کتاب فراموشی

Oblivion
نگهبانان دروازه
کد کتاب : 2718
مترجم :
شابک : 978-600-119-808-3
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 710
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

دژ فراموشی
Oblivion
قدرت پنج نگهبان(5)
کد کتاب : 5642
مترجم :
شابک : 9786001821165
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 736
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب فراموشی اثر آنتونی هوروویتس

کتاب فراموشی، رمانی نوشته ی آنتونی هوروویتس است که اولین بار در سال 2012 منتشر شد. فقط مرحله ی پایانی بازی باقی مانده است... پنج نگهبان دروازه با هم متحد شده بودند و برای لحظه ای فکر کردند که نبرد را برده اند اما ناگهان گردبادی مرگبار و مهیب آن ها را از هم جدا و هر کدام را به گوشه ای از جهان پرتاب کرد. ده سال بعد، نگهبانان دروازه در جهانی متروک تلاش می کنند تا یکدیگر را بیابند، نیرویی شیطانی را متوقف کنند که منتظرشان است، و یک بار دیگر مثل ده هزار سال پیش، دنیا را نجات دهند. دشمنان در هر قدمی که نگهبانان دروازه برمی دارند، پشت سرشان هستند و اکنون تنها امید نگهبانان برای پیروزی، فراموشی است. این پنج قهرمان اکنون به پایان دنیا رسیده اند.

کتاب فراموشی


ویژگی های کتاب فراموشی

آنتونی هوروویتس از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

آنتونی هوروویتس
آنتونی هوروویتس، زاده ی 5 آپریل 1955، فیلمنامه نویس و رمان نویسی انگلیسی است که بیشتر در حوزه ی داستان های معمایی و جنایی کار می کند. او مدرک خود در رشته ی ادبیات انگلیسی را از دانشگاه یورک و مدرکش در رشته ی تاریخ هنر را از کالج ونبرو دریافت کرده است. اولین کتاب هوروویتس در سال 1979 به انتشار رسید.
نکوداشت های کتاب فراموشی
A thrilling and masterful work.
اثری مهیج و استادانه.
Amazon Amazon

Exciting.
هیجان انگیز.
Booklist Booklist

Intelligent, complex and gripping.
هوشمندانه، پیچیده و گیرا.
Daily Express

قسمت هایی از کتاب فراموشی (لذت متن)
یک هفته قبل از تولد شانزده سالگی ام بود که آن پسر از در بیرون افتاد و همه چیز عوض شد. این شروع خوبی است؟ خانم کیلند، که در مدرسه ی دهکده معلم من بود، همیشه می گفت باید با اولین جمله خواننده را در چنگ تان بگیرید. اگر با توصیف آسمان یا هوا یا بوی سبزه های تازه ی کوتاه شده یا هرچیز دیگری وقت تلف کنید، مردم زحمت خواندن بقیه ی متن را به خودشان نمی دهند، و داستانی که می خواهم تعریف کنم خیلی مهم است. در واقع، مهمترین داستان دنیاست. پایان جهان... و مهمترین داستان.

به هرحال، من خسته و کثیف بودم و مغزم اصلا کار نمی کرد که در توی دیوار قدیمی باز شد و این پسر تلوتلوخوران بیرون آمد و روی سبزه ها افتاد. خیلی لاغر بود با موهای بلند و خیلی سیاه که روی پیشانی اش صاف کوتاه شده بود، و من گیج شدم چون اول او را نشناختم. اما روی یک طرف صورتش خون ریخته بود. در واقع از یک گونه اش یک عالم خون داشت بیرون می ریخت. خون روی شانه اش چکیده بود و پیراهنش غرق در خون بود.

پرسیدم: «چطور زخمی شدی؟» دستش را روی سرش گذاشت، بعد طوری خون روی سر انگشتانش را بررسی کرد که انگار برای اولین بار متوجهش شده باشد: «نمی دانم. حدس می زنم چیزی با من برخورد کرده. تمام آنجا داشت فرو می ریخت... آن معبد توی هنگ کنگ. توفان بود. باید توی تلویزیون دیده باشی.» «تلویزیون وجود ندارد. دیگر نیست.» این هم یک چیز دیگر بود که درست در نمی آمد. پرسیدم: «تو کی در هنگ کنگ بودی؟» «همین حالا. درست یک دقیقه پیش.»