کتاب سفر سیلکا

Cilka's Journey
براساس داستانی واقعی از عشق و استقامت
کد کتاب : 24437
مترجم :
شابک : 978-6004613545
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 360
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2019
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

معرفی کتاب سفر سیلکا اثر هدر موریس

سفر سیلکا به قلم هدر موریس، داستان دختری است که در سال 1942، وقتی تنها شانزده سال سن داشت به یکی از اردوگاه های متمرکز آشویتس برده شد. زیبایی بی بدیل او بلافاصله توجه فرمانده را جلب می کند. سیلکا که به اجبار از باقی زنان زندانی جدا شده، خیلی زود یاد می گیرد که قدرت، حتی اگر ناخواسته بدست بیاید باز هم مساوی با بقاست.
زمانی که جنگ تمام شده و آزادی به اردوگاه برمی گردد، سیلکا باز هم از آزادی محروم می ماند؛ چرا که او به جرم همکاری و خوابیدن با دشمن محکوم شده و به یک زندان اردوگاهی در سیبری فرستاده می شود. ولی مگر او چاره ای هم داشت؟ چارچوب های اخلاقی برای سیلکا، کجا قرار می گیرند؛ برای او که وقتی هنوز بچه بود به آشویتس فرستاده شد.
در سیبری سیلکا با چالش هایی مواجه می شود که هم جدید است و هم به طرز وحشتناکی آشنا؛ مثل توجه ناخواسته ی نگهبانان. اما زمانی که او با یک دکتر زن مهربان آشنا می شود، تحت حمایت او قرار می گیرد و شروع می کند به مراقبت از مریض های اردوگاه که با شرایط ظالمانه ای دست و پنجه نرم می کنند.
سیلکا که هر روز با وحشت و مرگ رو به رو می شود، قدرتی در خود می یابد که هرگز نمی دانست در او وجود دارد. زمانی که کم کم بین او و بقیه پیوند و رابطه برقرار می شود، او متوجه می شود که با وجود واقعیت زننده و سختی که در آن زندگی می کند و با وجود تمام بلاهایی که سرش آمده، هنوز هم در قلبش برای دیگران مهر و محبت یافت می شود. از کودکی به زن و از زنی به یک درمانگر، مسیر سیلکا مقاومت روح انسان و اراده ی او برای بقا را به تصویر می کشد.

کتاب سفر سیلکا

هدر موریس
هدر موریس، نویسنده ای اهل نیوزلند است که اکنون در استرالیا زندگی می کند. او در طول سال ها کار در بیمارستانی در ملبورن، به مطالعه و نوشتن نمایشنامه می پرداخت و پس از مدتی، نویسندگی را به صورت تمام وقت پی گرفت.
نکوداشت های کتاب سفر سیلکا
In the stirring follow-up to The Tattooist of Auschwitz, Morris tells the story of a woman who survives Auschwitz, only to find herself locked away again. Morris’s propulsive tale shows the goodness that can be found even inside the gulag.
این اثر پر جنب و جوش که در ادامه ی کتاب خال کوب آشویتس نوشته شده، داستان زنی است که از آشویتس نجات می یابد اما دوباره خود را اسیر می بیند. داستان تکان دهنده ی موریس نشان می دهد که خوبی حتی در گولاگ هم قابل یافتن است.
Publishers Weekly Publishers Weekly

قسمت هایی از کتاب سفر سیلکا (لذت متن)
سیلکا کنار گیتا نشسته است. هر دو با جدیت مشغول کار هستند. نگاهشان در هم گره می خورد و لبخندی گذرنده به هم می زنند. سیلکا را از صف گزینش بیرون آوردند و به کانادا نفرستادند، در عوض در ساختمان اداری، کاری به او محول کردند. خوشحال است که گیتا با او کار می کند. امیدوار است بتواند هر طوری شده مگدا را هم به این ساختمان گرم بیاورد. کوتاهی موهای گیتا به حدی ا ست که کف سرش پیداست، اما سیلکا به دلایلی اجازه دارد موهایش را بلند کند، به طوری که اکنون روی گوش ها و گردنش را پوشانده است.

همان طور که او را از ساختمان بیرون و به سمت اردوگاه زنان می برند، تقلا می کند تا خود را از دست هایشان رها کند، اما حریف مناسبی برای آن دو نیست. اردوگاه ساکت است - زن ها همه سر کار هستند. از سربازخانه ای که زن ها در آن زندگی می کنند، می گذرند تا اینکه به ساختمانی مشابه می رسند، اما این یکی درمیان دیوارهای آجری محصور شده است. سیلکا حس می کند زرداب در گلویش جمع شده؛ شنیده است زن ها را به چنین مکانی می برند و می کشند.

«من سیلکا هستم.» شروع گفت وگوی آن دو انگار دل وجرئتی به بقیه می دهد و آنها هم اسم یکدیگر را می پرسند. خیلی زود پچ پچ زن ها در فضای اتاقک می پیچد. افرادی که زبان و ملیت یکسان دارند، کنار هم می نشینند و داستان هایشان را برای هم بازگو می کنند. یکی از زن ها متهم به همدستی با نازی ها شده است، چون در مغازهٔ نانوایی اش در لهستان به آنها نان می فروخته. یکی دیگر را برای ترجمهٔ تبلیغات آلمانی ها گرفته اند. زنی دیگر را که اسیر نازی ها بوده، با آنها دستگیر کرده و به او اتهام جاسوسی زده اند. در کمال تعجب، زن ها وقتی ماجرای دستگیر شدنشان را تعریف می کنند، همراه اشک هایی که می ریزند گاهی هم از ته دل می خندند. چند نفر با اطمینان می گویند که قطارْ آنها را به اردوگاه کار اجباری می برد، اما نمی دانند کدام اردوگاه. جوزی به سیلکا می گوید که اهل کراکف است و شانزده ساله. تا سیلکا لب باز می کند که سن و محل تولدش را به جوزی بگوید، زنی در نزدیکی شان با صدای بلندی می گوید: «من می دونم چرا اون اینجاست.» همان زن مسنی که پیشنهاد تقسیم نان را داده بود می گوید: «ولش کن.» «اما من اون رو توی زمستون دیدم. وقتی همهٔ ما داشتیم از سرما می مردیم، یه پالتوی پوست تنش بود که باید می دیدی.»