زندگی انسان های عادی به روایت «آرتور میلر»



«میلر» در سراسر زندگی خود به خلق نمایشنامه، مقاله، فیلمنامه و تفاسیر ادبی و غیرادبی ادامه داد و به کاوش در مسائل مهمِ سیاسی، اجتماعی و اخلاقی زمانه ی خود پرداخت.

«آرتور میلر» زمانی نوشت به جز پزشکی که جان انسان دیگری را نجات می دهد، «نوشتن نمایشنامه ای درخور و ارزشمند، مهم ترین کاری است که یک انسان می تواند به انجام برساند.» اما چرا؟ چون او باور داشت نمایشنامه ها می توانند سوالات مهمی را درباره ی موضوعاتی پیچیده همچون اخلاق و مسئولیت مطرح کنند و سپس انسان ها را به چالش بکشند تا زندگی و جهان خود را تغییر دهند. «میلر» در این باره بیان می کند: «رسالت تئاتر، گشودن دریچه ی آگاهی افراد رو به احتمالات گسترده ی زندگی انسانی است.» و او دقیقا به همین شکل، تئاتر آمریکا را در قرن بیستم متحول کرد.

 

 

«آرتور میلر» در شهر نیویورک در سال 1915 به دنیا آمد. در زمان نوجوانی او، خانواده اش—مانند بسیاری از خانواده های دیگر—با مشکلات فراوانی در دوره ی «رکود اقتصادی بزرگ» مواجه بودند. پدر «میلر» در زمان سقوط «وال استریت»، کسب و کار خود را از دست داد و به همین خاطر خانواده مجبور شد به خانه ای کوچکتر در «بروکلین» نقل مکان کند. «میلرِ» جوان پس از پشت سر گذاشتن دبیرستان و کالج، به شکلی بی واسطه آموخت که تأمین مخارج زندگی تا چه اندازه ممکن است سخت و طاقت فرسا باشد.

 

 

صحنه تاریک و آرام است. صدای فلوت که گویی از فضای خارج صحنه نواخته می شود، به گوش می رسد. آهنگی دلپذیر و کوتاه است که انسان را به یاد افق دوردست و درختان و چمن سبز می اندازد. پرده بالا می رود. در ابتدا فقط ساختمان بی قواره ی کشتی مانندی که نور کبود شب بر آن می تابد، به چشم می خورد. اکنون واضح تر می شود. لبه ی شیروانی پشت بام و پنجره ی بلند زیر آن را می توان دید. در طبقه ی دوم، دو تخت خواب دیده می شود. اینجا یک خانه است، یا بهتر بگوییم استخوان بندی خانه ای است که از آن اتاق خواب طبقه ی بالا و در طبقه ی اول آشپزخانه و پهلوی آن، اتاق خواب دیگری، به چشم می خورد. بین اتاق ها دیواری نیست، و همه چیز را می توان دید، درست همان طور که در دنیای خاطرات و رویاها، خانه ها و اتاق هایی را که در آن زندگی می کرده‌ایم، صحبت ها و فریادهایی را که دیواری بینشان حایل بود، بدون هیچ دیواری می بینیم و به خاطر می آوریم.—از کتاب «مرگ فروشنده» 

 

شکی نیست که «رکود اقتصادی بزرگ» و پیامدهای جنگ جهانی دوم، بر «میلر» تأثیر گذاشت تا نمایشنامه هایش را به انسان های آسیب پذیر و به شکل کلی، «مردمان عادی» اختصاص دهد؛ افرادی که برای پیش رفتن در زندگی، با مشکلات زیادی رو به رو بودند. «میلر» در این باره می گوید:

فکر می کنم احساس تراژیک زمانی در ما شکل می گیرد که با کاراکتری مواجه می شویم که آماده است تمام زندگی اش را، اگر نیاز باشد، کنار بگذارد تا تنها از یک چیز محافظت کند—احساس عزت نفس خود.

 

«میلر» موفق ترین نمایشنامه هایش را در سال های ابتدایی مسیر حرفه ای خود به وجود آورد. بین سال های 1947 تا 1964، تئاتر «برادوِی» در نیویورک میزبان نمایش های «همه پسران من»، «مرگ فروشنده»، «ساحره سوزان»، «چشم اندازی از پل» و «پس از سقوط» بود. با این که داستان این آثار از هم متفاوت جلوه می کند، مضامینی مشترک در میان آن ها به چشم می خورد از جمله اخلاق، مسئولیت، شفقت، و شکنندگی روابط میان انسان ها—به خصوص میان پدران و پسران. نقطه ی اشتراک دیگری نیز میان آن ها وجود دارد: تمام این آثار بر اساس رویدادهایی در زندگی واقعی نویسنده، چه شخصی و چه سیاسی و یا هر دو، شکل گرفته اند.

 

پرده که بالا می رود، «کریس» دیده می شود که شاخه ی شکسته درخت را اره می کند و از درخت، تنه اش باقی می ماند. شلواری نو و کفش سفید پوشیده، ولی پیرهن به تن ندارد. وقتی مادر در ایوان ظاهر می شود، «کریس» با شاخه ی درخت بالای کوچه ناپدید می شود. مادر پایین می آید و به تماشای او می ایستد. رُبدوشامبر به تن و سینی‌ای در دست دارد که در آن یک پارچ آب انگور و چند لیوان دیده می شود. در لیوان ها چند پر نعناع هست. مادر: (رو به کوچه صدا می زند:) «حالا حتما باید شلوار نو می پوشیدی و این کارها رو می کردی؟» به جلوی صحنه می آید و سینی را روی میزِ داخل آلاچیق می گذارد. بعد با ناراحتی دور و بر را نگاه می کند، به پارچ دست می زند تا از خنک بودنش مطمئن شود. «کریس» از سمت کوچه می آید و گرد و خاک دست های خود را می تکاند. «کریس»: «چرا لباس نمی پوشید؟» مادر: «طبقه ی بالا خفه کننده است. واسه «جورجی» آب انگور درست کردم. اون انگور خیلی دوست داشت. بیا یه خرده بخور.» «کریس»: (ناشکیبا) «خب، یالا، برید لباس بپوشید. چی شده پدر این قدر می خوابه؟» (به طرف میز می رود و یک لیوان آب انگور می ریزد.) مادر: «دلواپسه. هر وقت دلواپس باشه، می خوابه. (مکث می کند. در چشم او می نگرد.) ما خنگیم، «کریس». من و پدر آدم های احمقی هستیم. هیچی سرمون نمی شه. تو باید مواظب ما باشی.—از کتاب «همه پسران من»

 

 


 

«میلر» در سراسر زندگی خود به خلق نمایشنامه، مقاله، فیلمنامه و تفاسیر ادبی و غیرادبی ادامه داد و به کاوش در مسائل مهمِ سیاسی، اجتماعی و اخلاقی زمانه ی خود پرداخت. «آرتور میلر» در سال 2005 در 89 سالگی از دنیا رفت. او همچنان به عنوان یکی از بزرگان تئاتر آمریکا مورد احترام است، و همچنین یکی از نمایشنامه نویسانی به حساب می آید که آثارشان به شکلی پیوسته بر روی صحنه ی تئاتر به اجرا در می آید.    

 

 

 

 

پیروی هنر از زندگی

 

همانطور که گفته شد، مشهورترین نمایشنامه های «میلر» بر اساس رویدادهایی از زندگی خودش و یا رویدادهای مهم معاصر شکل گرفته اند: مشکلات اقتصادی خانوادگی، زندگی عموی «میلر» که فروشنده بود، و خانه ای در «بروکلین» که «میلر» در آن بزرگ شد، به منبع الهامی برای خلق داستان «مرگ فروشنده» تبدیل شد؛ نمایشنامه ی «همه پسران من» بر اساس داستان واقعی تاجری به وجود آمد که در زمان جنگ جهانی دوم، ماشین آلاتی معیوب را به ارتش ایالات متحده می فروخت؛ داستان «ساحره سوزان» که به محاکمه ی افسونگران در قرن هفدهم می پردازد، در واقع درباره ی فعالیت های سناتور جمهوری خواه «جوزف مک کارتی» بود که می خواست به هر طریقی که شده، موافقان و طرفدارن «کمونیسم» و حکومت شوروی را در ایالات متحده پیدا کند و به محاکمه بکشد؛ ازدواج ناآرام «میلر» با ستاره ی سینما «مرلین مونرو»، در داستان «پس از سقوط» به تصویر کشیده می شود؛ و نمایشنامه ی «چشم اندازی از پل» نیز بر اساس داستانی شکل گرفته که «میلر» از یکی از باربران لنگرگاه در «بروکلین» شنیده بود.

 

الفیری: «ادی، ازت می خوام خوب به حرف هام گوش بدی. می دونی، گاهی وقت ها خدا هم تو کار بنده هاش می مونه. همه ی ما یه کسایی رو دوست داریم؛ زنمون رو، بچه هامون رو. هرکی بالاخره یه کسی رو دوست داره که دوست داشته باشه، هان؟ اما گاهی وقت ها... این علاقه زیادیه. می فهمی؟ زیادیه، و کار رو به جایی می کشونه که نباید. یه بابایی جون می کَنه و بچه بزرگ می کنه، حالا یا بچه ی خواهر برادرشه، یا حتی بچه ی خودشه، خودش هم اصلا متوجه نمی شه، اما طی سال ها معلوم می شه که علاقه اش به دخترش زیادیه، علاقه اش به دختر خواهر برادرش زیادیه. می فهمی چی می خوام بگم؟»—از کتاب «چشم اندازی از پل»

 

 

 


 

 

زیر سوال بردن «رویای آمریکایی»

 

«رویای آمریکایی» دقیقا چیست؟ این مفهوم، نویدی است مبنی بر این که زندگی می تواند برای هر کسی بهتر از قبل شود اگر آن شخص، فرصت و تمایل برای سخت کار کردن را داشته باشد—صرف نظر از این که او چه طبقه ی اجتماعی و یا پیشینه ای داشته است. «میلر» در طول زندگی خود، این حقیقت را مشاهده کرد که برخی افراد، صرف نظر از این که چقدر سخت کار می کردند، نمی توانستند این رویا را برای خود به واقعیت تبدیل کنند. او می دانست همه، فرصت هایی برابر برای رسیدن به موفقیت ندارند. زندگی کردن در جامعه ای که وعده های زیادی می دهد اما هیچ چیز را ضمانت نمی کند، چه معنایی می تواند داشته باشد؟ «میلر» نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» را با این سوال در ذهنش خلق کرد. این اثر، نمایشنامه ای است درباره ی تقلا برای رسیدن به موفقیت و ناامیدی از «رویای آمریکایی».

 

 

پشت این خانه، دیوارهای بلند آپارتمان ها قرار دارد که تک و توکی پنجره هایشان روشن است. اما نه زیاد، چون شب از نیمه گذشته است. نظیر این خانه در بروکلین، کلیولند یا دیترویت فراوان است. سال ها پیش از این، شهر نیویورک به قول ساکنانش محدود به چیزی مثل جبهه ی جنگ بود. البته آن وقت ها دور و بر نیویورک سرخپوست ها نبودند. اما در برانکس، پرتگاه های سنگی بود و در بعضی جاهای بروکلین، جنگل های انبوه روییده بود. کسانی که شب هنگام از محل کارشان در خیابان چهل و دوم در ایستگاه پیاده می شدند، صدای گلوله ی تفنگ برای شکار سنجاب، شیهه ی اسبان در چراگاه و رایحه ی خوشه های انگور را استشمام می کردند، و می توانستند شکل خانه هایشان را از دور ببینند. در زیرزمین آن خانه ها، گنجه ها از مربا و کنسرو و رب گوجه فرنگی پر بود. آن ها گوجه فرنگی ها را در زمین های اطراف که مال خودشان نبود، عمل می آورند.—از کتاب «مرگ فروشنده»

 

 

 


 

 

رویاهای در هم شکسته ی «ویلی»

 

«آرتور میلر» زمانی گفت که نمایشنامه ی «مرگ فروشنده»، «تراژدی انسان عادی» است. شخصیت اصلی در این اثر، «ویلی لومن»، مردی کاملا معمولی است: یک فروشنده ی سیارِ تقریبا سالخورده که مشکلات زیادی را در مقابل خود می بیند. او با هر سفر، بیشتر متوجه می شود که پیدا کردن مشتری بعدی، کاری سخت تر از گذشته شده است. افکار منفی به او هجوم می آورد اما «ویلی» همچنان باور دارد که جذبه و خوشبینی او، بالاخره این شخصیت را ثروتمند خواهد کرد. اما واقعیت های زندگی او را رها نمی کند. 

«ویلی» از این که نمی تواند مخارج زندگی را تأمین کند، شرمگین است. همزمان با این که «ویلی» به خاطرات و توهم هایش پناه می برد تا با احساس شکست در درون خودش مقابله کند، ارتباطش با دنیای واقعیت ها سست تر از قبل می شود. «ویلی» نقص هایی در شخصیت خود دارد و در نهایت نیز، ضعف های او هستند که سرنوشتش را رقم می زنند. «میلر» در کاراکتر «ویلی لومن»، یک «قهرمان تراژیک» را خلق کرده است؛ قهرمانی تراژیک مختص به قرن بیستم.   

 

بیف: «چرا جواب نمی دادی؟ پنج دقیقه ای هست در می زنم، تلفن هم زدم بهت.» ویلی: «الان شنیدم. تو حموم بودم، در هم بسته بود. خونه اتفاقی افتاده؟» بیف: «پدر آبروت رو بردم.» ویلی: «منظورت چیه؟» بیف: «پدر...» ویلی: «بیفی، این حرف ها یعنی چی؟ (دست بر شانه ی بیف می گذارد.) بیا بریم پایین یه لیوان شیر بگیرم بخوری.» بیف: «پدر، من ریاضی رو افتادم.» ویلی: «تِرم رو که نیفتادی؟» بیف: «کل ترم رو افتادم. اون قدر نمره نیاوردم که مدرک بگیرم.» ویلی: «منظورت اینه که برنارد حاضر نشد جواب ها رو بهت برسونه؟» بیف: «چرا، رسوند، سعی اش رو کرد، ولی شصت و یک بیشتر نگرفتم.» ویلی: «چهار نمره اش رو حاضر نشدن بهت بدن؟» بیف: «بِرنبام کلا رد کرد. بهش التماس کردم، پاپا، اما نمره بهم نداد. تو باید قبل از این که مدرسه تعطیل بشه، باهاش حرف بزنی. چون وقتی خودش ببینه چجور مردی هستی، تو هم با اون شیوه ی خودت باهاش حرف بزنی، مطمئنم در‌ مورد من کوتاه می‌آد. کلاس ها درست خورد به تمرین های من، اینه که نتونستم به قدر کافی برم کلاس. باهاش حرف می زنی؟ حتما ازت خوشش می‌آد، پاپا. شما می دونی چجوری حرف بزنی.» ویلی: «حق با توئه. همین الان سوار می شیم راه می افتیم.»—از کتاب «مرگ فروشنده»

 

«ویلی لومن» به همراه همسرش «لیندا» و دو پسرش «بیف» و «هَپی» در «بروکلین» زندگی می کند. او فروشنده ای است که تمام عمر خود را صرف پیروی کردن از قوانین کرده است. «ویلی» پسرانش را طوری تربیت کرده که باور داشته باشند اگر آن ها هم از قوانین پیروی کنند، روزی به موفقیت خواهند رسید. «ویلی» اما به تدریج به این فکر افتاده که شاید زندگی اش فقط یک شکست بوده است. رویاهای او برای خودش و پسرانش در حال از بین رفتن هستند. «بیف» نمی تواند در شغل های مختلفش تداوم داشته باشد، و «هپی» نیز بر خلاف نامش، چندان خوشحال به نظر نمی رسد! «ویلی» و «لیندا» برای تأمین مخارج خانه ی قدیمی خود که با ساختمان های جدیدتر احاطه شده، با مشکلات زیادی رو به رو هستند.

 

 

وقتی نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» را می خوانیم، ممکن است تصور کنیم این اثر، داستانی درباره ی یک مرد و خانواده اش است. البته که این فکر تا اندازه ای درست است، اما «مرگ فروشنده» همچنین داستانی بزرگتر را درباره ی جامعه ی آمریکا روایت می کند. «ویلی لومن»، استعاره یا نمادی از چیزی دیگر است. داستان بیش از آن که درباره ی مرگ یک فروشنده باشد، درباره ی مرگ چیزی بزرگتر است: مرگ نوید «رویای آمریکایی». در هیچ بخشی از داستان به مخاطبین گفته نمی شود که «ویلی» چه نوع محصولی را می فروشد. این نکته شاید به این دلیل باشد که تنها چیزی که «ویلی» واقعا در حال فروش آن است، خودش است! «میلر» بیان می کند، «همه ی ما فروشنده هستیم»، به این معنی که همگی در حال تلاش برای تحت تأثیر قرار دادن دیگران هستیم تا بتوانیم محبوب (یا آنطور که «ویلی» بیان می کند «مورد قبول دیگران») باشیم.

 

نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» به عنوان شاهکار «آرتور میلر» در نظر گرفته می شود، اما نه فقط به خاطر داستان و شخصیت های جذابش بلکه به دلیل عناصر نمایشیِ خلاقانه ای—از جمله ساختار نمایشنامه، طراحی صحنه، نورپردازی، موسیقی و غیره—که در آن به کار رفته است. اگرچه کتاب «مرگ فروشنده» در سال 1949 نوشته شد، اما این اثر همچنان حرف های زیادی برای گفتن به مخاطبین امروزی دارد.