رابطه ما با مثنوی رابطه ای است در سطح الفاظ و ادبیات؛ حال آنکه پیام مثنوی شرح رنج و اسارت آدمی، و غربت او از وطن فطری خویش است. پیام مثنوی فریادی است برای بیدار کردن انسان و خروج او از حصار تاریک توهمات و نقش ها، و برگشت دادن او به «بحر جان»، به هستی ورای مجازها و پندارها، به «باغ سبز عشق» آنجا که همه وجد و سرور است. مثنوی با صد ها اشاره و تمثیل نشان می دهد که می توان از این غربت پر ادبار به نیستان فطرت خویش بازگشت. می گوید این نیستان در خود تو است؛ ولی به هوش باش که هر چه بیشتر به جست و جوی آن بروی از آن دورتر می افتی. تو گوهری هستی در بطن دریای وحدت؛ و صدف پندار ها _پندار هایی که حاصل جست و جو است - تو را از این دریا جدا ساخته است : « چون گهر در بحر گوید بحر کو ؟ و آن خیال چون صدف دیوار او» گفتن ان کو ؟ حجابش می شود ابر تاب آفتابش می شود» تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن خویشتن بینی در آن شهر کهن»
مولوی بعد از مقدماتی که در آنها اشاره به جدائی انسان از نیستان فطرت خویش مینماید، اولین داستان مثنوی را با عنوان «عاشق شدن پادشاه بر کنیزک» آغاز میکند. و در همین داستان چگونگی و علت اسارت انسان را به ترسیم میکشد. قبل از شروع داستان میگوید:
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
ای انسان، ای دوستان، من پیام خود را به صورت داستان (داستان یعنی سمبل و استعاره) برای شما باز میگویم؛ ولی توجه داشته باشید، هشیار باشید که دارم شرح حال و وضعیت خود شما را نقل میکنم؛ پس آنرا آنگونه بشنوید که گویی حدیث هستی خویش را میشنوید!
نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم
اگر وضعیت هستی خویش را به گونهای که هست بشناسیم، هم از نعمت سلامت عقل برخوردار خواهیم شد و هم از سلامت روحی و معنوی؛ هم از دنیای مادّی برخواهیم گرفت و هم از نعمت دنیای غیر مادّی! پس بشنوید حدیثی را که حدیث خود شما است.