لیلیلا سیگوردورداتیر نویسنده ایسلندی داستانهای جنایی، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس است. او در مکزیک، سوئد، اسپانیا و ایسلند بزرگ شد.
استلا دستش را به پای گرتا کشید. احساس کرد هنوز شور هیجان دیشب بین آنها وجود دارد، هرچند گرتا خواب بود. شاید دارو ذهنش را منحرف کرده بود، شاید هم عشق بود. اما نه، عشق نمی¬توانست باشد. گرتا از جنس او نبود.
اورسولا نفسش به شماره افتاد. کف اتاق نشیمن روی شانۀ او لم داده بود. با نونی مقایسهاش میکرد. قابل مقایسه نبودند. شوهر خوشتیپ و فوقالعادهای در خانه داشت که سالها پشتش ایستاده بود. شوهری که واقعا عاشق او بود، درحالیکه اورسولا خودش را در دام مردی نحیف انداخته بود که هیچ شناختی از او نداشت. کل ماجرا همین بود. شاید در این مرد چیزی دیده بود که در نونی نبود. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود. آیا بعد از این دوباره به خودش اجازه میداد که با نونی رابطه برقرار کند. مجبور بود دربارۀ لیبریا به او بگوید. باید به او بگوید که پس از مواجهه با ابولا، انفجارها و تیراندازی در سوریه تقریبا دیگر به آرامش رسیده. اینکه دشمنی که در دیدرس است در مقایسه با دشمنی که در درون انسان پنهان میشود بازی کودکانهای بیش نیست. اما به خودش اعتماد نداشت. نمیتوانست باور کند که نونی خوشبینیاش را از دست داده باشد و همینطور اعتقاد کودکانهاش مبنی بر اینکه اگر همه رفتارهای شایستهای داشته باشند دنیا مکان فوقالعادهای خواهد بود.