یون کالمن استفانسون (1963- ) داستاننویس ایسلندی میباشد.
سرپرست آنجا زنی به نام گودرون است، قدکوتاه و زیبا است، با موهای بسیار روشن و خندههایی درخشان، که گویی فضای پیرامونش را روشنایی میبخشد، حضورش برابر است با چندین بطری اکسیر حیات، او زیبا، شاد و سرخوش است و گونههایش چنان سفید و برجستهاند که دل آدم را میلرزانند، گاهی کمی قدمهایش را خرامان میکند و بهشیوهای شگفت میرقصد که به ژرفای جان مردان-مردان خشن و فرسودۀ اردوگاه- رسوخ میکند و ناگهان درونشان سرشار از عشق و میلی عصیانگر میشود؛ همچون گرههای کور و ناگشودنی. اما گودرون دختر گودموندور است و آنها ترجیح میدهند در آب سرد دریا یخ بزنند تا اینکه بهسوی دخترش بروند، مگر دیوانهاند! حتی خود شیطان هم از لمس او بیم دارد. به نظر میرسد که او کاملا از تأثیر خود بیخبر است و این شاید خیلی بد باشد شاید هم خیلی خوب.
کشتی توفانزده داستان، استعارهای است از جامعه یا حتی ذهن آدمی در شرایط بحران. هر یک از خدمه نمادی از واکنشهای متفاوت انسان به مرگ و فروپاشیاند: فرار، تسلیم، انکار یا جنون، اما ملوان جوان، در مسیری برخلاف جمع، تنها مأموریتی را دنبال میکند که بهظاهر «بیفایده» است. چه فرقی میکند در میان توفان، کتاب شعری به ناخدایی کور برسد یا نه؟ این سؤال، همانجاست که رمان را بهطرز غافلگیرکنندهای تکاندهنده میکند. چون استفانسون با جسارتی مثالزدنی، به خواننده میگوید: معنا، نه در نتیجه بلکه در وفاداری نهفته است.