در این جهان فانی، هر آنچه بهره ای از حیات دارد، صدایی نیز از آن خویش دارد. صدا نشانه ی زندگی است. صدا ممکن است قدرتی بیابد، فرو بشکند، گم شود یا در زمزمه ای بنشیند که به سختی شنیده شود. در همسرایی جمعی زندگی ما مردم، صداهای فردی به سادگی تشخیص پذیر نیستند، اما آن هنگام که ناگاه صدایی از این جمع به سکوت درغلتد، این وقوف دردناک را با خود می آورد که صدا نمی ماند، که هر زندگی مرزی دارد.
میشا یک سال پیش رفیق ویکتور شده بود، وقتی که باغ وحش، حیوانات گرسنه اش را به هرکس که می توانست سیرشان کند، می داد. ویکتور رفته بود و با یک پنگوئن امپراتور بازگشته بود. یک هفته ای می شد که دوست دختر ویکتور ولش کرده و برایش احساس تنهایی را به جا گذاشته بود. میشا هم تنهایی خاص خودش را آورده بود و حالا نتیجه، دو تنهایی مکمل هم بود و تأثیری را ایجاد می کرد که بیش از نوعی تفاهم و رفاقت متقابل بود.
بی حالی شاعرانه ی این نور کوچک واداشتش که در آن تاریکی اندکی روشن شده، برود دنبال قلم و کاغذ. نشست پشت میز و کاغذ را گذاشت رو به رویش، بین خودش و شمع؛ کاغذ عاجزانه می خواست که چیزی رویش نوشته شود. اگر شاعر بود، قافیه ها و ردیف ها خیلی سریع، سفیدی را پر می کرد. اما حالا که شاعر نبود. در روزمرگی میان ژورنالیسم و مزخرفاتی ناچیز به نثر گیر کرده بود. داستان کوتاه بهترین کاری بود که از دستش برمی آمد. داستان های کوتاه، خیلی خیلی کوتاه، آن قدر کوتاه که نمی توانست زندگی اش را با آن ها بگذراند، تازه اگر هم پولی بهش می دادند.