«شروع می کنم به خوردن ناخن هایم. پوست دورشان را که می کنم سوزش کیفناکی دارد. صدای گریۀ مامان از توی اتاق می آید. میان گریه می پرسد «که بو ؟ که یی کار خ تو کرده؟» صدایی از تو درنمی آید. مامان دماغش را بالا می کشد و می گوید «چقدر و تو بگفتم دور یی زنیکۀ سلیطه ر خط بکش. نگا کن خود خ و چه روزی پروندی؟!» دلم نمی خواهد ببینمت. دارم از این فکر که این همه شب و روز چه بلاهایی بر سرت آمده داغان می شوم. وقتی از فریده حرف می زدی صدایت خش برمی داشت. چشم هایت براق می شد. می گفتی پسرهاش هیچ غلطی نمی توانند بکنند. می گفتی فریده دلش فقط همین یک بار لرزیده. باقی ماجراهاش همش کشک و شایعه بوده! حالیم نمی شود کی ورق کتاب درست روی واژۀ بلور، خیس می شود. گونه ام داغ داغ است. فکر می کنم یعنی پسرهای فریده با باقی خاطرخواه های فریده هم همین کار را می کردند یا باز هم از کوتاهی دیوار شانس، قرعه به نام تو خورده؟!»