کتاب بانوی پستچی

The Postmistress
کد کتاب : 15881
مترجم :
شابک : 978-6008211778
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 376
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی Boeke سال ۲۰۱۰

از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب بانوی پستچی اثر سارا بلیک

کتاب «بانوی پستچی» رمانی نوشته ی «سارا بلیک» است که اولین بار در سال 2009 منتشر شد. زنی پستچی، مجرد و چهل ساله به نام «آیریس جیمز» و نوعروسی به نام «اما تراسک» هر دو به تازگی به شهر «فرانکلین» در ایالت «ماساچوست» آمده اند. «آیریس» و «اما» همزمان با رسیدن به زندگی روزمره ی خود، از طریق رادیو به گزارش های خبرنگاری آمریکایی به نام «فرنکی بارد» درباره بمباران لندن و سایر مناطق در اروپا گوش می دهند. در حالی که «اما» منتظر بازگشت همسرش است، «آیریس» نامه ای با اطلاعات مهم را پیدا می کند و تصمیم می گیرد آن را پنهان نگه دارد. «سارا بلیک» با شخصیت پردازی و پیرنگی استادانه، تصویری از دو جهان متفاوت را می آفریند و به شکل همزمان، توجه مخاطبین را به مسائلی مهم و پیچیده جلب می کند—از جمله اهمیت حقیقت، و گفتن آن در زمان جنگ.

کتاب بانوی پستچی

سارا بلیک
سارا بلیک نویسنده آمریکایی است که در واشنگتن دی سی مستقر است. اولین رمان او ، که در دوره ویکتوریا اتفاق افتاده بود ، در سال 2001 منتشر شد. دومین کتاب او ، "Postmistress" ، داستانی در جنگ جهانی دوم ماساچوست و لندن ، در سال 2010 منتشر شد ، و سوم ، کتاب مهمان ، داستان دو خانواده درهم تنیده در آلمان و ایالات متحده در قرن بیستم ، در سال 2019.
نکوداشت های کتاب بانوی پستچی
A captivating tale of two worlds shattered.
داستانی مسحورکننده درباره دو دنیای در هم شکسته.
Barnes & Noble

Ms. Blake writes powerfully about the fragility of life.
خانم «بلیک» به شکلی تأثیرگذار درباره شکنندگی زندگی می نویسد.
New York Times New York Times

A stunning, heartbreaking novel.
رمانی خیره کننده و غم انگیز.
Entertainment Weekly Entertainment Weekly

قسمت هایی از کتاب بانوی پستچی (لذت متن)
«اما» دلش می خواست به عقب برگردد، ولی نمی شد. وقت نبود. آسمان عمیق به نظر می رسید. از آن صبح هایی بود که هوا گرم تر بود. گاهی این اتفاق می افتاد. انگار ماه می به آرامی در این صبح ژانویه پا گذاشته بود. هیچ بادی نمی وزید. آن ها زیر آسمان ساکت صبحگاهی، پیاده می رفتند و «اما» فکر کرد که کاش می توانست زمان را میان دستانش کش بیاورد.

هزاران جنازه در قلب لندن روی هم تلنبار شده بودند، ولی از آغاز سال، «هیتلر» اعصاب لندن را به بازی گرفته بود. در ژانویه، سه شب پشت سر هم، آنجا را بمباران کرده بود و بعد به مدت یک هفته هیچ خبری نبود و دوباره بمبارانی شدیدتر، و دوباره هیچ. دوباره یک روز در مارس و بعد دوباره برای مدتی خبری نبود-به اندازه ای که زنبق ها گل بدهند و علف های کنار رودخانه ی «تیمز» برویند.

و از آن پس، خاطره ی آن شب ها همیشه با مردم بود؛ سریع قدم برمی داشتند و حواسشان دائم به آسمان بود. آیا امشب دوباره می آیند؟ یا دیگر تمام شده؟ هیچ وقت نمی توانستند حدس بزنند. با لباس و آماده ی فرار، به رختخواب می رفتند.