قبل از این که چشم مامان به من بیفتد، سرم را دزدیدم و چند لحظه صبر کردم. بعد، بیرون آمدم تا با هر دویشان سلام و احوالپرسی کنم. دماغم دوباره به خارش افتاد و جلوی عطسه ام را گرفتم. گفتم: «بله، مامان؟» خودم را زده بودم به آن راه تا معلوم نشود فالگوش ایستاده بودم. مامان مختصر و مفید موقعیت را برایم شرح داد. گفت: «این آقا یه پیغام از «جون» آوردن. مایلن بهشون بگی توش متوجه چیز غیرعادی میشی یا نه.» شک و تردید را توی صدایش حس می کردم.
با ترشرویی رو به بازرس سر تکان دادم. از این که «جون» را به ترک خدمت متهم کرده بود، از او دلخور بودم؛ ولی باز هم جای شکرش باقی بود، انگار مرد نمی دانست ما روباه هستیم. حواسم بود رسمی حرف بزنم. گفتم: «لطفا اجازه بدین پیغام رو ببینم.»
بازرس از بالا نگاهم کرد. اگر به شکل روباه بودم، الان گوش هایم صاف می خوابید کف سرم. برخلاف انتظارم، نگاهش تحقیرآمیز نبود؛ ولی حس کردم دارد من را سبک سنگین می کند و حالا می توانستم بوی سوءظنی را حس کنم که از او بلند می شد. یعنی فکر می کرد چیزی را از او پنهان می کنم؟