صورت لاغر مصطفی از سرخی هیزمها گلگونتر بود. صورت سرخش پر بود از قطرات عرق. و قطرههای عرق زیر روشنایی کوره برق میزدند. مصطفی صدای هیاهوی بوتههای گر گرفتۀ درون کوره را میشنید. به صدای آن گوش سپرد، هربار که بوتهای داخل کوره میانداخت، صدایی شبیه صدای گریۀ نوزاد شنیده میشد. با خودش گفت:«وای، بوتهها هم گریه میکنن.»
این همه سال فکر کرد و فکر کرد، آخرش هم به این نتیجه رسید که غیر از دوست و دشمن، کسان دیگری هم در این دنیا زندگی میکنند. (تفتان زرد / یاشار کمال / ص 84) داستانهایی را در کتاب میخوانیم که جنس داستانهای خودمان است و البته نه خود امروز ما که دیروز. فضای کتاب به خاطر پیوندهای فرهنگی و زیستی میان ایران و ترکیه قابل درک برای جامعه ایرانی است. داستان زندگی هایی است که هر کدام روایت معمولی خودشان را دارند. میخکوب نمیشویم اما با هر داستان جلو میرویم.