رمان «ناطور دشت» اثر «جی. دی. سلینجر» که نخستین بار در سال 1951 به چاپ رسید، به داستان دو روز از زندگی نوجوانی شانزده ساله به نام «هولدن کالفیلد» می پردازد که به تازگی از مدرسه شبانهروزی اخراج شده است. «هولدن» در داستان خود به دنبال «حقیقت» می گردد و در مواجهه با چیزی که خودش آن را تظاهر و دوروییِ دنیای بزرگسالان در نظر می گیرد، دست به عصیان می زند.
رمان «ناطور دشت» مفهوم «از دست دادن معصومیت کودکانه» را به عنوان اصلیترین دغدغهی خود برمی گزیند. «هولدن» می خواهد «ناطور دشت» باشد: کسی که اجازه نمی دهد کودکان هنگام بازی از لبهی پرتگاه به پایین بیفتند—که می توان آن را استعارهای برای ورود به بزرگسالی در نظر گرفت.
خانوادهی «کالفیلد» پیش از رمان «ناطور دشت» در تعدادی از داستان های «سلینجر» (منتشر شده در مجله های گوناگون) حضور یافته بودند. «هولدن» نیز در برخی از این داستان ها حاضر است، و حتی یکی از آن ها را روایت می کند، اما کاراکتر او در این داستان های اولیه، تفاوت هایی با پروتاگونیست رمان «ناطور دشت» دارد.
نخستین داستان ها با حضور خانواده «کالفیلد»، نوعی جهان جایگزین برای طرفداران کتاب «ناطور دشت» به حساب می آید. در این داستان ها، زمان حدودا پنج سال به جلو رفته و «هولدن» (که سن بیشتری دارد) در جنگ کشته شده است. «سلینجر» پس از سال 1945 از «هولدن» به عنوان یک شخصیت اصلی استفاده کرد. او درحقیقت «بادی گِلَس» (یکی دیگر از کاراکترهای «سلینجر») را به عنوان نویسندهی رمان «ناطور دشت» به مخاطبین معرفی می کند و پیوندی را میان خانواده های «کالفیلد» و «گلس» به وجود می آورد. داستان های «هولدن» همگی به پیرنگ نهایی رمان «ناطور دشت» ارتباط پیدا می کنند—اثری که به آخرین عنوان در این مجموعه تبدیل شد.
رمان «ناطور دشت»، برخلاف داستان های خانواده «کالفیلد»، هنگام انتشار با مشکلاتی گوناگون مواجه شد. در نخستین تلاش برای انتشار داستان، متن اثر رد شد چون یکی از سردبیران نمی دانست آیا قصد نویسنده، به تصویر کشیدن کاراکتری دیوانه بوده است یا خیر. بعد از این اتفاق، کارگزار ادبی «سلینجر» متن اثر را به ناشری دیگر تحویل داد و رمان در سال 1951 به چاپ رسید. پس از این که ناشر متن را خریداری کرد، «سلینجر» آن را به مجله «نیویورکر» نشان داد، با این تصور که مجله (که پیش از این چندین داستان کوتاه از او را منتشر کرده بود) بخش هایی از رمان را منتشر خواهد کرد. با این حال «نیویورکر» متن اثر را رد کرد چون به نظر دبیران مجله، فرزندان خانواده «کالفیلد» غیرقابلباور به نظر می رسیدند و سبک نویسندگی «سلینجر» نامطلوب بود.
بازخوردهای اولیه پس از انتشار رمان «ناطور دشت»، گوناگون بود. بسیاری از منتقدین به کاراکتر «هولدن» و بهخصوص به سبک روایت او علاقهمند شده بودند. به عقیدهی آن ها «سلینجر» موفق شده بود کاراکتری را خلق کند که باورپذیری و جذابیتش از تردیدها و اضطراب های او سرچشمه می گرفت—و همین نکته باعث شد بسیاری از مخاطبین نیز به داستان علاقهمند شوند. اما برخی دیگر نیز اعتقاد داشتند رمان «ناطور دشت» اثری ناشیانه است که بیدلیل از کلمات و مفاهیم ناهنجار استفاده می کند.
«سلینجر» پس از انتشار کتاب «ناطور دشت»، به انزوا روی آورد. او هر گونه درخواست برای ساخت اثر اقتباسی برای تئاتر یا سینما را بیدرنگ رد کرد. اما بهرغم غیاب «هولدن» در سایر قالب های هنری، کاراکتر او تأثیری ماندگار بر فرهنگ ادبی و همچنین فرهنگ عامه داشته و مورد توجه میلیون ها مخاطب قرار گرفته است—از جمله دو مخاطبِ بدنام به شکل خاص. «مارک دیوید چپمن» در سال 1980 آنقدر با «هولدن» همذاتپنداری می کرد که مجاب شده بود به قتل رساندن «جان لنون»، او را به پروتاگونیست رمان «سلینجر» تبدیل خواهد کرد. رمان «ناطور دشت» همچنین با ماجرای تلاش نافرجام «جان هینکلی» برای ترور رئیس جمهور آمریکا، «رونالد ریگان»، در سال 1981 مرتبط در نظر گرفته شد. رمان «ناطور دشت» در قرن بیست و یکم نیز تأثیرگذار باقی مانده است و بسیاری از دبیرستان ها در آمریکا، این کتاب را در برنامه درسی خود جای دادهاند.
در ادامه این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «ناطور دشت» اثر «جی. دی. سلینجر» را با هم مرور می کنیم.
ترجمهی محمدرضا ترکتتاری- نشر چشمه
(بخش دوم-صفحه 19)
اتاق آقا و خانم اسپنسر از هم جدا بود. هر دو شیرین هفتاد سال را داشتند، یا حتی بیشتر. عشق دنیا را میکردند، البته مثل احمقهایی که هیچی حالیشان نیست. میدانم گفتن این حرف بدجنسی است، ولی منظور بدی ندارم. یعنی اینکه آن موقع به اسپنسر پیر زیاد فکر میکردم و اگر زیاد بهاش فکر میکردی سردر نمی آوردی به امید چه کوفتی هنوز زنده است. منظورم این است که لقلقو بود و دماغش را که میگرفتی جانش در میرفت. توی کلاس هر بار که پای تخته گچ از دستش میافتاد زمین، یکی از بچههای ردیف اول باید از جاش بلند میشد و گچ را میداد دستش. به نظر من همچین وضعی وحشتناک است. ولی اگر اندازه نگه میداشتی و زیاد به او فکر نمیکردی، یعنی به اندازهی کافی فکر میکردی، میدیدی که اوضاعش آنقدرها هم بیریخت نیست. مثلاً یکبار، یکشنبه روزی که با چندتا از بچهها رفته بودم خانهشان شکلات داغ بخوریم، همین گلیم پاره پورهی ناواهویی را نشانمان داد که با خانم اسپنسر از یک سرخ پوست تو یلو استون پارک خریده بود. وجنات اسپنسر پیر داد میزد که از خریدنش چه کیفی کردهاست. چیزی که میخواهم بگویم همین است. یک آدم هم سنوسال نوح را که به روغنسوزی افتاده فرض کن، یکی مثل اسپنسر پیر، همچه آدمی میتواند با خرید یک گلیم عشق دنیا را بکند.
(بخش دوازدهم-صفحه 105)
تاکسیای که گرفتم مال عهد دقیانوس بود و بویی میداد که انگار همین الآن یکی آن تو تگری زده است. هر موقع آخر شب میروم بیرون از این تاکسیهای لکنته گیرم میآید. با وجودی که شنبه شب بود، شهر ساکت و دلگیر بود و این اوضاع را بدتر میکرد. هیچ تنابندهای توی خیابان نبود. تنها چیزهایی که به چشم میخورد تکوتوک دخترپسرهایی بودند که دست دور کمر هم از خیابان رد میشدند یا لاتولوتهایی که با نشمههاشان غش و ریسه میرفتند، آن هم سر چیزی که ندیده و نشنیده میتوانستی شرط ببندی خنک و بیمزه است. وقتی یکی نیمهشب وسط خیابان قهقهه میزند، نیویورک شهر وحشتناکی میشود. صدای قهقهه تا فرسنگها آن طرفتر شنیده میشود. همینها کافی است تا احساس تنهایی و دلتنگی کنی. خیلی دلم میخواست بتوانم بروم خانه و با فیبی نازنین گپ بزنم و بخندم. اما بالاخره کمی که گذشت یخ بین من و راننده آب شد. اسمش هرویتز بود. از آن رانندهی قبلی خیلی بهتر بود. گفتم شاید این یکی چیزی دربارهی مرغابیها بداند.
(بخش سیزدهم-صفحه113)
انگار نه انگار که برف باریده بود. تو پیادهروها هیچ برفی به چشم نمیخورد. اما سرما تا استخوان آدم را میسوزاند. کلاه شکاریام را از جیبم در آوردم و سرم کردم. اصلاً به یک ورم هم نبود که چه شکلی میشوم. حتی گوشگیرهاش را هم دادم پایین. دستهام داشتند قندیل میبستند، خیلی دلم میخواست بدانم کدام کره خری تو پنسی دستکشهام را کف رفته. نه این که حالا اگر میدانستم قیامت به پا میکردم. میدانستم هم هیچ فرقی نمیکرد. من از این آدمهای بیجنم بزدلم. خیلی سعی میکنم بروز ندهم ولی خب، هستم. مثلاً اگر میدانستم کی دستکشهام را کف رفتهاست، احتمالاً میرفتم دم اتاقش و میگفتم «خیله خب، دستکشهام رو رد کن بیاد.» بعد دزده احتمالاً با صدای معصومانهای میگفت: «کدوم دستکشها؟» بعد احتمالاً کاری که من میکردم این بود که میرفتم توی کمدش و دستکشها را یک جایی پیدا میکردم. مثلاً توی پوتینهای نکبتیاش. بیرون میآوردمشان و میگرفتمشان روبه روی دزده و میگفتم «اینها دستکشهای تواند دیگه؟» بعد احتمالا دزده قیاقهی معصومانه وحقهبازانهای به خودش میگرفت و با دورویی تمام میگفت: «من تا حالا این دستکشها را تو عمرم ندیدهم. اگه مال تواند، ببرشون. میخوام چی کار.» بعد احتمالاً پنج دقیقه آنجا دستکش بهدست می ایستادم و حس میکردم باید یک مشت پدرمادردار حوالهی چانهی طرف کنم و فکش را بشکنم. اما تخمش را نداشتم. فقط آنجا میایستادم و سعی میکردم قیافهی آدمهای خشن را به خودم بگیرم.
ترجمهی محمد نجفی- نشر نیلا
(بخش دوم-صفحه 10)
هردوشون اتاق مجزای خودشونو داشتن و اینا. هر دو هفتاد سالو شیرین داشتن. با اینحال با هرچیزی حال میکردن، البته حال و حول قزمیت. میدونم آدم باید خیلی لجن باشه که اینارو بگه ولی اصلا منظورم این نیست. منظورم اینه که قبلنا خیلی به اسپنسر پیره فکر میکردم واگه کسی خیلی بهش فکرکنه سر در نمیآره که اسپنسر پیره اصلاً واسهچی زندهس. میخوام بگم حسابی قوز داره و موش از فلان جاش بلغور میکشه. تو کلاس هر وقت پای تخته گچ از دستش میافتاد یکی از بچههای ردیف جلو باید پا میشد میاومد گچو میداد دستش. به نظرم این خیلی ضایعه. اما اگه کسی به اندازهی کافی بهش فکر کنه نه بیشتر، میفهمه در حد خودش خیلی هم ضایع نیست. مثلاً یه روز یکشنبهای که من و چنتا از بچهها رفته بودیم خونهش هاتچاکلت بخوریم، اون پتوی ناواهوی رنگ و رورفتهی زپرتی رو که خودش و خانوم اسپنسر از یه سرخپوست تو پارک یلو ستون خریده بودن نشونمون داد. میشه گفت اسپنسر پیره از خریدن پتوئه حسابی خرکیف بود. منظور منم همینه. آدم به این پیری میتونه از خریدن یه پتو انقدر کیف کنه.
(بخش دوازدهم- صفحه 83)
تاکسیای که گرفته بودم خیلی قدیمی و قراضه بود و بویی میداد که انگار یکی توش تگری زده. هر وقت شبا تاکسی میگیرم همین بوی حال به هم زن توش میآد. از اون بدتر اینکه بیرون با این که شب یکشنبه بود ساکت و غمگین بود هیشکی رو تو خیابون ندیدم گهگاهی میشد زن و مردی رو که دست دور کمر هم از خیابون رد میشدن یا لاتولوتایی رو با دوس دختراشون دید که همهشونم از خنده به یه چیزی غش کرده بودن که میشد شرط بست اصلاً خندهدار نیست. وقتی کسی شبا دیروقت تو خیابون میخنده نیویورک افتضاح میشه. از چن مایلی میشه صدای خنده رو شنید. همیشهم منو افسرده میکنه و احساس تنهایی بهم دست میده. هنوز دلم میخواست میرفتم خونه و یه گپی با فیبی میزدم. بعد یه مدت من و راننده تاکسیه سر صحبتو با هم وا کردیم. اسمش هورویتس بود. از رانندهی قبلی که خیلی سر بود. به هر حال فکر کردم شاید برنامهی اردکا رو بدونه.
(بخش سیزدهم-صفحه 90)
اصلاً آدم نمیفهمید برف اومده. تو پیادهرو تقریباً برفی نمونده بود. ولی بدجوری سرد بود، واسه همین کلاه قرمزِ شکارمو گذاشتم سرم و بیخیالش شدم که چه ریختی میشم، حتا گوشیای کلامم کشیدم رو گوشام. اگه میدونستم کی تو پنسی دستکشامو کش رفته بود - آخه دستام داشت یخ میزد. البته اگه می دونستمم همچین غلطی نمیتونستم بکنم. من از اون ترسوهام. سعی میکنم نشون ندم ولی ترسوام. مثلاً اگه میفهمیدم کی تو پنسی دستکشامو ورداشته میرفتم دم اتاقش میگفتم «خیله خب، چطوره دَسکِشا رو پس بدی؟» بعد اونی که اونا رو کش رفته بود لابد با لحن معصومانه میگفت: «کدوم دسکشا؟» بعدشم لابد کاری که میکردم این بود که میرفتم سر گنجهش و دستکشا رو از تو ساکش یا یه همچه جایی پیدا میکردم، بعد به همونی که اونا رو کش رفته بود نشون میدادم و میگفتم: «لابد اینا دسکشای توئه؟» اونم لابد یه نگاه کشکی و معصومانه به اونا مینداخت و میگفت: «تا حالا تو عمرم ندیده بودمشون، اگه مال توئه، ورشون دار، من که لازمشون ندارم.» بعدش لابد من پنج دقیقهای همونجور وا میستادم. با دستکشا تو دستم وا میستادم و حس میکردم باید بزنم چک و چونهشو خورد کنم. گیر کار اینجاست که البته جیگرشو نداشتم. پس فقط همونجور وامیستادم و سعی میکردم خشن به نظر بیام.
ترجمهی احمد کریمی- نشر امیرکبیر
(بخش دوم-صفحه12)
آقا و خانم اسپنسر هر کدام اتاق جداگانهای برای خودشان داشتند. هر دوشان در حدود هفتاد سال داشتند، شاید هم بیشتر. از هر کاری برای خودشان خوشی میتراشیدند؛ البته میدانم گفتنش خوب نیست، ولی منظور بدی ندارم. منظورم این است که من همیشه درباره اسپنسر فکر میکردم و اگر آدم درباره او زیاد فکر کند، بالاخره سر درنمیآورد که او برای چه هنوز زنده است. منظورم این است که پشتش به کلی خم شده و زهوارش در رفته بود. توی کلاس پای تخته سیاه هر وقت گچ از دستش میافتاد زمین، یکی از شاگردهای ردیف جلو مجبور میشد بلند شود و آن را از زمین بردارد و به او بدهد. به عقیده من این موضوع خیلی ناراحت کننده است؛ اما اگر آدم درباره او نه خیلی زیاد بلکه به اندازه کافی فکر میکرد، میدید که او برای خودش آدم نسبتاً خوبی است. مثلاً یک روز یکشنبه که من و چند نفر از هم شاگردیها برای خوردن شیرکاکائو منزلش بودیم، یک جاجیم دستباف پاره پورهای به ما نشان داد که آن را با خانمش در پارک یلوستون از یک سرخپوست خریده بود. میشد گفت که اسپنسر از خرید آن جاجیم یک عالم کیف کرده است. منظورم همین است. شما بعضی از این اشخاص خیلی پیر را در نظر بگیرید، مثلا همین آقای اسپنسر را، این طور آدمها میتوانند از خرید یک جاجیم یک عالم کیف کنند.
(بخش دوازدهم-صفحه 90)
تاکسیای که تویش سوار شدم، از آن اتومبیلهای عهد بوق بود و طوری گند ازش بلند بود که انگار چند لحظه پیش کسی توی آن استفراغ کرده بود. من هر وقت که آخرهای شب میخواهم جایی بروم، همیشه از اینجور تاکسیهایی که بوی قی میدهند گیرم میآید. چیزی که حتی از این هم بدتر بود، وضع خیابانها بود که، با آن که شب یکشنبه بود، بیاندازه ساکت و دلتنگ کننده بود. کمتر کسی توی خیابان دیده میشد. فقط تکوتوک زن و مردی دیده میشد که دستهاشان را دور کمر یکدیگر انداخته بودند و داشتند از خیابان رد میشدند، یا یک مشت آدمهای لاتمآبی که زیر بغل مترسهاشان را گرفته بودند و به چیزی که یقین دارم اصلاً خنده دار نبود، مثل کفتار میخندیدند. نیویورک، وقتی که آخرهای شب چند نفر توی خیابانها قهقهه سر بدهند، حالت خیلی وحشتناکی پیدا میکند. این خندهها از چندین فرسخ شنیده میشود، و آدم را بیاندازه غصهدار و دلتنگ میکند. من همهاش آرزو میکردم که کاش میتوانستم به خانهمان بروم و مدتی سربهسر فیبی بگذارم اما بالاخره بعد از مدتی که توی تاکسی نشسته بودم، سر صحبت را با راننده باز کردم .راننده اسمش هورویتز بود و خیلی بهتر از آن راننده قبلی بود. در هرحال، من فکر کردم که شاید او درباره مرغابیها اطلاعاتی داشته باشد.
(بخش سیزدهم- صفحه98)
اصلاً نمیشد فهمید که برفی هم باریدهاست یا نه. توی پیادهروها برفی به چشم نمیخورد؛ اما هوا آن قدر سرد بود که نگو، این بود که کلاه قرمزرنگ شکارم را از جیبم درآوردم و گذاشتم به سرم. هیچ در بند این نبودم که چه قیافهای پیدا میکنم، حتی گوشهای کلاه را هم کشیدم پایین. آرزو میکردم که کاش میدانستم چه کسی دستکشهای مرا توی پنسی بلند کرده است؛ برای اینکه دستهایم داشت یخ میزد. تازه اگر دزد دستکشهایم را هم میشناختم، مگر از من ساخته بود که بتوانم قشقرقی راه بیندازم. من از آن اشخاص خیلی بزدل و ترسو هستم؛ البته سعی میکنم که بروز ندهم اما حقیقتش این است که آدم بزدلی هستم. مثلاً اگر میفهمیدم که دستکشهای مرا در مدرسه پنسی چه کسی کشرفته است، ممکن بود میرفتم اتاق یارو و بهش میگفتم: «راستی چطوره که اون دستکشها رو پسش بدی؟» بعد احتمال داشت که آن ناکس که دستکشهای مرا کش رفته بود، با لحن کاملاً معصوم و از همهجا بیخبر بگوید: «چه دستکشی؟» آن وقت کاری که احتمال داشت بکنم این بود که بروم پستوی اتاقش و دستکشها را از یک گوشهای بیرون بکشم. مثلاً ممکن بود آنها را توی گالشهایش یا سوراخ دیگر قایم کرده باشد. میآوردمش بیرون و به یارو نشان میدادم و میگفتم: «فکر میکنی که این دستکشها مال توست؟» بعد احتمال داشت که یارو از روی حقه بازی نگاه معصومانهای به من بیندازد و بگوید: «من این دستکشها رو تا حالا ندیدهم. اگر مال توست خوب ورش دار من لازمش ندارم.» بعد احتمال داشت که من پنج دقیقهای همان جا میایستادم. دستکشها را محکم میکردم توی دستم و همهاش توی این فکر بودم که حقش است مشت محکمی به پوزهاش بخوابانم. چانه صاحب مردهاش را خرد کنم: اما حیف که جرئتش را نداشتم که همچو کاری را بکنم. فقط همانجا میایستادم، و سعی میکردم که خودم را از تک وتا نیندازم و قیافه عبوس و خشنی به خود بگیرم.
ترجمهی رضا ستوده – نشر نگاه
(بخش دوم-صفحه 13)
اتاقهای آقا و خانم اسپنسر از هم جدا بود. هر دوشون هفتاد سالی داشتند، شاید هم بیشتر. با وجود این از هر چیزی واسه خودشون اوقات خوشی میساختند - البته به شیوهای احمقانه. میدونم که اینطور حرف زدن شاید زیاد خوب نباشه ولی قصدم بدجنسی نیست. منظورم اینه که قبلاً من مدتها به همین آقای اسپنسر فکر کردم و اگه تو بخوای در اینباره خیلی زیاد فکر کنی، میمونی که این بابا اصلاً برای چی تا حالا زنده مونده. به آدم قوزی که سر تا پاش دو زار نمیارزه و تازه هر وقت هم که پای تخته سیاه گچ از دستش میافتاد، یکی از ردیف جلو بایستی پا میشد و دوباره گچ رو میداد دستش. به نظر من این موضوع خیلی وحشتناکه ولی اگه تو نخوای خیلی زیاد دربارهش فکر کنی و فقط به مقدار کافی بهش فکر کنی میشه گفت که وضع و اوضاعش زیاد هم بد نیست. مثلاً یکشنبهای بود که من و بچهها رفته بودیم خونهش و شیر کاکائو میخوردیم که اون یه پتوی کهنه پارهپوره ناواهویی به ما نشون داد که اون و زنش از یه سرخپوست تو پارک یلواستون خریده بودند. میشه گفت همین آقای اسپنسر از خریدن این پتو خر کیف شدهبود.
(بخش دوازدهم-صفحه 113)
تاکسیای که سوارش شده بودم مال عهد بوق بود و چنان بوی بدی میداد که انگار تازه یه کسی همه کوکیهایی رو که خورده بود همونجا بالا آوردهبود. هر وقت که شب دیروقت میرم بیرون همینجور تاکسیهای حالبههمزن گیرم میاد. چیزی که حالم رو بیشتر بههم میزد این بود که اگرچه شنبه شب بود، بیرون خیلی ساکت و دلگیر بود. کسی تو خیابون دیده نمیشد. فقط تکوتوک یه مرد و زنی رو میدیدی که داشتند از خیابون رد میشدند در حالی که دست دور کمر همدیگه انداخته بودند، یا یه عده لاتولوط که به چیزی که مطمئنم خندهدار هم نبود داشتند مثل کفتار میخندیدند. آخر شبهای نیویورک وقتی که تو خیابونهاش صدای قهقهه زدن رو میشنوی خیلی غیرقابل تحمل میشه. از چند کیلومتری صداشون میآد. باعث میشه احساس کنی افسردهای و تنها همهش دلم میخواست میتونستم برم خونه و یه مدتی سربهسر فیبی بذارم ولی بالاخره یه مدتی که گذشت من و راننده تاکسی سر صحبت رو باز کردیم. اسمش هورویتز بود. از اون راننده قبلیه آدم خیلی بهتری بود و من پیش خودم فکر کردم که شاید از مرغابیهای پارک خبر داشته باشه.
(بخش سیزدهم-صفحه 122)
دیگه از برف اثری تو خیابونها نبود. برف خیلی کمی روی پیادهروها باقی مونده بود ولی آدم از سرما یخ میزد. کلاه شکاری قرمزم رو از جیبم بیرون آوردم و سرم گذاشتم. برام اصلاً مهم نبود که چطور به نظر برسم. من حتی روگوشیها رو کشیدم پایین. کاش میدونستم دستکشهام رو تو پنسی چه کسی کشرفته چون دستهام داشت یخ میزد. تازه اگه هم میدونستم کی اونها رو کشرفته من از اون تیپهایی نیستم که بخوام قشقرق راه بندازم. من از اون آدمهای خیلی ترسو هستم، تلاش میکنم که نشون ندم ولی واقعاً هستم. مثلاً اگه پیدا میکردم که چه کسی تو پنسی دستکشها رو دزدیده، احتمالاً میرفتم اتاق یارو و میگفتم: «خیله خب چطوره حالا دیگه دستکشهام رو پس بدی؟» بعد احتمالاً آقا دزدهای که دستکشهام رو دزدیده بود با صدایی معصومانه میگفت: «چه دستکشهایی؟» بعد کاری که ممکن بود بکنم اینه که برم سر کمدش و دستکشها رو یه جایی تو کمد پیداکنم. شاید مثلاً اونها رو داخل یه چکمه لاستیکی پیدا میکردم. بعد دستکشها رو بیرون میآوردم و به همون یارو نشون میدادم و میگفتم: «فکر میکنی این دستکشها مال توئه؟» بعد آقا دزده احتمالاً با قیافه ساختگی و حق به جانبی به من نگاه میکرد و میگفت: «من اون دستکشها رو قبلاً به عمرم ندیدهم. اگه اونها مال توئه خُب ورشون دار. من اون آشغالها رو احتیاج ندارم.» بعدش من احتمالاً یه پنج دقیقهای همون جا وامیستادم دستکشها رو دستم میکردم ولی حسم اون لحظه میگفت که باید بکوبونم توی فکش - یعنی فک صاحب مردهش رو پیاده کنم. ولی مسئله اینه که من جرئتش رو نداشتم. فقط همون جا وامیستادم و قیافه خشنی به خودم میگرفتم.
ترجمهی متین کریمی – نشر جامی
(فصل اول -بخش دوم- صفحه 11)
آقا و خانم اسپنسر هر کدوم برای خودشون اتاق خواب جدایی داشتن هر دوشون هم هفتاد سالی داشتن، شاید هم بیشتر. هرکاری میکردن تا زندگی خوب و خوشی داشته باشن. میدونم باید اینو میگفتم اما هیچ منظوری نداشتم. منظورم اینه که همیشه دربارهی آقای اسپنسر فکر میکردم و همیشه هم برام جالب بود که برای چی هنوز زندهس. منظورم اینه که زهوارش در رفتهبود و دولا دولا سر کلاس راه میرفت. وقتی یه تیکه گچ میافتاد پای تخته خودش که نمیتونست برش داره حتما یکی از بچههای ردیف اول باید پا میشد و اونو بهش میداد. به نظرم خیلی ناراحت کنندهس. اما از طرفی هم اگه به اندازهی کافی بهش فکر کنی اونم نه خیلی زیاد میبینی که در کل آدم بدی هم نیست. مثلاً یه روز یکشنبه که منو چند تا از بچهها رفتهبودیم خونهشون شکلات داغ بخوریم، آقای اسپنسر یه گلیم دستباف نشونمون دادن که از یه سرخپوست توی پارک یلواستون خریده بودن. معلوم بود از خریدش کاملاً راضیه و کلی کیف کرده. تصور کنید یکی مثل اسپنسر اندازهی خر سن داره اونوقت با خرید یه گلیم سر از پا نمیشناسه.
(فصل اول -بخش دوازدهم- صفحه 93)
تاکسی که سوارش بودم بوی گندی میداد. از اون ماشینهای قدیمی بود که انگار یکی توشون ریده. همیشه وقتی نصف شب میخواستم برم جایی یکی از همین تاکسیهای لگن گیرم میومد. از طرفی با اینکه شب یکشنبه بود، خیابونا خیلی خلوت و سوت و کور بود. فقط هر از گاهی مرد و دختری رو میدیدی که دست دور کمر هم از خیابون رد میشدن یا یه مشت اراذل و اوباش رو با دوس دختراشون میدیدی که مثل خر داشتن به چیزی میخندیدن که مطمئنم هیچم خنده دار نبوده. خیلی ترسناکه وقتی نصف شب اونم توی نیویورک یکی بلند بلند توی خیابون میخنده. صدای خندهشو میتونی از کیلومترها بشنوی. صداش دلتنگ و افسردهت میکنه. آرزو میکردم میتونستم برم خونه و یه کم با فوبی کوچولو توپ بازی کنم. بالآخره کمی بعد با راننده تاکسی شروع کردیم به حرف زدن. اسمش هورویتز بود. خیلی از اون راننده تاکسی قبلی بهتر بود. به هر حال فکر کردم شاید چیزی دربارهی اردکها بدونه.
(فصل اول -بخش سیزدهم-صفحه101)
نمیدونید چه برفی اومده بود. خیابونا سفید سفید شده بود. اما توی پیادهرو زیاد برف نبود. منم کلاه شکاری قرمز خودمو از توی جیبم در آوردم و سرم کردم. اصلا اهمیتی نداشت با کلاه چطوری میشم. حتی رو گوشیهاش هم کشیدم روی گوشم. دستام داشت یخ میزد. خیلی دوس داشتم بدونم کی توی پنسی دستکشهامو بلند کرد. تازه اگه هم میدونستم مگه چکار میکردم؟ خیلی ترسو بودم. خیلی هم سعی میکردم نشون ندم اما باز نمیشد. مثلاً اگه توی پنسی هم میفهمیدم کی دستکشهامو بلند کرده میرفتم اتاقشو میگفتم: «خب... نظرت چیه اون دستکشها رو پس بدی؟» بعد هم اون یارو که دزدیده بود حتما قیافهی حق بهجانب میگرفت و میگفت: «کدوم دستکشها؟» بعد هم من احتمالا میرفتم سر کمدش و اونا رو از لایهی کفشهاش یا سوراخ سمبههای دیگه پیدا میکردم. بعدش دستکشها رو بهش نشون میدادم و میگفتم: «فکر میکنی این دستکشها مال توئه؟» اونم نگاهی از روی حقهبازی تحویلم میده ومعصومانه میگه: «تاحالا اینارو ندیده بودم. اگه مال تو هستن، ببرشون.لازمشون ندارم.» بعدش هم حتماً یه پنج دقیقه همانطور سرپا اونجا میایستادم. دستکشها هم توی دستم. باید میزدم توی دهنش... فکش رو میشکستم. اما جرأت نداشتم. فقط خودمو عصبانی گرفتم.
ترجمهی سالومه خدابخشی – نشر ماهابه
(فصل اول -بخش دوم -صفحه19)
هر کدومشون اتاق خودشون رو داشتن و بس. هر دوشون طرفای هفتاد سالگی بودن، یا حتی شاید بیشتر. هر چند اونا از هر چیزی حسابی لذت میبردن، البته به صورت احمقانه. میدونم اینی که میگم به نظر بیرحمانهاس اما منظورم این نیست. فقط منظورم اینه که سابقاً به اسپنسر پیر فکر میکردم و اگه خیلی زیاد بهش فکرمیکردین متعجب میشدین که واس چه چیز لعنتی هنوز داشت زندگی میکرد. واسه این میگم که اون دولا دولا راه میرفت و حالت اندامش خیلی داغون بود و تو کلاس هر موقع که یه تیکه گچ از دستش روی تخته سیاه میافتاد، کسی که ردیف اول مینشست همیشه مجبور بود بلندشه گچ رو برداره و بهش بده. از نظر من خیلی چرت بود اما اگه به اندازهی کافی بهش فکر میکردین نه زیاد از حد، میتونستین متوجه بشین که خیلیام به خودش سخت نمیگیره. مثلاً، یه روز یکشنبه وقتی من و چندتا از بچهها واسه شکلات داغ رفته بودیم اونجا، یه پتوی ناواهویی قدیمی و درب و داغون رو به ما نشون داد که اون و خانم اسپنسر از یه سرخپوست تو پارک یلواستون خریده بودن. میتونستی بگی اسپنسر پیر از خریدن اون پتو حسابی حض برده بود. منظورم همینه. از نظرتون یه آدمی مثل اسپنسر پیر، خیلی دیگه پیره ولی اونا میتونن از خرید به پتو این قدر لذت ببرن.
(فصل اول -بخش دوازدهم -صفحه119)
تاکسیای که گرفته بودم یه تاکسی قدیمی بود و چنان بویی میداد انگار همین تازه یه نفر شامی رو که دیشب خورده بوده درست همینجا پس داده. همیشه هر موقع دیروقت بخوام جایی برم همچین تاکسیهای حالبههمزنی گیرم میآد. چیزی که بدترش میکرد این بود که با وجود اینکه شنبه شب بود، خیابونها ساکت و دلگیر بود. انگار تو خیابون خاک مرده پاشیدن. گهگاهی یه مردی رو با یه زن میدیدی که دستهاشون دور کمر همدیگه بود و از خیابون رد میشدن یا گروهی از مردهایی که مثل اوباش بودن رو با طرفشون میدیدی که همشون به چیزی قاه قاه میخندیدن و میتونستی شرط ببندی چیز خندهداری نبود. وقتی یهنفر دیروقت تو خیابون میخنده نیویورک خیلی بدجور میشه. میتونی تا فرسنگها بعد هم صداش رو بشنوی. باعث میشه حس کنی خیلی تنهایی و افسرده بشی. همش آرزو میکردم میشد برم خونه و واسه مدتی با فیبی اختلاط کنم. اما بالاخره، بعد از مدتی، من و رانندهی تاکسی سر صحبت رو باز کردیم. اسمش هرویتز بود. اون خیلی بهتر از رانندهی قبلی بود. به هر حال فکر کردم شاید این یکی دربارهی اردکها بدونه.
(فصل اول - بخش سیزدهم -صفحه129)
حتی اصلاً متوجه نمیشدی برف اومده. به زور میتونستی تو پیادهروها برفی بینی. اما هوا خیلی سرد بود و کلاه شکاریم رو از جیبم درآوردم و سرم کردم. حتی واسم هیچ اهمیتی نداشت چه شکلی شدم. حتی گوشیهاش رو دادم پایین. کاش میدونستم تو پنسی کی دستکشهای منو کشرفته بود، چون دستهام داشت یخ میزد. هرچند اگه هم میدونستم کار زیادی نمیتونستم بکنم. من از اون آدمهای ترسوام. سعی میکنم نشون ندم، اما ترسوام. یه نمونهاش اینکه اگه فهمیده بودم کی دستکشهام رو تو پنسی دزدیده، احتمالاً میرفتم اتاق اون دزده و بهش میگفتم: «خب. نظرت چیه اون دستکشها رو بهم برگردونی؟» بعد دزدی که دستکشها رو دزدیده بود احتمالاً، با یه صدای خیلی بیگناه میگفت: «کدوم دستکشها؟» بعد احتمالاً من چه کار میکردم، کمد دیواریاش رو باز میکردم و دستکشها رو یه جا تو کمد پیدا میکردم، مثلاً میفهمیدم دستکشها رو توی گالشهای لعنتیاش یا یه جایی مثل این قایم کرده. دستکشها رو در میآوردم و به طرف نشونشون میدادم و میگفتم: شک دارم این دستکشهای لعنتی تو باشن؟ بعد اون آدم دزد احتمالاً به طور ساختگی و با بیگناهی، بهم نگاه میکرد ومیگفت: «اولین باره این دستکشها رو تو عمرم میبینم. اگه مال توان برشون دار. من این دستکش لعنتی رو نمیخوام.» بعد حتماً منم حدود پنج دقیقه اونجا میایستادم. دستکشهای لعنتی رو برمیداشتم، اما این حس بهم دست میداد که باید با مشت بزنم تو فک این پسره یا یه همچین چیزی و خلاصه فکش رو بیارم پایین. فقط دل و جرأت همچین کاری رو نداشتم. فقط اونجا میایستادم و سعی میکردم با خشونت بهش نگاه کنم.
ترجمهی مهدی آذری، مریم صالحی– نشر یوبان
(فصل اول - بخش دوم – صفحه 13)
آقا و خانم اسپنسر هر یک اتاق جداگانهای داشتند. هر دوی آنها حدوداً هفتاد ساله و شاید هم بیشتر از این بودند. شاید گفتنش جالب نباشد ولی آنها خیلی خوش بودند. اصلاً از گفتن این حرف منظور بدی ندارم اما هر چه در مورد اسپنسر پیر بیشتر فکر میکردم بیشتر حیرت میکردم که چرا او زنده است. کاملاً قوز کردهبود و ظاهر جالبی هم نداشت. هر موقع در کلاس گچ از دستش میافتاد یکی از شاگردهای ردیفهای جلو، باید بلند میشد، آن را بر میداشت و گچ را به او میداد. به عقیدهی من این کار خیلی بد است، اما اگر کسی در مورد او به اندازهی کافی فکر کند بهراحتی متوجه میشود او آدم زیاد بدی هم نیست. مثلاً یک روز یکشنبه، هنگامی که من و بچههای دیگر برای خوردن هاتچاکلت پیشش بودیم، یک گلیم «ناواجو» خیلی کهنه به ما نشان داد که با خانم اسپنسر از خریدن آن کلی لذت برده است. هر شخص پیر را که ببینید مثلاً همین اسپنسر پیر، حتی از خریدن گلیمی حسابی خوشحال میشود.
(فصل اول - بخش دوازدهم – صفحه 91)
تاکسیای که گرفته بودم خیلی قدیمی و درب و داغون بود، طوری بوی گند میداد که انگار یکی توی آن بالا آورده بود. هروقت شبها دیروقت میخواهم جایی بروم همیشه تاکسیهایی که بوی گند میداد گیرم میآمد. چیزی که حتی از این هم بدتر بود، این بود که خیابانها با اینکه شب یکشنبه بود، خیلی آرام و افسرده کننده بود. به ندرت کسی توی خیابان دیده میشد. فقط که گاهی زن و مردی دیده میشد که دستشان را دور کمر هم انداختهاند و از خیابان رد میشدند یا یک مشت اوباش با دوست دخترهایشان که همهشان مثل کفتارها میخندیدند، شرط میبندم که اصلاً به موضوع خندهداری هم نمیخندیدند. نیویورک، وقتی آخر شب چند نفر توی خیابان میخندیدند خیلی وحشتناک است. این خندهها از چند مایلی هم شنیده میشود. آدم در این مواقع خیلی احساس تنهایی و دلتنگی میکند. کاش میشد به خانهمان بروم و کمی با فیبی گپ بزنم و مسخرهبازی در بیاورم. بعد چند دقیقه، بالاخره من و راننده سر صحبت را با هم باز کردیم. اسم راننده هوریتز بود و خیلی از رانندهی قبلی بهتر بود. فکر کردم شاید در مورد مرغابیها چیزهایی بداند.
(فصل اول - بخش سیزدهم – صفحه 99)
اصلاً آدم نمیفهمد برفی باریده است. تو پیادهروها اصلاً برفی نبود اما هوا خیلی سرد بود و برای همین کلاه قرمز شکارم را که توی جیبم بود در آوردم و روی سرم گذاشتم - اصلاً برایم مهم نبود چه قیافهای میشوم - حتی گوشهای کلاهم را پایین کشیدم. ای کاش میدانستم چه کسی دستکشهایم را توی پنسی برداشتهاست، چون دستهایم داشت یخ میزد. هر چند اگر هم میدانستم کی این کار را کرده هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. من آدم ترسو و کمجرأتی هستم. سعی میکنم بروز ندهم اما واقعاً آدم ترسویی هستم. اگر میفهمیدم دستکشهایم را توی پنسی کی برداشته احتمالاً دم اتاق طرف میرفتم و میگفتم: «خیلی خوب چطوره دستکشایی رو که برداشتی پس بدی؟» بعد شاید تنها کاری که میکردم این بود که سر قفسههایش میرفتم و دستکشها را پیدا میکردم، مثلاً ممکن بود آنها را توی گالشهایش یا همچین جایی پنهان کرده باشد. بعد آنها را بیرون میآوردم و به طرف نشان میدادم و میگفتم: «فکر میکنی این دستکش مال توئه؟» بعد، احتمالاً طرف از روی حقهبازی نگاه معصومانهای به من میانداخت و میگفت: «تا حالا توی عمرم این دستکشا رو ندیدم. اگه مال توئه بردارشون. من اصلاً همچین چیزی رو لازم ندارم.» بعد احتمالاً یک پنج دقیقهای همانجا میایستادم. بعد، باید دستکشها را توی دستم میکردم و با همان دستکشها، مشت محکمی توی فکش میزدم و حسابی فکش را خرد میکردم.فقط عیب کار اینجا بود که من جرأتش را نداشتم. تنها کاری که ممکن بود انجام بدهم، این بود که همان جا میایستادم و سعی میکردم نگاه تند و خشنی به او بکنم.
ترجمهی سعید دوج– نشر روزگار
(بخش دوم - صفحه 13)
اونا هر کدوم اتاق خودشون رو داشتن. هر دو حدود هفتاد ساله بودن، شایدم بیشتر. اونا با تمام چیزاشون حال میکردن، هر چند از راه خجالتآورش. البته میدونم این چیز پستی برای گفتنه اما من منظور پستی ندارم. قبلاً دربارهی اسپنسر پیر زیاد فکر میکردم. خب اگه زیاد بهش فکر کنی، متعجب میشی برای چه جهنمی اون هنوز زندهس. منظورم اینه که اون کاملاً احمق بود و وضع خیلی بدی داشت. توی کلاس هر وقت یه تیکه گچ از روی تخته سیاه به زمین میافتاد کسایی که ردیف جلو بودند باید بلند میشدن اون رو بر میداشتن و به دستش میدادن. خیلی زشت بود. اما اگه به اندازه کافی در موردش فکر میکردی میتونستی به این نتیجه برسی که زیاد هم بد نبود. برای مثال یه یکشنبه وقتی که من و تعدادی دیگه برای خوردن شکلاتداغ به خونهشون رفته بودیم، اون به ما یه پتوی قدیمی کهنه از قبیله سرخپوستی نوجو نشون داد که اون و خانم اسپنسر از یه عده سرخپوست توی پارک سنگزرد خریدهبودن. میتونستی بگی اسپنسر پیر از خریدن اون حال کرده بود. کل منظورم همین بود. یه نفر رو قد جهنم پیر در نظر بگیر، مثل اسپنسر پیر، اونا میتونن از خرید یه پتو خیلی کیف کنن.
(بخش دوازدهم-صفحه92)
تاکسیای که گرفته بودم یه قراضه واقعی بود که بوش مثل این بود که کسی تازه بیسکوئیتش رو توش تُست کرده باشه. همیشه هر وقت دیروقت تاکسی میگیرم از اون تاکسیهای حال بهمزن گیرم میاد. چیزی که بدترش کرد این بود که بیرون خیلی ساکت و خلوت بود، هر چند که شنبه شب بود. به سختی میشد کسی رو تو خیابون دید. گهگاهی به پسر و دختر رو میدیدی که از عرض خیابون رد میشن و دستاشون رو دور کمر همدیگه حلقه کردن یا یه مشت آدم لوطی شکل که همشون مثل کفتار در حال خندیدن به چیزی که میتونستی شرط ببندی که خندهدار نیست. نیویورک خیلی بده وقتی یکی تو خیابون شبا بخنده از مایلها دورتر صداش رو میشنوی. خیلی احساس تنهایی و افسردگی بهت دست میده. آرزو داشتم به خونه برم تا با فیبی مدتی حرف الکی بزنیم. اما نهایتاً پس از مدتی رانندگی راننده تاکسی و من یه جورایی گفتگو رو شروع کردیم. اسمش هرویتز بود. خیلی بهتر از اون راننده تاکسی بود که قبلاً داشتم. به هر حال فکر کردم شاید اون در بارهی اردکا بدونه.
(فصل اول - بخش سیزدهم -صفحه99)
حتی نمی تونستی بفهمی برف باریده روی پیادهرو اصلا برفی نبود. اما خیلی سرد بود و من کلاه قرمز شکاریم رو از جیبم بیرون آوردم و روی سرم گذاشتم... برام اهمیتی نداشت که قیافهم چه شکلی شده. حتی رو گوشیش هم پایین کشیدم. کاش میدونستم که تو پنسی کی زد تو گوش دستکشم، چون دستام داشت یخ میزد. نه این که اگه میدونستم میتونستم کار زیادی دربارهش بکنم! من یکی از اون آدمای ترسو هستم. سعی میکنم نشون ندم اما هستم. برای مثال اگه تو پنسی میفهمیدم که کی دستکشم رو دزدیده، احتمالاً میرفتم دم در اتاق اون عوضی و میگفتم: «باشه، لطف میکنی اون دستکشا رو پس بدی؟» و اون عوضی که دستکشا رو دزدیده بود احتمالاً با صدای خیلی بیگناه و همه اینا میگفت: «کدوم دستکش؟» بعد احتمالاً کاری که من میکردم این بود که میرفتم توی گنجهش یا جایی دستکش رو پیداش میکردم، بیرونشون میآوردم و به اون آدم نشون میدادم و میگفتم: «فکر میکنی این دستکشای لعنتی تو باشه؟» و بعد اون عوضی یه قیافه الکی و بیگناه برام میگرفت و میگفت: «هرگز تو عمرم این دستکشا رو ندیدم» و من احتمالاً فقط برای پنج دقیقه اونجا میایستادم، با دستکش لعنتی توی دستم، اما حس میکنم یه مشت تو دهن عوضیش بزنم و چونهی لعنتیش رو خرد کنم. اما مشکل این بود که جرأتش رو نداشتم. معمولا فقط همونجا میایستم و سعی میکنم قیافهم رو خشن کنم.
ترجمهی آراز بارسقیان– نشر ملیکان
(فصل اول - بخش دوم – صفحه 14)
اتاقهاشان از هم جدا بود. هفتاد سالی داشتند، شاید هم بیشتر. البته کارهاشان شبیه هفتادسالهها نبود. دوتایی درب و داغان و بهدردنخور بودند و از این حرفها. میدانم اینجوری حرفزدن بدجنسی است، ولی لحنم آنقدرها هم بدجنسانه نیست. فقط میخواهم بگویم قبلاًها خیلی به این اسپنسره فکر میکردم و وقتی آدم خیلی بهش فکر میکند، به این نتیجه میرسد که این بابا چرا باید هنوز زنده باشد! چروک شده و بدجور از هم وا رفته. سرکلاس هم هر بار گچ از دستش میافتاد، نفر جلویی کلاس باید پا میشد میرفت گچ را میداد دستش. به نظرم افتضاح است. ولی اگر زیاد به آقا اسپنسر فکرنکنی، آنوقت به این نتیجه میرسی که اوضاعش آنقدرها هم بد نیست. مثلاً یک روز یکشنبه وقتی من و چندتایی از بچهها رفته بودیم پیشش هاتچاکلت بزنیم، با آن روانداز ضایع ناجورش که با خانم اسپنسر از یک سرخپوست توی پارک یلوو استون خریده بودند، پیداش شد. تابلو بود از خریدش خرکیف شده. حرف من هم همین است. یک پیری آبزیپو عین اسپنسر، با خرید یک روانداز عتیقه اینقدر هیجانزده میشود. عجیب است، نه؟
(فصل اول - بخش دوازدهم – صفحه 83)
تاکسییی که سوارش شدم از کهنگی بو استفراغ گرفته بود. شانس گهم همیشه شبها میخوردم به پست تاکسیهای استفراغی. بوی استفراغش وقتی غیرقابل تحملتر میشد که میدیدم شنبه شب است و خیابانها حسابی خلوت و ساکت. تکوتوک آدم میدیدی؛ گاهی مرد و زنی را که دست دور کمر هم انداخته بودند و از خیابان رد میشدند، یا مثلاً اراذلاوباشی که از قرارهای شنبهشبشان میآمدند و به بیمزهترین شکل ممکن میخندیدند. خیلی مسخره است که این وقت شب توی خیابانهای خلوت نیویورک قهقهه بزنی. چون از شصت کیلومتری هم میشود صدا را شنید. تازه افسردهترت میکند و خیال میکنی از همیشه تنهاتری. خیلی دلم میخواست میرفتم خانه تا با فیبی چاخان ببافیم و این حرفا. کمی که گذشت، سرصحبتم با راننده باز شد. اسمش هورویتز بود. از آن رانندهی قبلی که بهتر بود. حس کردم از مرغابیهای پارک خبری داشته باشد.
(فصل اول - بخش سیزدهم – صفحه 89)
آدم نمیفهمید برف آمده. رو پیادهروها برفی نمانده بود. اما از سرما یخ میزدی. کلاهشکاری قرمزم را از جیبم درآوردم و کشیدم رو سرم. به کسی مربوط نیست چه ریختیام. باز هم سروتهاش کردم. دستهام از سرما قندیل بسته بود. کاشکی میدانستم کی دستکشهام را تو پنسی کش رفته. نه اینکه اگر هم میدانستم میرفتم یقهاش را میگرفتم، نه! از آن مدلهاش نیستم. معمولاً رو نمیکنم که آدم شجاعی نیستم، ولی خب نیستم. مثلا اگر میفهمیدم کی این کار را کرده میرفتم تو اتاق یارو و میگفتم: «خیلی خب. ممکنه اون دستکشارو بهم بدی؟» بعد هم یارو قیافهی حق به جانبی میگرفت و درمیآمد که: «کدوم دستکشا؟» بعدش دیگر پیگیر نمیشدم، میرفتم سروقت کمدش و دستکشها را پیدا میکردم؛ لابد هم جایی مثل کفش لاستیکیهاش قایمشان کرده. بعد که درشان میآوردم و نشانش میدادم. میگفتم: «اینا دستکشای توان؟» و پشتبندش نگاه جعلی معصومی تحویلم میداد که: «به عمرم اینا رو ندیدم. اگه مال توئه ورش دار.» بعد لابد پنج دقیقهای همانجا میماندم. بعدش دستکشها را دستم میکردم، ولی حسم میگفت که باید بزنم فک طرف را پیاده کنم. اما جرئتش را نداشتم. همانجا میمانم و سعی میکنم طوری رفتار کنم که انگار قویتر از این حرفهام.