کتاب دعبل و زلفا

Dabal and Zolpha
کد کتاب : 11106
شابک : 9789640227787
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 332
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 42
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب دعبل و زلفا اثر مظفر سالاری

دعبل خزاعی از مشهورترین شاعران و مدیحه سرایان اهل بیت بود که در زمان خلافای عباسی طی قرن دوم و سوم هجری می زیست. کتاب دعبل و زلفا نوشته ی محمد مظفریT ماجرای عاشقانه ی میان دعبل و همسرش زلفا را روایت می کند. اما این کتاب خود را محدود به عشق میان آن دو نمی کند بلکه در کنار آن ، سعی می کند شرایط اجتماعی سیاسی آن دوره را بازسازی کند، یعنی نویسنده هم تخیل خود را به کار گرفته است و هم از تاریخ بهره برده است تا رمانی تاریخی داستانی پدید آورد. با جلو رفتن رمان نویسنده که خود شخصیتی مذهبی است و خود اثر نیز رنگ و بوی مذهبی دارد، می کوشد مسائل اعتقادی و دینی را تا آنجا که ممکن است در بافت داستان تشریح کند. این کتاب امکان آشنایی با دوستان و دشمنان اهل بیت در دوره ی مورد نظر را نیز فراهم می کند و اطلاعات خوبی در باره ی هر کدام به دست می دهد.
کتاب سه شخصیت اصلی دارد دلفا، دعبل و طبیب، و با جلورفتن داستان هر یک از این شخصیت ها متاثر از کرامات و عشق اهل بیت مسیر تکامل خود را طی می کنند.

کتاب دعبل و زلفا

مظفر سالاری
مظفر سالاری متولد سال ۱۳۴۱ در یزد است، شهر بادگیرها، شهری که در شب­‌های پرستاره‌اش هر ستاره قصه‌ای می‌شود قصه‌ای به شیرینی شیرینی‌های معروف یزد. خودش می‌­گوید از دوم دبستان که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شد عشق به ادبیات هم دروجودش روشن شد و باعث شد دوست داشته باشد روزی بنویسد اما بعد از این‌که دیپلم گرفت و وارد حوزه­‌ی علمیه شد همکاریش با نشریات کودک و نوجوان جدی‌تر شد. وقتی به قم رفت به کتاب‌خانه‌­ی ب...
قسمت هایی از کتاب دعبل و زلفا (لذت متن)
گفتی سلما؟ نامش این است؟ ـ به یکی که خدمتش را می کند گفته است مرا سلما صدا کنید. حدس من آن است که نام واقعی اش نباشد. دعبل نتوانست لبخند نزند. زلفا نام انتخابی او را برگزیده بود. ـ کسی آزارش نمی دهد؟ ـ همه دوستش دارند. موصلی می گوید سلما همانند مریم عذرا، پاک دامن و عفیف است. گفته است هر کس او را آزار دهد، تنبیه می شود. یک بار وقتی به او غذا می خوراندند، موصلی را دیدم که گوشه ی اتاق ایستاده بود و می گریست. مرد نازک دلی ست؛ ولی عزمش را جزم کرده که از سلما، فتنه انگیزی شهرآشوب بسازد و چشمان هارون را خیره کند! پیرمرد مجبور است همیشه معجزه ای در آستین داشته باشد تا خلیفه به رقیب او، ابن جامع گرایش پیدا نکند. به گفته ی بقراط، طبیعت، جایگاه تنازع و تزاحم است. موصلی می گوید سلما صدایی شش دانگ و استثنایی دارد. این را از زیر و بم صدایش موقع حرف زدن فهمیده است. پیرمرد دلش به همین چیزها خوش است!

دعبل رفت تا کنار زلفا بنشیند.زلفا برایش جا باز کرد.دعبل که نشست هر دو سرهایشان را به هم تکیه دادند و دیگر حرفی نزدند. طبیب(ابن سیار) در باغ قدم میزد.یکی زمزمه ای داشت و گریه می کرد.دعبل آنجا بود.چشمانش قرمز بود.ابن سیار را که دید با دستار اشک خود را پاک کرد و گفت:کار از شیدایی گذشت و به شوریدگی رسید.دلم آتش است طبیب! چه مرهمی برای دل ریش ریش داری؟ طبیبم(زلفا)بیمار است. چشمانی که آسمانم بود و ستاره و ماه را در آن می دیدم ابری است. نمی شود نسیم خنکی از خراسان بوزد تا ابرها کنار روند و باز شاعر بتواند عکس خود را در دو جام جهان نما ببیند؟ ابن سیار گفت: من در قرآن خوانده ام که یوسف به برادرانش گفت پیراهنم را برای پدرم ببرید تا آن را روی چشمانش بگذارد و بینایی اش را دوباره بدست آورد. من که باورش برایم سخت است. زیباست، اما واقعیت ندارد... دعبل مانند برق زده ها از جا پرید و گریان ابن سیار را در آغوش کشید و گفت: چرا خودم نفهمیدم...؟؟؟ شب ، آستین سپید امام را روی چشمان زلفا گذاشت و گفت: سعی کن امشب را راحت بخوابی... گرگ و میش صبح بود که دعبل سراسیمه و شمع در دست اهل خانه را بیدار کرد و وارد اتاق نورانی زلفا شدند. زلفا به آرامی پوشیه ی سفید رنگش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست...ابن سیار دستار از سر کشید و زانو زد. زیباترین چشمانی که در عمرش دیده بود در کمال سلامت و تلالو به او نگاه می کرد. هیچ نشانی از جراحت و بیماری در آن ها نبود....