من آمده ام اینجا و در میان یکی از بزرگترین تحولهای سرنوشت خودم و ایل و تبارم هستم. آمده ام این گوشه، در این تاریکی، در این باران بد، لب این رودخانه ی مست، کنج این آشغالدونی و دارم عربی گریه می کنم. زبان فارسی به دردم نمی خورد. [...]
من در مرکز طوفان واقعیتم که البته هنوز زبانی برایش اختراع نشده و هیچ کس اهمیت نمی دهد! در صدر دوران چه کنم چه نکنم.
به خاطر شب آخرهفته، ترافیک خیلی سنگین است و به نظر می رسد مردم دنیا از هر طرف می ریزند توی پاریس. پاریس برای همه آخر خط است. هرکس خسته و مانده و رانده است و هرجا هست آخر می آید اینجا. هیچ کس از پاریس اگر عقل داشت هیچ جا نمی رود. فقط منم که ناشناس در غروب از پاریس محو می شوم. دلم می خواهد لیلا آزاده با ما بود.
پاریس مامن سنتی و تاریخی ناراضیان تاریخ بشر است.