پیاده دیدن مواجهۀ من با شهر مسکو است اما قرار نیست فقط گزارشی از یک سفر باشد؛ بیشتر از آنکه بخواهد بگوید در مسکو چه دیدم، میخواهد به ما یادآوری کند اهمیت چگونه دیدن را و چرا این دیدن برای ما، نه یک تجربۀ توریستی، بلکه یک مکاشفۀ فرهنگی و تاریخی است. متن از دل دو سفر به پایتخت روسیه زاده شده: یکی در تابستانی روشن و گرم، و دیگری در پاییزی خاکستری و سرد. آنچه میان این دو زمان امتداد یافته، تنها حرکت فصلی تقویم نیست، بلکه حرکتی در فهم ماست از نسبت فرم با معنا، مکان با حافظه، و تاریخ با بدن زیستۀ انسان.
متن در میدان سرخ، در برابر گنبدهای رنگین کلیسای سنت باسیل، یا در زیر سایۀ دیوارهای بلند کرملین، با سوبژۀ ایرانی روبهرو میشود، با ایران خودمان، با معماری بینشانی که سالهاست نهتنها خاطرهای نمیسازد، که گاهی خاطرهها را هم پاک میکند. متن میخواهد بپرسد: چرا مسکو توانسته چنین حافظۀ معماری نیرومندی برای مردمش و برای جهان شکل بدهد؟ چرا هر بنایش قصه دارد، و چرا ما حتی از قصههای نیمماندۀ خودمان هم غافلیم؟
متن در نگاه نخست، یادداشتهایی است دربارۀ یک سفر، اما بعدتر، جستاری است در باب زمان، خاطره و هویت. در این نوشتار، من از دیدن بناها حرف میزنم، اما نه بهعنوان تودههای بیجان، بلکه همچون موجوداتی زنده که آگاهی تاریخی را در خود فشردهاند. بناها برای ما نشانهاند؛ نشانههایی از نحوۀ بودن در جهان، از شیوۀ روایت قدرت، از معناهای فرهنگی که در آجرها و گنبدها نهفتهاند و گاه از ما پنهان میمانند.