کتاب تاریخ سخت کشی

Tarikh-e Sakhtkoshi
کد کتاب : 21537
شابک : 978-9643515911
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 343
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

معرفی کتاب تاریخ سخت کشی اثر عباسقلی غفاری فرد

"تاریخ سخت کشی" کتابی است به قلم "عباسقلی غفاری فرد"، که صحنه های ناخوشایند اما حقیقی را در برابر دیدگان خواننده هویدا می کند. اگرچه تصویرهایی که خواننده در این کتاب با آن ها رو به رو می شود ممکن است ذهن او را مغشوش نماید اما دید مناسبی از نحوه ی برخورد حاکمان و والیان در تنبیه مخالفین و فاعلان اعمال نابهنجار به دست می دهد.
آنچه "عباسقلی غفاری فرد" در این کتاب در صدد اثبات آن برآمده، نشان دادن سختی کش به عنوان جزء لاینفکی از عملکرد اجتماعی در تاریخ کشور می باشد. نویسنده اذعان داشته که شاید در طول زمان از مرارت ها و قساوت کشتن و شکنجه کاسته شده باشد اما همچنان اشکال دیگری از خشونت به خرج دادن، جهت شکنجه یا کشتن برقرار است که شکل دهنده ی بخش جدیدی از "تاریخ سخت کشی" است.
وی همچنین به مواردی اشاره می کند که در طول تاریخ به وسیله حکمرانان دادگر و عدالت پیشه صورت گرفته اما مصداق سخت کشی است. به عبارتی "عباسقلی غفاری فرد" با تاکید بر این امر که سخت کشی تنها به دست حاکمان قسی القلب و دژخیم صورت نگرفته و حتی پادشاهان عدالت پیشه و حکام فرهیخته نیز با هدف سرکوب دگراندیشی و ناهنجاری های اجتماعی دست به جنایت های این چنینی زده اند، تئوری جامعه شناختی و تاریخی خود را شرح و بسط می دهد. کتاب "تاریخ سخت کشی" نمونه های مختلف شکنجه و سخت کشی را معرفی کرده و سپس از افراد مختلفی که به این شیوه کشته شده اند در هر بخش یاد می کند. در مجموع بیش از ۱۰ شیوه رایج سخت کشی در این کتاب معرفی شده که به طور مفصل مورد بررسی قرار گرفته اند و سپس در فصل نهایی انواع دیگری از آن که کمتر رواج داشته نیز به صورت گذرا مرور می کند.

کتاب تاریخ سخت کشی

قسمت هایی از کتاب تاریخ سخت کشی (لذت متن)
چون انوشیروان بر تخت نشست جوان بود و گماشتگان و فرماندارانش او را به چشم یک کودک می نگریستند و درازدستی و بیداد در پیش گرفته بودند و هر گردنکشی می پنداشت که انوشیروان به کمک او بر تخت نشسته است و هرگاه بخواهد می تواند او را از پادشاهی بردارد. انوشیروان خاموش بود و با آن ها می ساخت تا این که پنج سال سپری شد. انوشیروان سپهسالاری داشت که از همه توانگرتر و داراتر بود و به فرمانداری آذربایجان گماشته شده بود. این سپه سالار درصدد برآمد باغ و نشستنگاهی در آن شهر بسازد و در زمینی که برای این کار در نظر گرفته بود. پاره زمینی هم از آن پیرزنی بود که آن را به برزگری می داد تا به کشت و کار پردازد و بهره خود بردارد و سپس حصه پادشاه را کنار می گذاشت و اندکی از آن درآمد باقی می ماند و پیرزن با همان درآمد اندک به سختی روزگار می گذراند و هرگز از خانه بیرون نمی آمد. سپه سالار که برای ساختن باغ و کاخ به این زمین نیاز داشت کسی را به نزد پیرزن فرستاد و از او خواست که زمینش را به او بفروشد. پیرزن از فروش زمین خودداری کرد و گفت این زمین از پدرم و مادرم به من رسیده و آبخورش نزدیک است و همسایگان خوبی دارم مرا آزرم دارند و بهتر است دست از زمین من برداری. سپه سالار سخن پیرزن نشنید و به زور و ستم زمین او را بگرفت و دیوار کشید. پیرزن درمانده شد و از او خواست که بهای زمین را بدهد و یا زمین دیگری به او واگذار کند. سپه سالار به سخن او گوش نداد. پیرزن دو سال تلاش کرد و سرانجام ناامید شد. در پایان کار درصدد برآمد به پیشگاه انوشیروان بار یابد و دادخواهی کند. با دشواری زیاد از آذربایجان به مداین رفت. از سوی دیگر آن سپه سالار هم به به درگاه انوشیروان به مداین آمده بود. روزی انوشیروان می خواست به شکار برود و سپه سالار نیز با او همراه بود. پیرزن با دشواری بیش ازاندازه خود را به شکارگاه رسانید و شب را در آنجا خوابید. روز دیگر انوشیروان به آنجا رسید و بزرگان و لشکر او پراکنده شدند و پی شکار رفتند. پیرزن چون انوشیروان را تنها یافت از پشت خاربن برخاست و پیش پادشاه آمد و سرگذشت خود را بازگفت. انوشیروان او را به مهتر خود سپرد و گفت این پیرزن را نگهدار تا روزی که او را از تو بخواهم. انوشیروان از شکار برگشت و غلامی را به آذربایجان فرستاد تا پنهانی بررسی کند تا ببیند سخنان پیرزن تا چه اندازه راست است. غلام برفت و پس از بازگشت به انوشیروان گفت که همه سخنان پیرزن راست است. روز دیگر انوشیروان بار داد. همه بزرگان و موبدان گرد آمدند. انوشیروان به سوی موبدان و بزرگان روی کرد و گفت از شما آذربایجان است. چقدر دارایی دارد. گفتند از همه توانگرتر هست و چنان داراست که نمی توان آن را به شماره درآورد. انوشیروان گفت. اگر سپهسالاری بااین همه توانگری و دارایی به پاره زمین پیرزنی ناتوان که همه درآمد او از آنجاست. چشم بدوزد با او چه باید کرد؟ همه گفتند چنین کس شایسته هرگونه مجازاتی است. انوشیروان گفت چنین خواهم کرد و دستور داد پوست از تنش جدا کنند و گوشتش به سگان دهند و پوستش پر از کاه کنند و بر در سرای بیاویزند.