کتاب شرم

The Shame
کد کتاب : 84089
مترجم :
شابک : 978-6223130021
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 234
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب شرم اثر مکنا گودمن

کتاب «شرم»، داستان یک زن به نام آلما است که در آستانه‌ی میانسالی دچار بحران شده و دائم خودش را با دیگران مقایسه می‌کند و احساس یک آدم شکست‌خورده را دارد که به هیچ کجا نرسیده است. او زنی خانه‌دار است که مشغولیات مخصوص به خودش را دارد و در عین‌حال، باید دو فرزندش را نیز بزرگ کند. او به نقاشی و نویسندگی علاقه‌مند است و در دنیای مجازی صفحه‌ی شخصیتی به نام سلست را دنبال می‌کند. همین مسئله باعث می‌شود تا او بیش‌از همیشه خودش را کم ببیند، چرا‌که سلست آرزوهای او را زندگی می‌کند و زن موفقی است. تصویری که سلست در آن صفحه‌ی مجازی از خود و زندگی‌اش ارائه می‌دهد، تاثیر زیادی روی آلما گذاشته و وضعیت روحی او را بیش‌از‌پیش به‌هم می‌ریزد. بحران آلما روز‌به‌روز بزرگ‌تر شده و او را می‌بلعد. آلما تصمیم‌گرفته تا راهی نیویورک شود و سلست را ببیند، بی‌آنکه با او آشنایی قبلی‌ داشته باشد. آلما که از جایگاهش در زندگی راضی نیست، مدام پرسش‌هایی را با خودش مطرح می‌کند و دل مشغولی‌هایش توان زندگی‌کردن را از او سلب کرده‌اند.
این کتاب به روزمرگی‌ها و دغدغه‌های این زن خانه‌دار می‌پردازد و روایت جذابی دارد، چرا‌که گذشته، حال و آینده‌ی آلما را به‌هم پیوند زده و در عین‌حال که به درونیات او می‌پردازد، مخاطب را خسته نمی‌کند. آلما نمی‌داند که از زندگی چه می‌خواهد و این بحران عظیم، می‌تواند برای هر کسی در طول زندگی‌اش پیش بیاید. بارها شده که در جایی ایستاده‌ایم و ترمز زندگی را کشیده‌ایم و به این فکر فرو رفته‌ایم که آیا ما همین را از زندگی می‌خواستیم؟ بنابراین خواندن این کتاب می‌تواند برای همه‌ی کسانی که به این پرسش‌ها دچار شده‌اند، جالب باشد.
مکنا گودمن پیش از نگارش این داستان، ویراستار بوده و این اولین کتاب اوست. او با این کتاب، توانسته توجه بسیاری از منتقدان را به خود جلب و جوایز زیادی را نیز کسب کند.

کتاب شرم

قسمت هایی از کتاب شرم (لذت متن)
به خودم می آیم و می فهمم دلیل اینکه این همه از ایسا بدم می آید این است که خیلی خوب مرا می شناسد، برای این است که می بیند من چه موجود کثافتی هستم، برای این است که می بیند تا اعماق وجودم را گند و کثافت و گه گرفته و اینجاست که می فهمم همین عریان بودن در مقابل هم است که لحظه ای ما را آرام جان هم می کند و لحظه ای دیگر به جان هم می اندازد. درست عین وقت هایی که آدم با مادرش دعوا می کند. دلت می خواهد مادرت سرش را بگذارد زمین و بمیرد، اما بعد دلت می خواهد بیاید در آغوشت بگیرد. وقتی واقعا می میرد، به خودت می گویی خلاص شدم، اما انگار یک بخشی از خود تو هم می میرد. سال ها از مرگش می گذرد و روزی دل درد می گیری و یک آن به خودت می آیی می بینی دلت مامانت را می خواهد.