کتاب بامداد خمار

Drunkard Morning
کد کتاب : 15470
شابک : 978-9644422560
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 448
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1994
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 74
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب بامداد خمار اثر فتانه حاج سیدجوادی

از رنج پایداری که به بامداد خمار تشبیه شده است، فتانه حاج سید جوادی با نام هنری پروین، داستانی به عمل آورده که تا کنون بیش از پنجاه بار تجدید چاپ شده و به زبان های ایتالیایی، یونانی و آلمانی بازگردانی شده است. سودابه دختر جوان و سرکشی است که در آستانه ی تصمیمی سرنوشت ساز برای زندگی اش قرار دارد. روحیه ی متلاطم و احساساتی او سبب شده تا پدر و مادرش نگران تصمیم گیری زودهنگام و عجولانه اش باشند؛ علی الخصوص که سودابه، آیینه ی تمام نمای عمه اش محبوبه است و محبوبه نیز روزگاری با یک تصمیم آتشین، هستی خود را زیر و زبر کرد. حالا محبوبه آهی سرد روانه ی قاب خاک خورده ی آن عشق دیرین می کند تا گرد و غبار نسیان از آن بلند شده و سودابه بتواند جزییات عشق سودا زده ی او را با چاشنی حسرت و سرخوردگی ببیند.
محبوبه، پری روییست سرکش از خانواده ای اعیانی در نخستین سال های سلطنت رضا شاه پهلوی که شیطنت و سر به هوایی اش او را در دام عشق رحیم، شاگرد نجاری با روحیه ی یاغی گرفتار می سازد. خوی آزاد و وحشی رحیم، محبوبه را که در تمام زندگی اش با مردان اشرافی و خشک رفتار، سر و کار داشته به خود جذب می کند و دخترک چنان شیفته ی کشف تازه ی خود در ماورای زندگی اعیانی می شود که چشمانش را بر تمام اختلافات طبقاتی و رفتارهایی که نشانگر ضعف فرهنگی و اجتماعی رحیم و خانواده ی اوست می بندد. این چشم پوشی و سهل انگاری، بلایی جانسوز می شود که عشق و جوانی محبوبه را خاکستر ساخته و او را در ورطه ی گرفتاری ها و بدبختی ها غرق می کند. ماجرای این عشق آتشین و نبردهای محبوبه برای فرار از حلقه ی سوزان آن، داستانیست عبرت آموز برای دختران جوانی که سرخوش و بی احتیاط تصمیم به سقوط آزاد در دره ی عشقی ناشناخته می گیرند.

کتاب بامداد خمار

فتانه حاج سیدجوادی
فتانه حاج سیدجوادی (زادهٔ ۱۳۲۴ در کازرون) رمان‌نویس ایرانی است. رمان پرفروش او، بامداد خمار بیش از 50 بار در ایران تجدید چاپ شد.بامداد خمار یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های معاصر ایران است و به همین دلیل از ادبیات عامه‌پسند می‌باشد. این رمان با بحث‌های داغ و نقدهای بسیار روبه‌رو شد. از معروف‌ترین موافقان این رمان می‌توان به نجف دریابندری اشاره کرد که مطلبی در دفاع از بامداد خمار نوشت. مطلب با واکنش تند هوشنگ گلشیری در رد نظر نجف دریابندری و بی‌مایه...
قسمت هایی از کتاب بامداد خمار (لذت متن)
دلم می خواست او را می دیدم که روی چوبها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکه خوردم. «سلام خانم کوچولو.» از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید ... دوباره گفت: «سلام عرض کردیم ها!» بی اختیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود. «علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟» «وقتی منتظر باشم نه.» «مگر منتظر بودید؟» «بله.» «منتظر کی؟» «منتظر شما.» باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شله گلی شده بود نمی دید ... با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم: «کاری با من داشتید؟» «مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟ خوب، برایتان ساخته ام دیگر.» از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کرد ... گفتم: «ولی من که اندازه نداده بودم.» «خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها اینجا منتظر می نشینم.» دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد ... از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد ... وای مگر می شد بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟ ... اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم: «شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟» «من زن ندارم.» «کسی را هم نشان کرده ندارید؟» «چرا.» باز دلم فرو ریخت حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیرالملک، این طور خودت را سکه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت: «خوب به سلامتی، کی هست؟» توی دلم به خود گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجار محله کی هست؟ گفت: «نوه خاله مادرم.» ... پرسیدم: «چقدر تقدیم کنم؟» «بابت چه؟» «بابت قاب» با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: «ما آن قدرها هم نالوطی نیستیم.» «آخه» «آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.» دو قطعه کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت: «دو تا تکه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد قبولش کنید.» ... بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم.