رحم بودند و اتفاقان این ماجرا منجر به قتل چهل هزار نفر شد.

در نهایت، «انقلاب آزادی خواه پاک» درست به اندازه ی حکومت فروانروایان، پست و خونین شد. درست چند سال بعد – زمانی که مری شلی فرانکنشتاین را نوشت – فرانسه در اغتشاش سیاسی و اجتماعی مانده بود.

با در نظر گرفتن این مسئله می توان رمان فرانکنشتاین را به عنوان یک تمثیل خواند، نه تمثیلی صرفاً از انقلاب بلکه هشداری علیه خشونت به منظور دستیابی به اهداف سیاسی. به علاوه، رمان شلی نشان می دهد که جدا کردن اهداف شخصی از هدف نهایی غیرممکن است.
فرانکنشتاین می گوید:

 

«او را کشتم. ویلیام، جاستین و هنری – همگی شان با دستان من مردند.»

 

واقعیت این است که شخصیت اصلی رمان شلی قصد نداشت کسی را بکشد ولی اعمالش عواقب مرگ باری به دنبال داشتند.

 

5. متأسفانه، ظاهر اهمیت دارد

 

با «مخلوق»، بدرفتاری می شود چون قیافه ی بدی دارد. او به دلیل این که از جامعه طرد شده است، رفتاری بد را از خود بروز می دهد. اگر ظاهر او تا این حد نفرت انگیز نبود، شاید سرنوشت متفاوتی پیدا می کرد.

شلی شخصیت هایی خلق می کند که زیبایی بیرونیشان نشان از خوبی درونیشان دارد و در کنار آن ها شخصیت های زشتی را قرار می دهد که با «پوست زرد»، «چشمان ورم کرده»، «چهره ی چروک» و «لب های سیاه» خود به نظر نشانی از درون زشتشان دارند.

همه نامزد ویکتور، الیزابت، را دوست دارند. در طرف مقابل، «مخلوق» تا این اندازه خوش شانس نیست و حتی ویکتور او را «بدبخت» توصیف می کند.

«مخلوق» در سفرهایش تقریباً هر کسی را که ملاقات می کند به شدت می ترساند، مثل پیرمرد در کلبه که «بلند داد زد و ... در امتداد زمین ها با سرعتی دوید که بدن ضعیفش به نظر توان آن را نداشت.»
مخلوق بیچاره!

اقتباس های مدرنی که با الهام از رمان مری شلی صورت گرفته اند، هیولای فرانکنشتاین را حتی ترسناک تر به تصویر کشیده اند، او را از انسان بزرگی که «پوست زرد(ش) به زحمت فعالیت ماهیچه ها را می پوشاند» به دیو نفرت انگیزی تبدیل کرده اند که دور گردنش بخیه دارد و چشمانش بسیار بی روح هستند.

این ارتباط بین زشتی «مخلوق» و شرارت باطنی او به حقیقتی ناراحت کننده اشاره دارد – مردم به طور پی در پی یکدیگر را بر اساس ظواهر قضاوت می کنند.

بله، البته که به فرزندانمان می گوییم ظاهر اهمیتی ندارد ولی واقعیت تلخ این است که ظاهر همچنان مهم است. تعصبات ظاهری تأثیرات بسزایی در استخدام و روابط کاری دارند.

به عنوان مثال، چاق بودن را به افرادی (مخصوصاً زنانی) نسبت می دهند که پول کمی در می آورند در حالی که تحقیقی در سال 2004 در دانشگاه فلوریدا نشان داد افراد قدبلند پول بیشتری در می آورند.

چگونگی آرایش نیز روی استخدام و میزان حقوق تأثیر دارد؛ زنانی که آرایش می کنند حقوق های بیشتری در مقایسه با زنانی دارند که آرایش نمی کنند. مطالعات نشان می دهد که ما تمایل داریم با افرادی معاشرت داشته باشیم که به نظرمان شبیه خودمان باشند (آزمون تعصب هاروارد را بررسی کنید).

خبر خوش این است که قضاوت هایی که داریم، ذاتی نیستند بلکه یاد گرفته می شوند. بعد از این که «مخلوق»، پسر کوچکی به نام ویلیام را پیدا می کند که خواب است، می فهمد که

«این موجود کوچک متعصب نیست و کمتر از آن زندگی کرده که ترسی را نسبت به ظاهر زشت، در خود درونی کرده باشد.»

به عبارت دیگر مشکل ظاهر نیست – مشکل واکنش های گستاخانه و متعصبانه ی ما به آن ها است. اگر افراد هنگام دیدن هیولا او را پس نزده بودند، آیا او باز هم مرتکب جنایاتش می شد؟ بعید به نظر می رسد.

البته از تمام این مسائل می توان تفسیرهای مختلفی داشت. یک مخاطب ممکن است به نظر خود در حال خواندن داستانی درباره ی سطحی بودن انسان باشد، در حالی که مخاطبی دیگر می تواند آن را به عنوان استعاره ای از برده داری، حکایتی مذهبی یا چیزی متفاوت تعبیر کند.

در پایان، شاید این درس ها باشند که باعث شده اند همچنان از داستان گوتیک مری شلی شگفت زده شویم؛ داستان غم انگیز دانشمندی جاه طلب و «مخلوق» تأسف برانگیزش، معانی زیادی دارد که در هر سنی جالب به نظر می رسند.

امسال، چه بار اول و چه پانزدهمین بار باشد که این کتاب را می خوانید، کمی با «فرانکناشتاین» وقت بگذرانید. این رمان جاودان همچنان درس هایی درباره ی دنیایی که در آن زندگی می کنیم، برای یاد دادن به ما دارد.