وقتی که قفس خالی شد، این احساس به او دست داد که باری از روی دوشش برداشته شده است. با این وصف، نمی توانست از زمین خون آلود چشم برگیرد. لحظه ای احساس کرد که قرمز مایل به ارغوانی تیره تر می شود، گویی که بخواهد روی رازی را بپوشاند، اما لحظه ی بعد دید که درخشش خود را باز یافته است.
سرش را به سمت پنجره برگرداند. بیرون، شب شده بود. با خودش فکر کرد که امشب زمان مناسبی است. درخشش ماه به قدری بود که حیوانات وحشی نگران نمی شدند. پتو را کنار زد و برخاست. موهایش را جلوی آینه کم وبیش صاف کرد، پالتویی پوشید و بیرون رفت.