بسیاری از ما در کودکی، به سراغ کتاب هایی می رفتیم که حیوانات در آن حضور داشتند—چه یک گربه، سگ، پرنده شکاری و چه دایناسوری دستکاریشده از نظر ژنتیکی. ممکن است با افزایش سن، علایق ادبی بیشتری پیدا کرده باشیم اما برترین داستان ها در مورد رابطه میان انسان و حیوان همچنان برای طیفی گسترده از مخاطبین بزرگسال، هیجانانگیز و خواندنی جلوه می کند. جذابیتی بهخصوص در کتاب هایی که حیوانات را به تصویر می کشند وجود دارد، و فرقی نمی کند حیواناتِ به تصویر کشیده شده، اهلی باشند یا وحشی، واقعگرایانه باشند یا دارای خصوصیت ها و عواطف انسانی.
خواندن درباره رابطهای عمیق میان یک حیوان خانگی و صاحب آن، همیشه می تواند سرگرمکننده باشد. بهترین حیوانات خانگی در ادبیات، کاراکترهایی با شخصیت منحصربهفرد هستند که برای اطرافیان خود ارزش و اهمیت قائل می شوند (حتی آن کاراکترهایی که نمی توانند عواطف و افکارشان را به زبان بیاورند). در این مطلب به تعدادی از بهیادماندنیترین حیوانات خانگی در ادبیات داستانی می پردازیم—همراهانی دوستداشتنی که بسیاری از مخاطبینِ داستان ها را به خود علاقهمند کردهاند.

«هدویگ» از مجموعه «هری پاتر»
نمی توان «کروکشَنکس» (گربهی «هرماینی») را از قلم انداخت اما وقتی صحبت از حیوانات خانگی در مجموعه «هری پاتر» به میان می آید، کسی توان رقابت با «هدویگ» را ندارد. او را شاید بتوان بهترین جغد برفی در تمام داستان ها در نظر گرفت. «هدویگ» اندکی مغرور است و مانند «هری پاتر»، رفتاری بیپرده دارد، اما همیشه کارش را به بهترین شکل انجام می دهد. اگر نامهای مهم برای فرستادن دارید، می توانید با خیال راحت آن را به «هدویگ» بسپارید.
«هری» آن شب بدخواب شده بود. چند ساعتی بیدار بود و همانطور که در رختخوابش دراز کشیده بود، به یاد شب پیش از نفوذشان به داخل وزارت سحر و جادو افتاد و عزم راسخش را به یاد آورد و شور و هیجانی را که کمابیش در آن شب داشت. اما حالا فقط دلشوره داشت و تردیدهایی عذاب آور: نمی توانست این فکر هراس انگیز را از سرش بیرون کند که همه نقشه هایشان، نقش بر آب می شود. یکسره خوبی نقشهشان را به خود گوشزد می کرد، به خود می گفت که «گریپهوک» می داند چه در پیش دارند، که آن ها برای تمام دردسرهای احتمالی آمادگی کامل دارند؛ اما باز هم آشفته و نگران بود.—از کتاب «هری پاتر و یادگاران مرگ» اثر «جی. کی. رولینگ»
«ویلبور» از کتاب «تار شارلوت»
دوستیِ اصلی در این داستان، میان عنکبوتی به نام «شارلوت» و خوکی به نام «ویلبور» شکل می گیرد، اما «ویلبور» و «فِرن» (صاحب او) نیز لحظات تأثیرگذاری را در کنار هم خلق می کنند—در حقیقت این «فِرن» است که اجازه نمی دهد «ویلبور» در نخستین سال های زندگیاش کشته شود. اگرچه «ویلبور» چالش های زیادی را برای «شارلوت» به وجود می آورد، اما او همچنان خوکی مهربان و دوستداشتنی است که همیشه تلاش می کند دوست خوبی برای دیگران باشد.
«گوست» از مجموعه «نغمه آتش و یخ»
«جورج آر. آر. مارتین» احتمالا علاقهای خاص به حیوانات دارد چون تقریبا تمام «آدم های خوب» در حماسه «نغمه آتش و یخ»، حیواناتی خانگی برای خود دارند. اژدهایانِ «دنریس تارگرین» فوقالعاده جذاب هستند اما از آنجایی که او آن ها را بیشتر فرزندان خود در نظر می گیرد تا حیوانات خانگیاش، «گوست» گزینهی بهتری برای این فهرست به نظر می رسد. همراه وفادارِ «جان اسنو» با خز سفید و چشمان نافذش، گرگی بسیار منحصربهفرد است. او همچنین به خوبی می داند که چطور باید هم از خودش و هم از «جان» مراقبت کند.
نور ستاره دنبالهدار در افق سحرگاه پیدا بود: ردی سرخ رنگ بالای صخره اژدها، همچون زخمی در آسمان صورتی و بنفش. استاد روی ایوان اتاقش ایستاده بود. پس از جنگی طولانی، این همانجایی بود که اولین کلاغ ها آمده بودند. مدفوعشان ناودان های دوازده پاییِ بلندِ دو طرفش را خال خالی کرده بود؛ همان دو ناودان سنگی میان هزاران ناودانی که به دیوارهای دژ قدیمی تکیه داده بود. هنگامی که برای نخستین بار به صخره اژدها آمده بود، دیدن آن ارتش سنگی بی قواره ناراحتش کرده بود، اما بعد از گذشت سال ها به آن ها عادت کرده و حالا همچون دوستان قدیمی اش شده بودند.—از کتاب «نبرد پادشاهان» اثر «جورج آر. آر. مارتین»
«وین دیکسی» از کتاب «به خاطر وین دیکسی»
این داستان احساسبرانگیز از «کیت دیکامیلو» درباره سگی آسیبپذیر است که به زندگی یک خانواده وارد می شود و به با حضورش به آن ها یادآوری می کند که چه چیزهایی بیشترین اهمیت را در زندگی دارند. «وین دیکسی» سگی بزرگ، پرانرژی و بازیگوش است که به شکلی هنرمندانه و باورپذیر به تصویر کشیده می شود. البته او نیز نقص های مختص به خودش را دارد اما با قلب بزرگش، جای خود را در دل مخاطبین باز می کند.
«پالِنیژا» از مجموعه «دکتر دولیتِل»
«پالِنیژا» یک طوطی خاکستری آفریقایی است که زبان انگلیسی را به خوبی می داند و چگونگی صحبت با حیوانات دیگر را به «دکتر دولیتل» می آموزد. او همچنین به شکلی اسرارآمیز دربارهی مشاهده رویدادهایی تاریخی سخن می گوید که مدت ها پیش از عصر خودش رقم خوردهاند. «پالِنیژا» احتمالا واقعگرایانهترین طوطی در داستان ها نیست اما بدون شک نقشی اساسی را در موفقیتآمیز بودنِ ماجراجویی های «دکتر دولیتل» ایفا می کند.
گذشته از این ها، شناختناش خیلی آسان بود. دکتر، مردی بلندقد بود که همواره کلاهی بلند بر سر می گذاشت. با آن کلاه، قدش بلندتر هم به نظر می رسید. همچنین کت بلند و مشکیرنگی با جیب های عمیق به تن می کرد. او چیزهای مختلفی داخل جیب هایش می گذاشت، از جمله یک دستمال، یک سیب (احتیاطا برای مواقع مواجه شدن با یک اسب) و یک دفترچه. هرگاه در خیابان اصلی قدم می زد، مردم با انگشت او را نشان می دادند و میگفتند: «ببینید! آن دکتر است که می رود. واقعا مرد باهوش و دانایی است.» بچه ها دنبالش می دویدند و با خنده و شادی از او سؤال می پرسیدند.—از کتاب «سفرهای دکتر دولیتل» اثر «هیو لافتینگ»
«راموث» از مجموعه «اژدهاسواران پِرن»
مدت ها پیش از بلندپروازی های «دنریس تارگرین» در «اِسوس»، «آن مککافری» در این مجموعه جذاب، دخترانی اژدهاسوار را به مخاطبین معرفی کرد. در نخستین عنوان از این مجموعه، کتاب «پرواز اژدها»، پیوندی میان یک خدمتکار آشپزخانه با «راموث»—آخرین اژدهای ملکه بر روی سیاره—شکل می گیرد و آن ها ماجراجویی خود را در کنار یکدیگر برای نجات «پِرن» از نیرویی اهریمنی آغاز می کنند. «راموث»، اژدهایی طلایی و غولپیکر است که باعث می شود مخاطبین مجموعه «اژدهاسواران پِرن» آرزو کنند یک حیوان خانگی مثل او داشته باشند.
«توتو» از کتاب «جادوگر شهر آز»
این سگ کوچک و بامزه، بدون تردید یکی از معروفترین حیوانات خانگی در دنیای داستان ها است. «توتو» در بسیاری از اوقات، تنها چیزی است که «دوروتی» را در این جهان فانتزی عجیب، با دنیای واقعی پیوند می زند. به علاوه، رازی در مورد «توتو» وجود دارد که آشکار شدن آن، غافلگیریِ لذتبخشی را برای بسیاری از مخاطبین رقم می زند.
ناگهان گردباد هولناکی پیچید و کلبه چوبی چنان به شدت تکان خورد که «دوروتی» دست و پایش را گم کرد و کف اتاق نشست. آن وقت اتفاق عجیبی افتاد: اتاق دو یا سه بار دور خودش چرخید و آهسته به هوا بلند شد. همانطور که کلبه تکان می خورد، «دوروتی» سرش گیج رفت. در یک لحظه هولناک و طولانی «دوروتی» فکر کرد دیگر او را نخواهد دید، اما طولی نکشید که دماغ «توتو» از توی دریچه پیدا شد. شدت باد او را نگه داشته و نگذاشته بود بیفتد و او را به بالا رانده بود. «دوروتی» سینهخیز خودش را به دریچه رساند و سگ کوچک را بالا کشید و دریچه را محکم بست.—از کتاب «جادوگر شهر آز» اثر «فرانک ال باوم»