چه تنهایی عجیبی! پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست... نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد.
به قول ایاز با دو دسته نمی شود بحث کرد: با سواد و بی سواد.
مادر هرچه می خواست بگوید می گفت و مثل همیشه به صرافت غذا خوردن و ظرف شستنش می افتاد. و آیدین تا می آمد به پدر فکر کند که انگار همین دیروز با آن جسم کوچک از حجره به خانه بر می گشت، و با آن پاپاخ سیاه و پالتو طوسی رنگ، سنگین سنگین از پله بالا می رفت، ناگاه آن ابهت عجیب و آن حضور ماندنی، در خاطره اش محو می شد و در گورستان قدیمی شهر، زیر خاک به چند تکه استخوان بدل می گشت.