کتاب «در انتظار گودو»: تردید در خلق معنا



یک جاده، یک درخت، در یک بعد از ظهر، و دو انسان منتظر—همه چیز ساده و مشخص است اما در عین حال، هیچ چیز دقیقا آن‌طور که به نظر می رسد، نیست.

در دهم فوریه‌ی سال 1956، مقاله‌ای در هفته‌نامه‌ی انگلیسیِ «Times Literary Supplement» درباره‌ی نمایشنامه‌ای به چاپ رسید که در ماه آگوست سال قبل در لندن روی صحنه رفته بود: «در انتظار گودو» اثر «ساموئل بکت». اگرچه این اثر در یک سالن تئاتر کوچک و نه‌چندان شناخته‌شده بر روی صحنه رفت، اما خودِ اجرا باعث به وجود آمدن میزانی حیرت‌آور از جنجال های مختلف شده بود. اغلب منتقدین، نظراتی منفی و حتی تحقیرآمیز داشتند—معروف‌ترین آن ها، منتقد برجسته، «برنارد لِوین»، بود که آن را «یک اثر بیهوده‌ی بزرگ» نامید.

 

 

اما آن مقاله در هفته‌نامه، استدلال می کرد که تقریبا هیچ‌کس، نکته‌ی اصلی در مورد داستان «در انتظار گودو» را درک نکرده است: این که این اثر مشخصا، یک «نمایشنامه‌ی اخلاقی مدرن» بود و مانند نمایشنامه های اخلاقی در قرون وسطی که الگوی آن به شمار می آمدند، «در انتظار گودو» نیز از نظر نمادگرایی، کاملا تحت تأثیر جهان مسیحیت قرار داشت. مقاله بیان می کرد که دو ولگرد داستان، «ولادیمیر» و «استراگون»، نشانگر وضعیت تنزل‌یافته‌ی انسان هستند؛ «گودو» خداست؛ و درخت بی‌شاخ‌وبرگی که در کنار آن ها دیده می شود، همان «درخت دانش» در «کتاب پیدایش» است، و همان صلیبی که پیکر «مسیح» بر روی آن قرار داده شد.

 

البته اگر بخواهیم منصف باشیم، خود ما هم همچین تخم دوزرده‌ای برای بشریت نکرده‌ایم. حتی ببر هم که ببر است، وقتی پای کمک به هم‌نوعش به میان می آید، یا بی‌درنگ می پرد وسط، یا دمش را می گذارد روی کولش می رود در بیشه پی کارش. منتها مسئله این نیست که. مسئله این است که که ما این وسط چه‌کاره‌ایم. و دست بر قضا جواب این یک مسئله را خدا را شکر می دانیم. خلاصه، توی این هیر و ویری که سگ صاحبش را نمی شناسد، لااقل یک چیز روشن است. آن هم این است که ما منتظر مانده‌ایم که «گودو» بیاید.—از کتاب «در انتظار گودو»

 


 

 

این مقاله اما به جای پایان دادن به گفت‌وگوها، باعث به وجود آمدن بحث های حتی بیشتری شد، و هفته‌نامه‌ی «Times Literary Supplement» تعداد بسیار زیادی نامه از طرف دانشگاهیان و مختصصینِ خودخوانده را در پاسخ به آن مقاله دریافت کرد.

یکی از منتقدین عقیده داشت «در انتظار گودو» یک اثر «اگزیستانسیالیستی» است که مستقیما از آثار «ژان پل سارتر» الهام گرفته است. منتقدی دیگر معتقد بود این نمایشنامه صرفا تجسمی از خشم «بکت» نسبت به چارچوب های ایرلندی و کاتولیک در زندگی خودش بوده است. البته خود «بکت» نیز به این ماجرا کمکی نمی کرد؛ وقتی از او پرسیده شد این نمایشنامه واقعا درباره‌ی چه موضوعی است، «بکت» در جواب گفت: «اگر می دانستم، در خودِ نمایشنامه می گفتم.»

 

 

اما شاید منظور «بکت» این بود که تجربه‌ی تردید و درنگ هنگام تصمیم‌گیری درباره‌ی موضوع و معنای نهایی این نمایشنامه، دقیقا همان موضوع و معنای نهایی آن است. مفاهیم تردید و درنگ حتی در عنوان نمایشنامه نیز مورد اشاره قرار می گیرد، و حضور خود را در سراسر اثر به مخاطبین یادآوری می کند:

استراگون: «خب، بریم؟»
ولادیمیر: «آره، بیا بریم.»
(آن ها بی‌حرکت می مانند.)

معناناپذیریِ هوشمندانه‌ای که باعث برآشفتگیِ نخستین مخاطبینِ «در انتظار گودو» شد، اکنون پس از گذشت دهه ها، یکی از شاخص‌ترین دلایل اهمیت این نمایشنامه در نظر گرفته می شود. یک جاده، یک درخت، در یک بعد از ظهر، و دو انسان منتظر—همه چیز ساده و مشخص است اما در عین حال، هیچ چیز دقیقا آن‌طور که به نظر می رسد، نیست.

این عدم قطعیت حتی در ماجرای نگارش متن اثر نیز به چشم می خورد. اگرچه «بکت» نمایشنامه‌ی «در انتظار گودو» را در اصل به زبان فرانسوی نوشت، مدتی بعد خودش آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرد و تفاوت هایی کوچک و گهگاه نامحسوس را در این ترجمه به وجود آورد.

ترجمه‌ی آلمانی کتاب که در سال 1953 ارائه شد نیز با ترجمه‌ی آلمانیِ آن در سال 1975 تفاوت هایی دارد چرا که «بکت» هنگام یکی از اجراهای تمرینی، دوباره تغییراتی کوچک را در نسخه‌ی خودش ایجاد کرد. حتی اکنون تقریبا غیرممکن است که بگوییم کدام نسخه از متن «در انظار گودو»، نسخه‌ی «درست» آن است، یا حتی این که این اثر در  اصل باید به کدام زبان باشد.

 

«استراگون» روی تپه‌ی کوچکی نشسته است، تلاش می کند پوتینش را در بیاورد. با هر دو دست پوتین را می کشد، به هِن و هِن می افتد. منصرف می شود، خسته است، کمی استراحت می کند و دوباره مانند قبل دست به کار می شود. «ولادیمیر» وارد می شود. «استراگون»: «(دوباره دست از کار می کشد.) کاری نمیشه کرد.» «ولادیمیر»: «(با گام های کوتاه و سنگین و پاهای باز پیش می آید.) من هم دارم به این باور می رسم. توی تمام زندگیم سعی کردم اون رو از خودم دور کنم، گفتم «ولادیمیر» عاقل باش، تو که هنوز همه چیز رو امتحان نکرده‌ای. و به مبارزه‌ام ادامه دادم. (به فکر فرو می رود، غرق در اندیشه‌ی مبارزه.)»—از کتاب «در انتظار گودو»

 

 

«نهاد دارایی های بکت» به منظور حفاظت از تمامیت آثار او، به اجراهایی که آن ها را «بیش از اندازه دور از بینش نویسنده» قلمداد کرده، مجوز ساخت اثر نداده است. اما علی‌رغم وجود این سخت‌گیری ها، «در انتظار گودو» بارها و بارها به شکل های بسیار گوناگون مورد اقتباس قرار گرفته است. با این که داستان در زمانی نامشخص رقم می خورد و «بی‌زمان» به نظر می رسد، «در انتظار گودو» نیز مانند همه‌ی نمایشنامه های برجسته، اثری متعلق به همه‌ی زمان ها است.

«رونن مک‌دالند» استاد دانشگاه ملبورن، در این باره بیان می کند: «اگر «در انتظار گودو» جذابیت و معنایی دارد که ماندگار شده، به این خاطر نیست که این اثر به شکل مستقیم درباره‌ی نسخه‌ای بدون تاریخ از زندگی انسان صحبت می کند، بلکه به این خاطر است که می تواند در شرایط گوناگون و لحظات تاریخی مختلف، معنا و اهمیت خود را نشان دهد. این موضوع، یکی از کنایه های اصلی این نمایشنامه است.»

«در انتظار گودو» در مکان ها و شرایطی به اجرا درآمده که در آن ها، خلق هر گونه اثر نمایشی غیرممکن به نظر می رسید. اولین اجرای «در انتظار گودو» در آمریکا، اکنون به داستانی معروف تبدیل شده است: «الن اشنایدر» در سال 1956 در آستانه‌ی اجرای اثر در شهر «میامی»، «در انتظار گودو» را با عبارت تبلیغیِ «پدیده‌ی کمِدی در دو قاره» معرفی کرد، و همین موضوع باعث شد بسیاری از مخاطبینی که توقع دیدن یک اجرای طنزآمیزِ مرسوم را داشتند، قبل از پایان نمایش سالن را ترک کنند.

اما بازخوردهای مثبت نیز وجود داشت. وقتی «کارگاه بازیگران سان فرانسیسکو» در نوامبر سال 1957 این نمایشنامه را در زندان «کوئِنتین» (یکی از بدنام‌ترین زندان ها در کالیفرنیا) اجرا کردند، مخاطبین که حدود 1400 زندانی بودند، در انتها از اثر رضایت داشتند.

 

صدای فریادی وحشتناک از فاصله‌ی نزدیک. «استراگون» هویج را دور می اندازد. هر دو لحظه‌ای بی‌حرکت می مانند، سپس همراه هم، با جهشی ناگهانی به سمت انتهای صحنه هجوم می برند. «استراگون» در نیمه‌ی راه می ایستد، برمی گردد، هویج را برمی دارد، آن را در جیب می چپاند، و به سمت «ولادیمیر» که منتظر اوست می دود، دوباره می ایستد، دوان دوان برمی گردد، پوتینش را برمی دارد، و دوان دوان به «ولادیمیر» می پیوندد. چسبیده به یکدیگر، با شانه های خمیده، از ترس خم می شوند و منتظر می مانند.—از کتاب «در انتظار گودو»

 

 

اما شاید همه‌ی نسخه های اجرا شده از «در انتظار گودو»، در مقایسه با یک اجرای بسیار جالب‌توجه به حاشیه رانده شوند—اجرایی که در زمان «محاصره سارایوو» در سال 1993 و به کارگردانی نویسنده‌ی برجسته، «سوزان سانتاگ»، ارائه شد. پسر «سانتاگ»، «دیوید ریف»، که به عنوان ژورنالیست، خبرهای این محاصره را پوشش می داد، «سانتاگ» را با تهیه‌کننده‌ای محلی به نام «هریس پاسوویچ» آشنا کرد.  «پاسوویچ» اعتقاد داشت «در انتظار گودو» می تواند حرف های زیادی برای مردمی داشته باشد که بیش از دو سال در انتظار رهایی از محاصره‌ی شهرشان توسط نیروهای بوسنیایی و صرب بودند.

«سوزان سانتاگ» به هر طریقی که ممکن بود، لوازم و ابزار مورد نیاز برای اجرای نمایش را تهیه کرد و گروهی از بازیگران اهل کرواسی و صربستان را به خدمت گرفت. اما نکته‌ی جالب‌تر اینجا بود که او سه ترکیب مختلف از «ولادیمیر» و «استراگون» را به وجود آورد: در یک ترکیب، با دو شخصیت زن؛ در ترکیبی دیگر با دو شخصیت مرد، و در آخرین ترکیب با شخصیت های زن و مرد. این تصمیم «سانتاگ» تلاشی برای نشان دادن جهانی بودن معنای اثر—فارغ از جنیست—بود.

برخی از علاقه‌مندان به این اجرا، مسیرهایی طولانی را پیاده طی کردند تا به سالن تئاتر برسند؛ سالنی که در آن، صدای انفجار خمپاره ها به شکل پیوسته به گوش می رسید. اغلب مخاطبین اما با وجود این شرایط، در سکوت کامل می نشستند تا صحبت های پسری بی‌نام را بشنوند که یکی از معروف‌ترین سطرهای «در انتظار گودو» را به زبان می آورد: «آقای گودو به من گفتند که به شما بگویم او این بعد از ظهر نمی آید، اما فردا حتما خواهد آمد.»