چهار روز می شد که مادرش مرده بود، و «کایرا» می دانست دیگر چیزی از روح مادرش باقی نمانده است. دوباره، به آنچه در حال ترک آنجا بود، به آرامی گفت: «مادر.» فکر کرد شاید بتواند رفتن روح مادرش را حس کند، همانطور که زمزمه ی نسیم در شب حس می شود.
«کایرا» چشم هایش را که ناگهان پر از اشک شده بود، پاک کرد. او مادرش را دوست داشت و به شدت دلتنگش می شد. اما حالا زمان رفتن بود. عصایی را که موقع راه رفتن استفاده می کرد، روی زمین نرم فشار داد و با تکیه به آن، خودش را بلند کرد.
با تردید اطرافش را نگاه کرد. هنوز جوان بود، و تجربه ای از مرگ نداشت، به خصوص در خانواده ی کوچک دو نفری اش که فقط او و مادرش اعضای آن بودند. البته دیگران را دیده بود که در مراسم حضور داشتند.