«ژان ژاک روسو» و رنج های تمدن



ژان ژاک روسو ما را تشویق می کند که حسادت و رقابت را کنار بگذاریم و در عوض، برای درک و تشخیص ارزش خودمان، فقط و فقط به خودمان بنگریم.

زندگی مدرن، از بسیاری جهات، پیرامون اندیشه ی «پیشرفت» شکل گرفته است: مفهومی با این مضمون که هر چه ما بیشتر می دانیم (به خصوص درباره ی علم و فناوری)، و هر چه اقتصادها بزرگتر می شوند، حرکت ما در مسیر خوشبختی تضمین شده تر می شود. به شکل ویژه در قرن هجدهم، همزمان با این که جوامع اروپایی و اقتصادهایشان به شکلی فزاینده پیچیده شد، نگرش رایج این بود که انسان ها رو به آینده ای روشن در حال حرکت هستند: فاصله گرفتن از وحشی گری و جهل، و حرکت به سوی رفاه و تمدن. اما حداقل یک فیلسوف قرن هجدهمی وجود داشت که آماده بود سوال هایی اساسی را درباره ی ایده ی «پیشرفت» مطرح کند؛ فیلسوفی که در زمانه ی ما نیز همچنان حرف های زیادی برای گفتن دارد.

 

 

«ژان ژاک روسو» در سال 1712 در شهر «ژنو» سوییس به دنیا آمد. مدتی زیادی نگذشت که «روسو» با اولین نمونه از به گفته ی خودش، «بداقبالی هایش» رو به رو شد؛ مادرش، «سوزان برنارد»، تنها 9 روز پس از به دنیا آوردن او، به خاطر مشکلات ناشی از وضع حمل سخت و دردناک خود، از دنیا رفت. وقتی «روسو» ده ساله بود، پدرش، «آیزاک روسو»، درگیر نزاعی حقوقی شد و خانواده مجبور بود از شهر «بِرن» بگریزد؛ شهری که «آیزاک» بعدها در آن برای بار دوم ازدواج کرد. از آن لحظه به بعد، زندگی «روسو» با بی ثباتی و انزوا گره خورد. او در طول سال های نوجوانی و بزرگسالی، به شکل مداوم خانه ی خود را عوض کرد؛ گاهی اوقات به خاطر عشق و شهرت، و گاهی نیز فقط برای فرار از آزار و اذیت های اطرافیان.

 

خوب یا بد بودن کار طبیعت در شکستن قالبی که گل مرا در آن سرشته، امری است که تنها پس از خواندن نوشته ی من می توان درباره اش داوری کرد. بانگ صور قیامت هر بار که می خواهد برخیزد، خواهم آمد این کتاب را به دست گرفته در پیشگاه داور متعال حاضر خواهم شد و به آواز بلند خواهم گفت: این است آنچه کرده ام، آنچه اندیشیده ام، آنچه بوده ام. بد و نیک را با صراحتی یکسان بیان کرده ام؛ نه از بدی نکته ای را ناگفته گذاشته ام و نه چیزی بر نیکی افزوده ام و اگر گاه پیرایه ای ناچیز بر سخن بسته ام تنها و تنها برای پر کردن خلائی بوده که نقصان حافظه ام آن را پدید آورده بود. توانسته ام آنچه را که می دانستم ممکن است حقیقت داشته باشد، حقیقت بینگارم و نه هرگز، آنچه را که می دانستم دروغین است. خود را بدان گونه که بودم نشان داده ام، پست و فرومایه، هر جا چنان بوده ام و نیز خوب، بخشنده و بزرگوار، هرگاه چنان بوده ام. از کتاب «اعترافات»

 

 

«روسو» در جوانی به پاریس رفت و در آن شهر با زرق و برقی رو به رو شد که سبک زندگی روزمره ی مردم به حساب می آمد؛ بورژوازی با امیدهای فراوان، تمام توان خود را به کار بسته بود تا سلایق و سبک های ارائه شده توسط هم خاندان سلطنتی و هم طبقه ی اشراف را بازسازی کند، و همین کار باعث افزایش حس رقابت و مقایسه در رویدادهای اجتماعی پاریس می شد. پاریسی که «روسو» با آن مواجه شده بود، درست نقطه ی مقابل زادگاهش «ژنو» جلوه می کرد؛ شهری خلوت و ساده که زندگی لوکس در آن جایی نداشت. 

زندگی «روسو» به واسطه ی چند رویداد متمایز شکل گرفت. یکی از مهم ترین این رویدادها در سال 1749 رخ داد: «روسو» مشغول خواندن روزنامه ای بود که در آن، به مقاله ای درباره ی این موضوع اشاره شده بود که آیا پیشرفت های اخیر در علم و هنر، کمکی به «پالایش اخلاقیات» کرده یا خیر. «روسو» پس از خواندن این مطلب، درکی ناگهانی را تجربه کرد. او به این موضوع فکر کرد که تمدن و پیشرفت در واقع باعث بهبود وضع انسان ها نشده بلکه برعکس، تأثیری مخرب را بر اخلاقیات آن ها گذاشته است؛ انسان هایی که تا قبل از این خوب بودند.

 

بطالتی که در محافل می دیدم، حضور در آن ها را برایم تحمل ناپذیر می کرد، و اینک خود در جست و جوی تنهایی ام، صرفاً برای این که در آن تسلیم بطالت شوم. با وجود این، من چنینم. اگر تناقضی هست، ناشی از طبیعت است و نه از من. اما تناقض در این امر به قدری ناچیز است که درست به علت وجود آن، من همیشه همانم که هستم. بیکاری رایج در محافل، طاقت فرسا است چون الزامی است، اما بیکاری در تنهایی دلپذیر است، چون آزادانه و دلبخواه است. از کتاب «اعترافات»

 

 

«روسو» این بینش را به کار گرفت و آن را به مبنای اثری تبدیل کرد که بعدها به کتاب تحسین شده ی «گفتار در دانش و هنر» تبدیل شد. «روسو» در این مقاله، نقدی گزنده را درباره ی جامعه ی مدرن نوشت که مبانی اندیشه ی «عصر روشنگری» را به چالش می کشید. استدلال او ساده بود:

انسان ها زمانی خوب و خوشحال بودند، اما وقتی بشر از وضعیت پیشا-اجتماعی خود فاصله گرفت، به بی اخلاقی و فقر دچار شد.

«روسو» تصمیم گرفت طرحی از تاریخ جهان را نه در قالب داستانی درباره ی پیشرفت و حرکت از وحشی گری به سوی کارخانه ها و شهرهای بزرگ اروپا، بلکه به عنوان یک پسرفت از وضعیتی خوب ترسیم کند؛ وضعیتی که در آن، انسان ها ساده زندگی می کردند اما فرصت توجه کردن به نیازهایشان را داشتند. در زمان های کهن که فناوری وجود نداشت، دوره ای که «روسو» نامش را «وضعیت طبیعت» می گذارد، زمانی که مردان و زنان در جنگل ها زندگی می کردند و هیچ وقت وارد مغازه ای نشده یا روزنامه ای نخوانده بودند، انسان ها به عقیده ی «روسو» ذهن خود را راحت تر درک می کردند و به همین خاطر، به سوی ویژگی های اساسی زندگی رضایت بخش می رفتند: عشق به خانواده، احترام به طبیعت، شگفتی از زیبایی جهان هستی، کنجکاوی درباره ی پدیده ها، و علاقه به موسیقی و سرگرمی های ساده. «وضعیت طبیعت»، اخلاقی نیز بود و حس همدلی نسبت به دیگران و رنج های آنان در آن وجود داشت. «روسو» بیان می کند «تمدنِ» تجاری مدرن، ما را از این وضعیت دور، و در جهانی با رفاه بیشتر، و البته با حسادت ها، انتظارها و رنج های بیشتر به حال خود رها کرده است.

 

ثروتمندان، فقر را به دو روش ایجاد می کنند، اول فقرِ مطلق: به این طریق که کارگران را به تولید کالاهای تجملی مجبور نموده که این خود به کمبود کالاهای اساسی و افزایش قیمت منجر و در نتیجه به قشرهای ضعیف تر تحمیل می شود. دوم فقرِ نسبی: قشرهای ضعیف جامعه با مشاهده ی اشیای جدیدِ تجملی و محرومیت از لذایذ آن، خود را ناکام و نگون بخت فرض می کنند. از کتاب «قرارداد اجتماعی»

 

 

«روسو» می دانست این نتیجه گیری ها تا چه اندازه جنجال برانگیز بود—او به گفته ی خودش، انتظار «طغیانی جهانی» را علیه این نگرش داشت و در واقعیت نیز، کتابش باعث به وجود آمدن تعداد قابل توجهی از واکنش ها شد. «روسو» مشهور شده بود.

اما چه چیزی درباره ی تمدن، به عقیده ی او، باعث فساد انسان شده و این تنزل اخلاقی را رقم زده بود؟ ریشه ی انتقادهای او، این نگرش است که حرکت به سوی تمدن، نوعی از «عشق به خویشتن» را در انسان به وجود آورده که تصنعی است و بر پایه ی فخرفروشی، حسادت و غرور شکل گرفته است. او استدلال می کند که این گونه ی مخرب از «عشق به خویشتن» در نتیجه ی نقل مکان انسان ها به جوامع و شهرهای بزرگ به وجود آمده است و مردم در این شهرها برای این که درکی از خودشان به دست آورند، به تدریج شروع به نگاه کردن به دیگران کرده اند. مردم متمدن از فکر کردن به این که خودشان چه می خواهند و چه احساسی دارند، دست کشیدند—و صرفا به تقلید از دیگران پرداختند و وارد رقابت هایی بی پایان و ویرانگر برای کسب جایگاه و پول شدند. 

«روسو» بیان می کند که انسان بدوی، خود را با دیگران مقایسه نمی کرد بلکه فقط بر خودش تمرکز داشت، و هدفش فقط زنده ماندن بود. با این که «روسو» هیچگاه در آثار فلسفی خود از عبارت «وحشی نجیب» استفاده نکرد، اما تفاسیر او از انسان ساکن در طبیعت، توجهات زیادی را به این مفهوم جلب کرد. ذکر این نکته مهم است که اگر جامعه ی قرن هجدهم برای استدلال های «روسو» ارزش قائل شد، در مرتبه ی نخست به این خاطر بود که نمونه ای آشکار از برخی حقایق موجود در آن را در قالب سرنوشت جوامع بومی آمریکای شمالی به چشم دیده بود. 

 

«اراده ی تمامی این اجتماعات رسمی یا غیر رسمی، تغییرات بسیاری را در اراده ی عام پدید می آورد. اراده ی این جوامع خاص همواره در دو نسبت قرار می گیرد: نسبت به اعضای اجتماع، اراده ای عام است و نسبت به جامعه ی بزرگتر، اراده ی خاص؛ این اراده غالباً در رابطه ی اول محق است و در دومی مخل. فرد ممکن است کشیشی معتقد، سربازی شجاع و یا وکیلی غیرتمند در مجلس باشد ولی باز شهروند بدی باشد. یک تصمیم جمعی ممکن است برای اجتماع کوچکتر نافع باشد و برای جامعه ی بزرگتر، مضر. این حقیقت دارد که چون جوامع خاص همواره تابع جامعه ای عام هستند که آن ها را در بر گرفته است، وظیفه ی شهروندی بر وظیفه ی وکالت مجلس اولویت می یابد. وظیفه ی انسانی بر وظایف شهروندی رجحان دارد اما متأسفانه منافع شخصی همواره نسبتی معکوس با وظیفه دارد. از کتاب «گفتاری درباره اقتصاد سیاسی»

 

 

گزارش های مربوط به جوامع بومی آمریکای شمالی در قرن شانزدهم، آن ها را مردمی ساده از نظر مادی، اما خشنود از نظر روانشناختی توصیف می کند: جوامع در آن مناطق، کوچک، در هم تنیده، مساوات خواه، مبارز و لذت طلب بودند. بومیان بدون تردید از نظر مالی و اقتصادی پیشرفته به حساب نمی آمدند. آن ها با خوردن میوه ها و شکار حیوانات زندگی می کردند، در چادر می خوابیدند و دارایی های زیادی نداشتند. آن ها هر سال، همان پوستین ها و کفش های همیشگی را می پوشیدند. حتی رئیس یک قبیله ممکن بود چیزی بیشتر از یک نیزه و چند کوزه نداشته باشد. اما سطحی کاملا مشخص از رضایت، در میان تمام این سادگی ها وجود داشت.

با این حال، پس از تنها چند دهه از ورود اولین استعمارگران اروپایی، ساختار جایگاه ها در جامعه ی بومیان به واسطه ی مواجهه با فناوری و زرق و برق صنعت اروپایی کاملا متحول شد. دیگر خِرد، یا درک فرد از ساز و کارهای طبیعت مهم نبود، بلکه سلاح ها، جواهرات و الکل بودند که اهمیت داشتند. بومی ها حالا برای به دست آوردن گوشواره های نقره ای، دستبندهای مسی و برنجی، انگشترهای درخشان، گردنبندهای ساخته شده از شیشه ی ونیزی، تفنگ، نوشیدنی الکلی، کتری، بیل، آینه و چیزهای دیگر هر کاری می کردند. 

 

انسان آزاد آفریده شده است، اما همه جا در بردگی به سر می برد. بعضی ها خود را صاحب اختیار دیگران می دانند حال آن که خود از آن ها بد‌ترند. این تغییر چگونه صورت گرفته است؟ نمی دانم. چه چیزی می تواند این امر را مشروع جلوه دهد؟ تصور می کنم بتوانم به این پرسش پاسخ دهم. از کتاب «قرارداد اجتماعی»

 

 

اما این علایق و سلایق جدید به صورت تصادفی با ورود اروپایی ها همزمان نشده بود. بازرگان های اروپایی به شکلی عامدانه تلاش می کردند این علایق را در بومی ها به وجود آورند تا آن ها را به شکار بیشتر حیواناتی تشویق کنند که پوستشان در بازارهای اروپا مشتری های زیادی داشت. متأسفانه، ثروت جدید بومی ها، باعث افزایش رضایت از زندگی در آن ها نشد. بدون تردید آن ها بیشتر و سخت تر از گذشته کار کردند. بین سال های 1739 تا 1759، تخمین زده می شود که دو هزار جنگجوی قبیله ی «چِروکی» چیزی حدود یک میلیون و سیصد هزار گوزن را شکار کردند تا تقاضای اروپایی ها را برآورده کنند. اما نرخ خودکشی و اعتیاد به الکل بالا رفت، جوامع چندپاره شدند، و اختلافات شکل گرفت. رئیس های قبایل بومی برای درک این که چه اتفاقاتی رقم خورده، به «روسو» نیاز نداشتند، اما بدون تردید با تحلیل های او موافقت می کردند. 

«روسو» در سال 1778 در 66 سالگی از دنیا رفت، در حالی که مشغول قدم زدن در حومه ی پاریس بود. او سال های پایانی زندگی خود را به عنوان شخصیتی شناخته شده، و در کنار همسرش سپری کرد. «روسو» در بنای «پانتئون» در پاریس به خاک سپرده شد و مردم ژنو اکنون به او به عنوان یکی از شناخته شده ترین و تأثیرگذارترین همشهری های خود احترام می گذارند. 

 

و اینک این من هستم؛ تنها بر روی زمین، نه برادری، نه خویشاوندی، نه دوستی و نه هیچ همراهی جز خود ندارم. مهربان ترین و اجتماعی ترین انسان ها را متفق الرأی تبعید کردند. آن ها در نفرت هوشمندانه و ظریفشان، به جست و جوی دهشتناک ترین شکنجه ها برای روح حساس من بودند که به ناگه ارتباطشان را با من قطع کردند. آن ها را علی رغم میل باطنیشان دوست می داشتم و تنها با نبودشان بود که رخ از محبت من برمی تافتند. اینک اما تمامی آن ها برای من ناشناس، بیگانه و هیچ هستند؛ زیرا که خود آن را خواسته اند. اما حالا من، بریده از آن ها و از همه، که هستم؟ این همان چیزی است که برایم باقی مانده تا آن را جست و جو کنم و متأسفانه قبل از این کاوش، لازم است تا نگاهی به وضع کنونی خود بیندازم؛ بدان معنا که لاجرم باید از آن ها شروع کنم تا به خود برسم. از کتاب «رویاپردازی های گردشگری تنها»

در زمانه ای همچون زمانه ی کنونی که در آن، زرق و برق و تجمل ممکن است هم پسندیده در نظر گرفته شود و هم بسیار ناپسند، اندیشه های «روسو» همچنان طنین انداز باقی مانده اند. او ما را تشویق می کند که حسادت و رقابت را کنار بگذاریم و در عوض، برای درک و تشخیص ارزش خودمان، فقط و فقط به خودمان بنگریم. «روسو» به مخاطبین خود می گوید تنها از طریق ایستادگی در مقابل وسوسه های مقایسه است که می توانیم از احساساتی همچون استیصال و نابسندگی رهایی یابیم. با این که سخت به نظر می رسد، «روسو» اطمینان داشت که این کار غیر ممکن نیست، و او به همین خاطر فلسفه ای را از خود بر جای گذاشت که پر از انتقادهای بنیادین و گزنده است، اما همچنین خوشبینی عمیقی نیز در آن به چشم می خورد. راهی برای خروج از استیصال و رنج های به وجود آمده توسط قواعد و نهادهای تمدن مدرن وجود دارد—اما بخش سختش این است که این رهایی، به نگاه به درون خودمان و احیای حس های خوب نهفته در ما نیاز دارد.