روزی در زمانی دور، در یک روستا، یک خوک به نوزادی که در بالکن خانه ای بدون مراقب خوابیده بود، حمله کرد و با کندن گوشه ای از گونه ها و شانه نوزاد او را به قتل رساند. اهالی روستا بلافاصله به دنبال «قاتل» گشتند و خیلی زود خوک را در کنار درختی یافتند. خوک در حالی که آرام و ساکت نشسته بود و خون نوزاد همچنان دور دهانش دیده می شد، بلافاصله بازداشت و به زندان منتقل گردید تا برای ارتکاب این قتل محاکمه شود.
به خانه نزدیک شد. زنی در داخل در حال آوازخواندن بود. کسی دیده نمی شد. به گشتن در اطراف خانه ادامه داد. آن طرف، در مقابل در ورودی، در یک گهواره، نوزادی خوابیده بود. نزدیک تر شد. تاکنون هیچ بچه ای را از فاصله ای چنین نزدیک ندیده بود. چشمانش به گونه های سرخ نوزاد و به بازوهای برهنه او افتاد. نگاهشان به هم گره خورد. دورتر صدای آواز پرندگان می آمد. انگار زمان متوقف شد. روی گهواه خم شد. ابتدا پوست نوزاد را بو کرد. بوی صابون و روغن می داد. بعد ناگهان با قدرت گونه ها و شانه کودک را گاز گرفت.... با دهانی پر از خون به سوی جنگل شتافت. نوزاد فریاد نزد. بی شک درد بیش از توانش بود. بعضی دردها جلوی ریختن اشک را هم می گیرند.
قاضی رو به خوک که در جایگاه ایستاده بود، از او پرسید: آیا شما تائید می کنید که روز هفدهم اکتبر گذشته، ژرژ لابروس کوچگ را با خشونت در حالی به قتل رساندید که او به آرامی در گهواره خود خوابیده بود؟