گوستاو فلوبر: مردی با روحی بزرگ که زمین برایش کوچک بود



گوستاو فلوبر از فرانسوی بودنِ خود احساس افتخار نمی کرد اما همه ی فرانسوی ها می توانند هنگام مطالعه ی آثار این نویسنده بزرگ به ملیت خود افتخار کنند

گوستاو فلوبر شاید تنها نویسنده ی مدرنی باشد که صحبت های زیادی درباره اش شده اما شخصیت و نوع جهان بینی اش به شکلی کامل و درست، درک نشده است. به عنوان مثال، باور کلی بر این است که فلوبر، شاهکار جاودان خود یعنی رمان «مادام بُواری» را با بی میلی عمیقی نسبت به موضوع معاصر این اثر، به رشته ی تحریر درآورد و این که تنها به خاطر توصیه ی دوستانش بود که او متقاعد شد طبعِ رمانتیک و احساساتی خود را کنترل کند و به موضوعی واقع گرایانه بپردازد. با این حال، آثار اولیه ی فلوبر که در زمان شهرت و موفقیت کتاب «مادام بواری» هنوز منتشر نشده بودند، نشان می دهند که این نویسنده تقرباً تمامی گونه های ادبی را تجربه کرده بود و بدون توصیه ها و پیشنهادهای اطرافیان خود، رمانی کامل درباره ی زندگیِ دانشجویی در پاریس نوشته بود.

علاوه بر این، همه ی نویسندگانی که درباره ی زندگی و آثار فلوبر، اثر خلق کرده اند، بر سر این موضوع توافق دارند که او، عشقی ماندگار اما یک طرفه به خانمی به نام مادام اِشلِسینگر داشت و این جنبه از زندگی خصوصی اش به شکلی وفادار به واقعیت در کتاب «تربیت احساسات» به تصویر کشیده شده است. با این حال، دفتر یادداشت های این نویسنده نشان می دهند که فلوبر، بارها تصویر ذهنی خود از این رابطه را عوض کرد و نمی توانست تصمیم بگیرد که آیا می خواهد قهرمانش در داستان، بانوی موردعلاقه ی خود را به دست آورد یا خیر. این ها تنها دو نمونه از تصورات غلطی هستند که باعث شده اند نتوانیم به بینشی درست و واقعی از زندگی فلوبر دست یابیم. مهمتر از این، تصورات نادرست ما درباره ی زندگی این نویسنده ی بزرگ و برجسته، به مانعی بر سر راه ما برای درک صحیح عناصری مهم در رمان های او تبدیل شده اند.

گوستاو فلوبر، رمان نویس بزرگ فرانسوی بود که در قرن نوزدهم زندگی می کرد. او، هنرمندی است شایسته ی عشق و احترام، هم به خاطر آثاری که خلق کرد و هم به خاطر شخصیتی که داشت. می توان فلوبر را حداقل به چهار دلیل مورد تحسین و تمجید قرار داد:

فلوبر، درکی درست از تراژدی داشت

این نویسنده ی تأثیرگذار، بزرگترین رمان تراژیکِ تمامی اعصار را خلق کرد: «مادام بواری»، اثری که فلوبر پنج سال روی آن کار کرد و درنهایت در سال 1856 به چاپ رسید. هدف یک تراژدی، این است که برای ما فرصتی را مهیا کند تا شکست های دیگران را به شکلی بسیار عمیق تر و تأثیرگذارتر از شرایط عادی تجربه کنیم. این گونه از داستان سرایی، ما را از جهان بینیِ همیشگی و خودبرتربینیِ شکننده مان جدا می سازد و به ما کمک می کند به شکلی با دیگران همدردی کنیم که تجربه ی آن، معمولاً در دنیای مدرن ممکن نیست.

در تابستان سال 1848، مطلبی در روزنامه های سراسرِ نورماندی (منطقه ای در شمال غربی فرانسه) به چاپ رسید:

زنی بیست وهفت ساله به نام دِلفین دلامر که در نزدیکی روئان (زادگاه فلوبر) زندگی می کرد، از روزمرِگی های زندگی مشترک خسته شده بود، پول هنگفتی را صرف خرید لباس ها و وسایل خانگی غیرضروری کرده بود و زیر فشارهای عاطفی و مالی، دست به خودکشی زده بود. یکی از کسانی که این مطلب را در روزنامه دید، رمان نویسی بیست و هفت ساله و بلندپرواز به نام گوستاو فلوبر بود. او، آن قدر شیفته ی این داستان شده بود که از آن برای شکل دهی طرح داستانیِ رمان خود استفاده کرد.

 
یکی از چیزهایی که در فرآیند تبدیل مادام دلامر به مادام بواری اتفاق افتاد، این بود که زندگی این شخصیت از قید و بندهای داستان های اخلاقیِ سیاه و سفید رها شد. مخاطبین دیدند که بدون این که آدم بدی باشید، چقدر راحت ممکن است درگیر اتفاقاتی آزاردهنده، مثلاً گیر افتادن در ازدواجی فلاکت بار بشوید. این رمان برجسته از فلوبر، تنش ها و رنج های زندگی مشترک را، بدون جبهه گیری یا جانب داری از طرفی خاص، به تصویر می کشد.

اِما، شخصیت اصلی رمان «مادام بواری»، از شوهرش خسته می شود، علاقه اش به فرزند خود را از دست می دهد، بدهی به بار می آورد، وارد روابط پنهانی می شود و در نهایت با مرگ خود، تراژدی را کامل می کند. اما فلوبر کاری می کند که مخاطبین مایل نباشند هیچ کدام از این کارها را مورد قضاوت قرار دهند و فقط احساساتی نظیر افسوس و دلسوزی نسبت به بی رحمی و بی معناییِ زندگی شخصیت داستان را تجربه کنند. به نظر می رسد که فلوبر به شکلی عامدانه از مختل کردنِ تمایلِ مخاطب برای رسیدن به پاسخ های ساده لذت می برد. فلوبر با تسلطی کم نظیر بر مهارت های داستان نویسی، درست زمانی که مخاطب دارد علاقه اش را به اِما از دست می دهد، کاری می کند که خواننده دوباره به او علاقه مند شود و با نشان دادن حساسیت و یا مظلومیت این شخصیت، خوانندگان را وادار می کند که حتی برای او گریه کنند.

مخاطب، رمان «مادام بواری» را با احساسات مختلفی به پایان می برد: این که چقدر درک ما نسبت به خودمان و اطرافیانمان محدود است؛ این که چقدر عواقب کارهایمان می توانند بزرگ و فاجعه بار باشند و این که افرادی درستکار در جامعه، چقدر می توانند در واکنش به اشتباهات ما، بی رحم و کینه توز شوند. تراژدی به ما کمک می کند تا بینش های ساده انگارانه و قضاوت گرایانه مان نسبت به شکست و درماندگی را تغییر دهیم و به شکل مهربانانه تری با اشتباهات و بی عقلی هایی رو به رو شویم که در سرشت ما ریشه دارند.

مرد هر چه باشد، آزاد است؛ می تواند به هر شوری تن بدهد و به هر سرزمینی که دلش خواست برود، از هر مانعی بگذرد و دست نیافتنی ترین هوس ها را با ولع بچشد. اما زن مدام با مانع رو به روست. دچار سکون و در عین حال انعطاف پذیر است، سستیِ جسم و وابستگی های قانونی، دشمن او هستند. اراده اش همانند توریِ کلاهش که نخی نگهش می دارد، با هر بادی می لرزد؛ همواره هوسی هست که او را به دنبال خود می کِشد و ملاحظه ای که نگهش می دارد. از کتاب «مادام بواری»

اثر نجات بخشِ یک داستان

جنبه ای به‌خصوص از پایان تراژیکِ رمان «مادام بواری»، بیش از سایر جنبه ها خودنمایی می کند: فلوبر به شکلی مشخص بیان می کند دلیل این که اِما بواری این چنین از زندگی مشترک خود، احساس نارضایتی می کند، این است که این شخصیت، تصویری خیالی و بیش از اندازه احساسی از عشق در ذهن داشته و به هیچ وجه برای رویارویی با واقعیت های ازدواج آماده نبوده است. اِما نمی تواند این واقعیت را تحمل کند که هر شب شام خوردن با همان شخص ثابت، چقدر می تواند خسته کننده شود و یا چقدر سخت است که پس از بچه دار شدن، رابطه را مثل روزهای اول آشنایی، زنده و پرشور نگه داشت. او از همین رو، به روابط پنهانی روی می آورد تا به خود یادآور شود که هنوز هم می تواند شور و اشتیاق عشق را تجربه کند. اِما بیش از توان خود، پول خرج می کند تا وظیفه ی پرزحمت و پررنجِ بزرگ کردنِ یک کودک را به گونه ای به فراموشی بسپارد. داستان «مادام بواری»، به این منظور خلق شده تا ما را از توهمات ساده انگارانه مان درباره ی عشق نجات دهد.

کم‌خِردیِ رسانه های مدرن

فلوبر نمی توانست روزنامه ها را تحمل کند. او جزو نسلی به حساب می آمد که رشد و گسترش روزنامه های سراسری و پرتیراژ را به شکلی ملموس و مستقیم تجربه کرده بود و اعتقاد داشت که این روزنامه ها، در حال گسترش گونه ای جدید از کم‌خِردی در جای جای فرانسه هستند. این کم‌خِردی در نظر فلوبر، با جهالت هم‌معنی نبود چرا که با آگاهی داشتن از انبوهی از اطلاعات، سازگاری داشت. منظور فلوبر از کم‌خِردی، «درک نکردنِ» مسائل بود و نه «ندانستنِ» آن ها.

نفرت انگیزترین کاراکتر در کتاب «مادام بواری»، داروسازی به نام اومه است. او به عنوان فردی معرفی می شود که اخبار را به شکلی جدی دنبال می کند و هر روز، ساعتی مشخص را به خواندن روزنامه اختصاص می دهد. فلوبر در طول دهه ی 1870، شروع به نگه داریِ آرشیوی از مطالبی کرد که به نظرش، احمقانه ترین الگوهای فکری‌ای بودند که به طور عام توسط دنیای مدرن و به شکل خاص توسط روزنامه ها ترویج داده می شدند. فلوبر، نام این مجموعه را «دایرة المعارف حماقتِ انسان» گذاشت. در زیر، چند نمونه از مدخل های این کتاب آورده شده است:

حساب دخل و خرج: چیزی که هیچوقت به تعادل نمی رسد.
مذهب کاتولیک: تأثیر خیلی خوبی بر هنر داشته است.
جنگ های صلیبی: به تجارت در ونیز رونق بخشید.
ورزش: از همه ی بیماری ها جلوگیری می کند. در هر زمانی توصیه می شود.
عکاسی: باعث منسوخ شدن نقاشی خواهد شد.

شایان ذکر است که بسیاری از بخش های این دایرة المعارف به موضوعاتی پیچیده و مهم مانند الهیات، علم و سیاست می پردازند بدون این که این مفاهیم را در سطحی عمیق مورد بررسی قرار دهند و یا نتیجه ای مستدل و آموزنده از این بررسی ها حاصل کنند. در نظر فلوبر، یک احمقِ مدرن می تواند چیزهایی را بداند که در گذشته فقط نوابغ آن ها را می دانستند، با این حال این دانستگی، چیزی از حماقت او کم نمی کند.

 

 

نفرت نسبت به بورژوازیِ فرانسه

فلوبر، خود یک بورژوا بود؛ مردی فرانسوی از طبقه ی متوسط اجتماع. با این وجود، او اصلاً از کشور و طبقه ی اجتماعی خود دل خوشی نداشت. بورژوازیِ فرانسه در نظر این نویسنده، مهدِ افراطی ترین نوع از کوته فکری، تظاهر، خودبرتربینی و نژادپرستی بود. فلوبر در این باره می نویسد:

عجیب است که پیش پا افتاده ترین برون‌دادهای بورژوازی، گاهی اوقات من را حیرت زده می کنند. اشارات و یا حتی صدای حرف زدنِ برخی را نمی توانم تحمل کنم، یا نظرات احمقانه ای که تقریباً باعث می شوند سرگیجه بگیرم. بورژواها برای من غیرقابل درک هستند.

فلوبر با خشمی آشکار بیان می کند که حسی جز بیزاری نسبت به این «تمدن خوب» ندارد؛ تمدنی که به خاطر تولید خطِ آهن، سموم مختلف، شیرینی های خامه ای و گیوتین به خود افتخار می کند.
فلوبر بیش از هر چیز از خودبرتربینی بیزار بود. نامه ای که این نویسنده در سال 1846 به نامزدش نوشت، اطلاعات بیشتری را در این باره در اختیارمان قرار می دهد:

چیزی که باعث می شود خودم را زیاد جدی نگیرم، اگرچه اساساً فردی جدی هستم، این است که فکر می کنم بی نهایت مضحک ام، البته نه آن مضحکی که در کمدی های بزن-بکوب دیده می شود؛ منظورم آن مسخرگی و پوچی‌ای است که به نظر می رسد جزئی اساسی از زندگی بشر است و خود را در ساده ترین کارها و معمولی ترین اشارات نشان می دهد. برای مثال، من نمی توانم بدون خندیدن، صورتم را اصلاح کنم چون به نظرم خیلی احمقانه به نظر می رسد. توضیح این مسائل خیلی سخت است.

او در نهایت خود را شهروندی جهانی معرفی می کند: 

من به یک اندازه، مدرن و قدیمی ام و همان قدر فرانسوی ام که چینی هستم. ایده ی داشتن کشوری بومی، یعنی جبری که شما را وادار می کند در نقطه ای زندگی کنید که بر روی نقشه با رنگ قرمز یا آبی نشان داده شده و مجبورتان می کند که از نقطه های سبز و سیاه متنفر باشید، همیشه در نظرم کوته فکرانه و عمیقاً احمقانه بوده است. من، روحی هستم که با همه ی جانداران، پیمان برادری بسته است؛ با زرافه ها و تمساح ها و به همان میزان با انسان ها.

گوستاو فلوبر از فرانسوی بودنِ خود احساس افتخار نمی کرد اما همه ی فرانسوی ها می توانند هنگام مطالعه ی آثار این نویسنده بزرگ به ملیت خود افتخار کنند، چرا که صرف نظر از این که فلوبر از چیزهای زیادی در کشورش متنفر بود اما همچنین موفق شد برخی از بهترین و هوشمندانه ترین جنبه های آن را در تاریخ ثبت کند.

ما باید آثار فلوبر را به خاطر خاکی بودن، تواضع، صداقت و مهمتر از همه ی این ها، بزرگیِ روح این نویسنده بخوانیم. فلوبر در هفده سالگی با لحنی احساسی می نویسد:

هنر بر همه چیز برتری دارد. یک کتاب شعر، بیش از یک خط آهن ارزشمند است.

در دنیای واقعی، به ندرت این گفته ی فلوبر درست از آب درمی آید اما بدون تردید، به خاطر آثار جاودان و فوق العاده ارزشمند این نویسنده ی بزرگ می توان از خیرِ یک یا دو خطِ آهن گذشت!