ماجرای خلق و موفقیت کتاب «بر باد رفته»



کتاب «بر باد رفته» خیلی زود نام خود را به عنوان اثری پرفروش مطرح کرد و از زمان اولین انتشار در سال 1936 تا اکنون، هم بسیار محبوب و هم جنجال برانگیز باقی مانده است

«مارگارت میچل» در 8 نوامبر سال 1900 در شهر «آتلانتا» به دنیا آمد. با این که این نویسنده فقط یک رمان—اثر برنده جایزه «پولیتزر»، کتاب «بر باد رفته»—را به انتشار رساند، اما به یکی از شناخته شده ترین نویسندگان در جنوب ایالات متحده تبدیل شد. کتاب «بر باد رفته» خیلی زود نام خود را به عنوان اثری پرفروش مطرح کرد و از زمان اولین انتشار در سال 1936 تا اکنون، هم بسیار محبوب و هم جنجال برانگیز باقی مانده است. اقتباس سینمایی صورت گرفته از این داستان، فیلم «بر باد رفته»، نیز همچنان یک اثر کلاسیک در نظر گرفته می شود. با این مطلب همراه شوید تا درباره ی «مارگارت میچل» و شاهکار او کتاب «بر باد رفته» بیشتر بدانیم.

 

 

 

 

سعی داشت با حواس جمع موضوع را بررسی کند و راه های نجات را یک به یک بررسی نماید، ولی هر دفعه که حواسش را جمع می کرد، ترسی تازه و غریب او را به لرزه درمی آورد. راه نجاتی بالاخره باید وجود داشته باشد. یک نفر باید بالاخره یک جایی باشد که بتواند به او پول قرض بدهد. بعد به یاد حرف خنده دار «اشلی» افتاد: «فقط یک مرد پولدار هست... رت باتلر.» رت باتلر. به سرعت به اتاق پذیرایی رفت و در را بست. تاریکی حکمفرما بود و فقط نور ضعیف زمستانی از پنجره به درون می آمد. هیچ کس در این جا ممکن نبود او را بیابد. برای فکر کردن وقت لازم بود، در آرامش. فکری که خاطر او را اکنون مشغول می کرد، چیز بسیار ساده ای بود و تعجب می کرد چرا قبلا یادش نیفتاده است. «از رت پول می گیرم. گوشواره های الماس را به او می فروشم. یا قرض می کنم و گوشواره ها را پیشش گرو می گذارم. بعد هر وقت داشتم، پس می دهم و آن ها را می گیرم.»—از کتاب «بر باد رفته»

 

 

«میچل» کتاب را به خاطر فرار از کسالت نوشت.

 

به دلیل اجتناب از کسالت بود که «مارگارت میچلِ» 25 ساله تصمیم گرفت داستان ماندگار خود درباره ی جنگ داخلی آمریکا را خلق کند. طبق اطلاعات «موزه مارگارت میچل»، او به عنوان ژورنالیست در مجله ای به نام Atlanta Journal Sunday کار می کرد که مجبور شد به خاطر «مجموعه ای از صدمات»، از جمله آسیبی تکرارشونده در ناحیه ی مچ پا، مدتی از کار فاصله بگیرد. وقتی «میچل» دریافت که آسیب پایش این بار به زمان بیشتری برای بهبودی نیاز دارد، تصمیم گرفت با نویسندگی خود را مشغول کند.

 

 

تقریبا هیچ کس نمی دانست که «میچل» در حال خلق یک داستان است.

 

اگرچه «میچل» ده سال بعدی را صرف کار بر روی شخصیت ها و طرح ریزی پیرنگ اثرش کرد، تقریبا هیچ کس نمی دانست که او در حال نوشتن یک کتاب است. البته پنهان نگه داشتن اثرش از دوستان و خانواده، نیاز به تلاش هایی داشت، از جمله با عجله پرتاب کردنِ قالیچه یا تکه ای پارچه روی صفحات پراکنده در کف اتاقش، وقتی که همنشینی سرزده از راه می رسید! 

 

دلش مالامال از غم و اندوه بود، طوری که احساس می کرد گنجایش این همه غم را ندارد. قلبش تند تند می زد، دست هایش سرد و در حس بدبختی غرق شده بود. پریشانی و سردرگمی در چهره اش موج می زد، سردرگمی کودک نازپرورده ای که همیشه آنچه که می خواست بر وفق مرادش بود و حالا برای اولین بار با اوضاع نامطبوعی در زندگی اش مواجه می شد. «اشلی» می خواست با «ملانی همیلتون» ازدواج کند! آه، مگر می توانست واقعیت داشته باشد! دوقلوها اشتباه می کردند و آن هم یکی دیگر از شوخی های بی مزه‌‌شان بود. «اشلی» نمی تواند، نمی تواند عاشق «ملانی» باشد و هیچ كسی نمی تواند عاشق دختر لاغرمردنی خجالتی مثل «ملانی» شود. «اسکارلت» با تحقیر، قیافه ی کودکانه ی لاغر و صورت جدیِ قلبی‌شکل «ملانی» را به یاد آورد که خیلی معمولی و تقریبا زشت به نظر می آمد و ماه ها می شد که «اشلی» او را ندیده بود. از مهمانی سال گذشته در مزرعه ی دوازده بلوط، «اشلی» بیش از دوبار به «آتلانتا» نرفت. نه! «اشلی» نمی توانست عاشق «ملانی» باشد چون می دانست که اشتباه فکر نمی کند! چون «اشلی» عاشق او بود! «اشلی» فقط عاشق «اسکارلت» بود و او این موضوع را خوب می دانست!—از کتاب «بر باد رفته»

 

 

 

 

«میچل» در ابتدا قصد نداشت کتاب را منتشر کند.

 

«مارگارت میچل» علیرغم 10 سال کار بر روی اثر داستانی خود، در ابتدا قصدی برای منتشر کردن کتابش نداشت. وقتی یکی از اطرافیان شنید که «میچل» به نوشتن یک کتاب فکر می کند (اگرچه در واقعیت، کتاب نوشته شده بود)، به او گفت: «فکرش را بکن، تو و نوشتن کتاب!» پس از این اتفاق، «میچل» که از این گفته برآشفته بود، تصمیم گرفت در روز بعد، متن دستنویس طولانی خود را به انتشارات Macmillan تحویل بدهد.

 

 

 

«اسکارلت» در ابتدا نام دیگری داشت.

 

اکنون او را با نام «اسکارلت» می شناسیم، اما برای سال ها، قهرمان زن کتاب «بر باد رفته»، «پَنسی» نام داشت. اگر ناشر کتاب، درخواستی برای تغییر نام این شخصیت مطرح نمی کرد، احتمالا نام «اسکارلت اوهارا» هیچ وقت شکل نمی گرفت. «میچل» خطاب به دوستش که یکی از ویراستاران کتاب نیز بود، نوشت: «اهمیتی نمی دهم نامش چه باشد، فقط می خواهم این کار لعنتی را تمام کنم.»

 

دست هایش یخ کرده بود. از نوشتن باز ایستاد تا آن ها را به هم بمالد و پاهای خود را در تکه لحاف کهنه ای که دور آن ها پیچیده بود، بیشتر فرو کند. کفش هایش پاشنه نداشت و تختش سوراخ شده بود و به جای آن، تکه ای قالی کهنه انداخته بودند. این تکه فرش کهنه از تماس پاهایش با زمین جلوگیری می کرد ولی گرما نداشت. آن روز صبح، «ویل» به «جونزبورو» رفته بود تا اسب را نعل کند. و «اسکارلت» پیش خود فکر می کرد که واقعا خنده دار است، اسب کفش داشته باشد و صاحب اسب چون سگ های خانگی پابرهنه این ور و آن ور برود. قلم پرَدارش را برداشت که نوشتن را ادامه دهد ولی با شنیدن صدای پای «ویل» دوباره آن را زمین گذاشت. بعد صدا قطع شد. لحظه ای به انتظار ورودش ماند و چون خبری نشد، او را صدا کرد. «ویل» وارد شد. گوش هایش از سرما قرمز شده بود. موهای قرمز بی حالش، آشفته می نمود، ایستاد و نگاهش را به «اسکارلت» دوخت. لبخندی کمرنگ بر لب داشت که کمی بوی شوخی می داد.—از کتاب «بر باد رفته»

 

 

 

قبل از «بر باد رفته»، «میچل» سه رمان نوشته بود.

 

«میچل» در 15 سالگی، رمانی عاشقانه به نام «لایسِن گمشده» نوشت و آن را به یکی از دوستانش سپرد. اما متن این اثر پس از مدتی طولانی و در سال 1994 پیدا شد. این رمان، هشت دهه پس از زمان خلق خود، در سال 1996 به انتشار رسید و به یکی از «کتاب های پرفروش نیویورک تایمز» تبدیل شد.

«میچل» در مکاتبات خود، از رمان دیگری به نام «چهار بزرگ» نیز صحبت می کند که به ماجرای چهار دوست در یک مدرسه ی شبانه روزی می پردازد. اما برخلاف رمان «لایسِن گمشده»، متن کامل این اثر هیچ وقت پیدا نشد. «میچل» همچنین در حدود بیست سالگی، رمانی کوتاه به نام «روپا کارماگین» نوشت که به داستان زنی می پردازد که شیفته ی مردی دورگه شده است. «میچل» متن این اثر را به همراه متن «بر باد رفته» در سال 1935 به ناشرین تحویل داد اما انتشارات Macmillan به این نتیجه رسید که این اثر بیش از اندازه کوتاه است، و آن را منتشر نکرد.

 

 

«میچل» نمی دانست چه اتفاقی برای شخصیت های اصلی کتاب رقم می خورد.

 

«مارگارت میچل» را نیز به فهرست افرادی که نمی دانند در نهایت چه اتفاقاتی برای «اسکارلت» و «رِت» رقم می خورد، اضافه کنید! او در مصاحبه ای با مجله Yank در سال 1945 گفت که داستان «بر باد رفته» را بدون این که پایان بندی مشخصی حتی در ذهن خودش باشد، به اتمام رسانده است: «تا جایی که من می دانم، «رِت» ممکن است شخص دیگری را پیدا کرده باشد که دردسر کمتری دارد.»

 

 

در آن گرگ و میش تیره ی بعد از ظهر زمستانی، اکنون به پایان راهی دراز رسیده بود که در شب سقوط «آتلانتا» آغاز شده بود. چون دختری سرکش، خودخواه، خستگی ناپذیر، سرشار از جوانی و گرم از احساس، پای در این راه نهاده بود، و زندگی به آسانی او را گمراه کرده بود. و اینک در پایان راه، از چیزی نصیب نداشت. گرسنگی و کار سخت، تنش ابدی، وحشت از جنگ، وحشت از احیای جنوب، آن گرما و جوانی و لطافت را با خود برده بود. دور هسته ی وجودش، صدفی سخت به وجود آمده بود، و ررفته رفته، لایه به لایه، طی این ماه های طولانی، ضخیم تر شده بود. اما تا امروز، دو امید او را سرپا نگه داشته بود. امید داشت که با خاتمه ی جنگ، زندگی به تدریج چهره ی از دست رفته اش را باز می یابد. امیدوار بود که با مراجعت «اشلی»، مفهوم تازه ای در زندگی او پدید خواهد آمد. اما هر دو امید، نقش بر آب بودند. تصویر «یوناس ویلکرسون» در آستانه ی «تارا»، برای او، برای همه ی جنوب روشن کرد که جنگ هیچگاه پایان نخواهد گرفت. تلخ ترین جنگ ها و وحشیانه ترین انتقام ها تازه آغاز شده بود. و «اشلی» زندانیِ کار بود که بدتر از سیاهچال می نمود.—از کتاب «بر باد رفته»

 

 

«میچل» نام های مختلفی را برای کتاب در نظر داشت.

 

یکی از این عنوان ها که یکی از نقل قول های معروف کتاب «بر باد رفته» نیز به شمار می آید، «فردا روز دیگری است» بود. «میچل» همچنین نام «آواز شیپورها در ستارگان ما» را نیز در نظر داشت، اما عنوان نهایی کتاب به واسطه ی شعری از شاعر انگلیسی «ارنست داوسن» انتخاب شد: 

 

«چه بسیار را فراموش کرده ام، سینارا! بر باد رفته،
رزهای بی تاب، رزهایی در آشوب ازدحام، 
رقصان، تا نیلوفرهای پژمرده و گمگشته ات را کنند از ذهن جدا»

 

 

رمان «بر باد رفته» منتقدین زیادی داشت.

 

اگرچه این کتاب اکنون اثری کلاسیک در نظر گرفته می شود، افراد زیادی در زمان انتشار از این اثر انتقاد کردند. «رَلف تامسون»، یکی از منتقدین ادبی «نیویورک تایمز»، نظرات دلسردکننده ای درباره ی کتاب «بر باد رفته» داشت: «پیش زمینه ی تاریخی، نقطه ی قوت اصلی این کتاب است، و این داستانِ مربوط به زمانه ی تاریخی است و نه پیرنگ باورناپذیر و تا حدی بی معنای کتاب که هر گونه اهمیت احتمالی را به اثر خانم «میچل» می دهد.»

«تامسون» اما در انتهای نقد خود به این نکته اذعان می کند که، «هر گونه رمان نخستِ بیش از هزار صفحه ای، یک دستاورد است، و نویسنده ی کتاب «بر باد رفته» به خاطر تحقیقات تاریخی صورت گرفته، و به خاطر خود نگارش، شایسته ی تحسین است.»   

 

 

با اراده ای راسخ، سر را به عقب راند و شانه ها را راست گرفت. این ماجرا چندان هم آسان نبود، خوب می دانست. قبلا این «رت» بود که تمنای مرحمت داشت ولی او مقاومت نشان داده بود. و اکنون یک گدا بود و گدا، شرط و شروطی نداشت. «اما مثل یک گدا نزد او نخواهم رفت. مثل ملکه ای می روم که عنایت می کند و لطف می پراکند. او هرگز نخواهد فهمید.» به طرف آینه ی قدی رفت و نگاهی به خود انداخت، سرش را بالا آورد. و در آن قاب ترک خورده ی گچ بری، بیگانه ای را دید. درست مثل این بود که از یک سال پیش خود را در آینه تماشا نکرده است. هر روز صبح خود را در آینه نگاه می کرد، تا ببیند صورتش زیباست و گیسوانش مواج است، اما همیشه غمی داشت که نمی گذاشت خود را به درستی ببیند. اما این غریبه، این زن با گونه های فرو افتاده، نمی توانست «اسکارلت اوهارا» باشد. «اسکارلت اوهارا» صورتی زیبا، طناز و با روح داشت. این صورتی که به آن خیره شده بود، زیبا نبود و از آن جذابیتی که به یاد می آورد، چیزی دیده نمی شد.—از کتاب «بر باد رفته»

 

 

 

کتاب با اقتباس سینمایی خود رکورد شکست.

 

تهیه کننده ی مشهور سینمای آمریکا، «دیوید او. سِلزنیک»، حق ساختن فیلم از این داستان را به مبلغ پنجاه هزار دلار در سال 1936 خرید و به این صورت، رکورد بیشترین مبلغ پرداخت شده برای در اختیار گرفتن حقوق و امتیازات یک کتاب، شکسته شد. «میچل» نپذیرفت که در فرآیند تولید فیلم مشارکت داشته باشد اما بعدها گفت که به جز چند استثنا در جزئیات، از اقتباس سینمایی داستانش کاملا رضایت داشته است. «مارگارت میچل» ده سال پس از اکران فیلم «بر باد رفته»، در 11 آگوست سال 1949 هنگامی که به همراه همسرش در حال گذر از خیابانی در شهر «آتلانتا» بود، در یک سانحه ی رانندگی به شدت آسیب دید و چند روز بعد چشم از جهان فرو بست.