کتاب راز مادرم

My Mother's Secret
کد کتاب : 19230
مترجم :
شابک : 978-6008067245
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 144
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب راز مادرم اثر جی ال ویتریک

راز مادرم که بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده است، داستانی عمیق ، فریبنده و در نهایت سرگرم کننده از زندگی دو خانواده یهودی که از نازی ها خود را مخفی کرده اند، یک سرباز آلمانی در حال فرار ، و مادر و دختری باهوش و صالح است که با هم همدست شده اند تا آنها را نجات دهد.
فرانسیسکا و دخترش ، هلنا ، هیچ شباهتی به قهرمان ها ندارند. آنها افراد ساده ای هستند که به فکر کسب و کار خودشان هستند و از جمعیت متمایز نیستند. البته تا سال 1939 که بحران آغاز می شود. نازی ها به لهستان حمله کرده و شروع به آزار و اذیت یهودیان می کنند. تهیه کردن سرپناهی برای یک یهودی به حکم اعدام تبدیل شده است. و با این حال ، فرانسیسکا و هلنا تصمیم می گیرند که دقیقا همین کار را انجام دهند. آنها در یک خانه کوچک و دو خوابه در سوکال لهستان ، یک خانواده یهودی متشکل از دو برادر و همسرانشان را در حیاط خوکخانه خود ، یک پزشک یهودی به همراه همسر و پسرش را در یک انبار موقت زیر تخته کف آشپزخانه و یک سرباز آلمانی در حال فرار را در اتاق زیر شیروانی خود پناه می دهند- هیچ گروهی از حضور گروه دیگر خبر ندارد. برای زنده ماندن همه ی آنها ، فرانسیسکا باید از همسایگان و فرماندهان آلمانی که بیرون از حیاط او نگهبانی می دهند ، پیشی بگیرد.
رمان راز مادرم که به طور ساده و مختصر از چهار زاویه دید مختلف روایت می شود ، یادآوری این است که در واقع شجاعت هیچ چهره ی خاصی ندراد و شخصیت هر کس تنها یک انتخاب شخصی است.
راز مادرم با الهام از یک داستان واقعی ، داستانی فریبنده و در نهایت روح بخش است که شاهدی بر مهربانی ، شجاعت و سخاوت است

کتاب راز مادرم

جی ال ویتریک
جي.ال ويتريك نویسنده پرفروش بین المللی کتاب My Mother's Secret است. هميشه شور و شوق او بود كه داستانی را در مورد چگونگی امکان پذیری هرگاه در ارتباط با یکدیگر با مهربانی، درک و شجاعت ایجاد کنیم، ایجاد کند. او که اصالتاً اهل تایوان است، از بدو ورود خانواده در سال 1968 در کانادا زندگی کرده است.
قسمت هایی از کتاب راز مادرم (لذت متن)
هیچ کدام از ما در مورد طوفانی که در پیش رو بود چیزی نمی داند. تنها یک سال بعد جهان طوری شروع به تغییر می کند که قابل باور نیست. ابتدا به تدریج اما بعد به صورت باور نکردنی ای خوشحالم که مادرم نیست تا شاهد این اتفاقات باشد. با حمله ی آلمان به لهستان در اول سپتامبر 1939 نام هیتلر در میان یهودی ها زمزمه می شود. ارتش لهستان با وجود مجهز بودن به سلاح هیچ توانی مقابل آلمان ها که با تانک آمده اند، ندارد. این است که کشورمان به راحتی با تنها یک ماه جنگ مقابل آلمان شکست می خورد. هیتلر و استالین برای حمایت از هم، پیمانی می بندند و لهستان بین آن ها تقسیم می شود. این وضعیت، برای همه پرتنش است.

پدرم می گوید: «با رهبری هیتلر، آلمان دوباره ابرقدرت می شه.» همکاران او در تعمیرگاه همگی می خواهند به او رأی بدهند. مادرم می گوید: «اگه آلمانی باشی و کسی بهت بگه تو برتر متولد می شی معلومه حرف قشنگیه و خوشت می آد. از اینم بهتر اینه که بهتون بگن اگه روزگارتون بده به خاطر یهودیاست و تقصیر شما نیست. مردم این چیزا رو بهتر قبول می کنن تا دلایل و توضیحات منطقی.» مادرم مردم را در قالب گروه ها و دسته ها قضاوت نمی کند او به فردیت اعتقاد دارد. مادرم می گوید: «نه همه ی آلمانیا خوبن نه همشون بد، یهودیا هم همین طور.» او به صراحت اعتقادش را بیان می کند. آن ها آن قدر سر این مسئله مشاجره می کنند تا وقتی که من و برادرم می گوییم ساکت. ما وعده های هیتلر را دوست نداریم. یک بار سخنرانی هیتلر را شنیدیم و قدرت هیپنوتیزم او بر مردم را دیدیم. او همان تأثیر را روی پدرم می گذاشت. پدرم با واقعیت ها استدلال نمی کند. او با حمله به دیگران کارش را پیش می برد و در بحث عادلانه رفتار نمی کند. به مادرم می گوید: «تو درباره ی سیاست چی می دونی، این چیزا رو موقع آشپزی کردن یاد گرفتی؟» چیزی که مادرم می گوید این است: «تا چشمت دربیاد.» با خودم فکر می کنم هیچ وقت با کسی مثل پدرم ازدواج نمی کنم...