کتاب لاپوونا

Lapvona
کد کتاب : 136846
مترجم :
شابک : 978-6008582878
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 369
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2022
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 23 خرداد

معرفی کتاب لاپوونا اثر آتوسا مشفق

لاپوونا چهارمین رمان از مجموعه‌ی «بام بلند کلمات» است. این کتاب به قلم نویسنده‌ای ایرانی-کروات که در آمریکا به دنیا آمده، نگارش شده است.
داستان کتاب در دهکده‌ای شاه‌نشین در قرون وسطا رخ می‌دهد. پسری چوپان که هیچ‌گاه مادرش را ندیده، خود را در معرض آزمایشی وحشیانه برای ابعاد گوناگون ایمانش می‌یابد، هنگامی که کشیش شهر و فرماندار فاسد ویلیام، نیاز شدید مردم را به این باور که قدرت‌هایی وجود دارند که بهترین منافع را در دل خود دارند در دوره‌ای که خشکسالی و قحطی بی‌سابقه روستا را فرا گرفته به چالش می‌کشند.
دست سرنوشت مارک را به خانواده‌ی ارباب نزدیک می‌کند و در همین گیرودار است که نیروهای جدید و غیبی نظم قدیمی را به هم می‌زند.
تا پایان سال پرده‌ی میان نابینایی و بینایی، زندگی و مرگ، جهان طبیعی و جهان ارواح و مدنیت و وحشی‌گری به‌شدت نازک خواهد شد.

کتاب لاپوونا

آتوسا مشفق
آتسا مشفقیک نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا است. مشفق که مادرش اهل کشور کرواسی و پدرش ایرانی است در بوستون آمریکا متولد شده است. کتاب آیلین(eileen) در ایران به وسیله ی چهار نشر مختلف ترجمه شده است.
قسمت هایی از کتاب لاپوونا (لذت متن)
لیسپت بدون حرف زدن بلند شد، بیرون رفت و در را بست. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفت و از وسط سالن بزرگ عبور می‌کرد، راهرو ساکت بود. برای روشن کردن مسیرش نیازی به شمع نداشت. او عمارت را مثل کف دستش می‌شناخت و وقتی‌که از گوشه‌کنارهای قدیمی، راهروها، پایین پله‌ها، بالای پله‌ها و تمام چهارچوب‌ها عبور می‌کرد، هیچ‌وقت به آنجا به‌عنوان یک مکان فکر نمی‌کرد، بلکه آن را تنها مکان موجود می‌پنداشت. لیسپت، مثل کلود هیچ‌وقت از تپه دورتر نرفته بود. لوکا رفته بود؛ در‌ضمن کارگران اصطبل هم گاهی به لاپوونا می‌رفتند، اما هرگز درباره‌اش حرف نمی‌زدند؛ دربارۀ چیزهایی که دیده بودند. لیسپت هیچ‌گونه حس کنجکاوی‌در این مورد نداشت. او ترجیح می‌داد بمیرد تا اینکه بخواهد به روستایی برود که هیچ‌کس آنجا او را نمی‌شناسد و همه بیهوده رنج می‌برند. از آشپزخانه عبور کرد و از پله‌ها به داخل زیرزمین رفت؛ جایی که کلم در آنجا آب‌پز می‌شد. گرسنه بود و ازآنجایی‌که می‌توانست بی‌قراری دستانش را موقع دعا کردن احساس کند، این گرسنگی را فهمید. او خوردن را به‌منزلۀ بخشی از تشریفات مذهبی و عبادت می‌پنداشت. خدا لایتناهی بود؛ خوردن بیش از یک برگ کلم، درست مثل خواستن اثبات خدا از خود خدا، طمع‌کاری به‌حساب می‌آمد. چیزی در مردم وجود داشت که لیسپت بیشتر از هر چیزی از آن متنفر بود؛ اینکه مردم توقع داشتند ایمان بی‌رنج و بی‌دردسر باشد؛ همان‌طور که مارک چنین خیالی دربارۀ ایمان داشت. انگار ایمان نیازی به سعی و تلاش نداشت. انگار هرکسی می‌توانست خود را تازیانه بزند و ادعا کند باایمان است. ایمان حقیقی از طریق ترک لذت‌های نفس به دست می‌آمد. لیسپت حتی اگر ذره‌ای گردوغبار را به‌عنوان غذایش انتخاب می‌کرد، می‌توانست با آن زنده بماند. او خدمتکاران دیگر را مسخره می‌کرد که حین آشپزی و برداشتن پسماندهای روی میز، چیزی می‌خوردند و سرخود از درخت‌ها میوه می‌چیدند. لیسپت چنین کارهایی نمی‌کرد. او فکر می‌کرد که شاید چون چیزهای خیلی کمی می‌خواهد، خدا بیشتر دوستش دارد.