کتاب سالاریها

Salariha
  • 10 % تخفیف
    75,000 | 67,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: نگاه نگاه
    نویسنده:
کد کتاب : 9235
شابک : 978-9643513597
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 178
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1978
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

معرفی کتاب سالاریها اثر بزرگ علوی

"سالاریها" رمانی است کوتاه به قلم "بزرگ علوی"، نویسنده ی نام آشنای معاصر، که نخستین بار در برلین به انتشار رسید. داستان روایتی است از خاندان مرفه و ثروتمند سالاری که از جمله بزرگ ترین صاحبان املاک و زمین داران در شهر بروجرد به حساب می آیند. در عظمت و نفوذ خاندان سالاری همین بس که حتی دامادهای این خاندان، نام های خانوادگی خود را به سالاری تغییر داده اند. اما این خانواده یک راز بزرگ دارد و آن هم منبع و منشا ثروت سرشاری است که نصیب آن ها شده. سالار نیا و سالار نظام، دو برادر از خاندان سالاری هستند که برای تقسیم ارثیه، به بروجرد آمده اند؛ شاید از میان حرف های آن ها و بلبشوی فعالیت های سیاسی، قتل و خیانتکاری، راز خانواده ی سالاری هم بر ملا شود.
"بزرگ علوی" در آثار مختلفش بارها ثابت کرده که می تواند ارائه ی خوبی از داستان هایی با مضمون سیاسی و اجتماعی داشته باشد و "سالاریها" بار دیگر بر این مدعا صحه می گذارد. داستان های "بزرگ علوی" توانسته اند جایگاه به خصوصی را در عرصه ی داستان نویسی معاصر کسب کنند و این جایگاه، مورد غبطه ی بسیاری از نویسندگان هم عصر او واقع شده است. از ویژگی های قابل توجه قلم "بزرگ علوی"، شیوه ی نگارشی به خصوص اوست که در آن چینش و توالی رویدادها به نحوی است که خواننده را تشنه ی ادامه ی داستان می کند و تا زمانی که رازهای قصه برملا نشده و داستان به انتهای خود نرسیده، خواننده کتاب را زمین نخواهد گذاشت. رمان "سالاریها" با مانور پیرامون یک مساله ی خانوادگی، دغدغه های تاریخی، سیاسی و فرهنگی را به تصویر می کشد و با داستان جذاب خود، خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد.

کتاب سالاریها

بزرگ علوی
بزرگ علوی زاده ی 13 بهمن 1282 و درگذشته ی 28 بهمن 1375 شمسی، نویسنده، استاد زبان فارسی و روزنامه نگار ایرانی بود که بیش از چهار دهه از نیمه ی دوم قرن بیستم را در آلمان زندگی کرد و به نوشتن داستان، ترجمه، نقد و فرهنگنامه نویسی پرداخت.بزرگ علوی در تهران متولد شد. او به همراه برادرش مرتضی علوی در سال 1920 به منظور تحصیل به آلمان رفت و دوران دبیرستان را در شهرهای مختلفی گذراند. علوی در دوران اقامت در آلمان چند اثر ادبی آلمانی را به فارسی ترجمه کرد. در سال 1927، پدر او به خاطر یک شکست بزرگ تجاری خ...
قسمت هایی از کتاب سالاریها (لذت متن)
روزهای اول خرداد بود. بابا دم در روی سکوی خانه نشسته بود. ریش قرمزش را می خاراند. شب کلاه چرکتابش را برمی داشت. دست بر سر طاسش می کشید و زیرلب دعا می خواند. چشمش دیگر سو نداشت. گوشش، اما تیز بود. هر وقت مهمانی می آمد از جایش برمی خاست. در حیاط بیرونی را باز می کرد، سرش را به سوی هشتی می برد، «یااللّه» می گفت و تازه وارد را به حال خود می گذاشت. این یک سنتی بود. از این گذشته ضروری نبود به چادر به سران خبر بدهد که نامحرمی دارد می آید. مهمان ها فرضا که محرم نبودند، زنانشان از مردان خانواده رو نمی گرفتند. خویشان هرشب جمعه در تالار پنج دری روی حوض خانه سالار، در بیرونی، گاهی تنها و گاهی همراه زن و بچه شان، جمع می شدند. همه بابا را می شناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود. همه شان روزهای عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشم هایش یارای قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط می توانست روزهای مهمانی و روضه خوانی وظیفه دربانی را انجام دهد، گاهی آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکی از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعی روشن کند. با چه مصیبتی توانست خود را در این خانه جا دهد. آن زمان که او را در کنار چوبه دار نیمه جان بلند کردند و قزاقی به او گفت: «بلند شو برو پی کارت. خدا عمری دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گیج می خورد. چشم هایش از خاک و اشک گلین شده بود. چون به حال آمد چند قدم آن طرف تر نعش آقاموچول دامادش را دید. بعد گاری آوردند و دو مرده را بار کردند و بردند. بنده خدائی به او یک تکه نان داد. آن را نیش کشید. پای پیاده برگشت رو به قهوه خانه ای که شب پیش آنجا با زیور و آقا موچول اطراق کرده بود. دخترش را ندید. هرچه گشت پیدایش نکرد. زن مش رحیم افسار الاغ را در دست داشت. زنک هاج و واج بود. نمی فهمید چه خبر شده. برای چه مش رحیم صبح سحر رفته و دیگر برنگشته. موقعی که قزاق ها آمدند، اصلا هفت پادشاه را خواب می دید. از این و آن شنیده بود که زیور برای نجات پدر و شوهرش به خانه حاکم رفته. زن مش رحیم هرچه زور به خرج داد نتوانست توله را نگه دارد. سگه دنبال زیور رفت و غیبش زد.