هرکول پوآرو در آپارتمانش در لندن، روی صندلی چهارگوشی که مقابل یک شومینه ی چهارگوش در یک سالن چهارگوش قرار داشت، نشست. مقابلش اشکال متنوعی بودند که شکل چهارگوش نداشتند و در عوض تا جایی که می شد انحنا و اشکال دایره وار در آن ها دیده می شد. برای هر کدام از آن ها جدا از یکدیگر، نمی شد کاربردی را در هیچ جای این دنیا تصور کرد. دور از ذهن بودند، بلااستفاده و تصادفی. در واقع، گویی به درد هیچ کاری نمی خوردند. اما با نگاهی موشکافانه، هر کدامشان جای خاصی در یک صفحه ی خاص داشتند. با چیده شدن در مکان های مناسب خود در آن صفحه ی خاص، نه تنها معنا پیدا می کردند، بلکه یک تصویر را به وجود می آوردند. به بیانی دیگر، هرکول پوآرو داشت پازلی معمایی را می چید.
چشمش به تکه ای مستطیل شکل افتاد که انگار درست سر جایش قرار نگرفته بود. این کار برایش خیلی خوشایند و آرام بخش بود. بی نظمی را نظم می داد. فکر کرد شباهت زیادی به حرفه اش دارد. طوری بود که وقتی کسی با اشکال غیرمحتمل و واقعیت های دور از ذهن رو به رو می شد و می دید هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند، می دانست که با جایگذاری مناسب آن ها در کنار یکدیگر می تواند به یک نتیجه ی کلی برسد.
زمین شیب ملایمی گرفته بود و در دوردست نمای بسیار زیبایی از یک رودخانه و تپه هایی مه گرفته چشم را نوازش می داد. راننده، ماشین را لای پرچین ها برد و همان جا توقف کرد. آن گاه گفت: «اینجا رودخانه هی لم است و آن طرفش هم منطقه ی دارتمور.» پوآرو که لازم می دید جمله ی تحسین آمیزی به زبان آورد، سر و صدایی از خودش درآورد. چند بار زیرلب با خودش گفت: «باشکوه است!» در واقع، طبیعت برایش چندان جذابیتی نداشت. یک باغچه ی خانگی قشنگ و مرتب بیشتر تحسینش را برمی انگیخت.